اگر زودتر سر ميرسيدي شايد من به اين روز نميافتادم. شايد لازم نبود هر شب يك مشت قرص جورواجور بخورم. قديمها بابا هر شب شش تا قرص ميخورد و حالا من هر شب پنج تا، اينجوري يادش ميافتم و بعد خاطرهاش از ذهنم ميپرد. تصويرش ميآيد و ميرود. تصويرش كه لب تخت نشسته و من مثل مظهر جواني و سلامت قرصهايش را دانه دانه كف دستش ميگذارم. آنهاي ديگر مدام به يادش ميافتند و من فقط شبها، وقتي قرصهايم را ميبلعم.
اگر ديرتر سر ميرسيدي شايد من ديگر اينجا نبودم. شايد لازم نداشتم كه به آينده فكر كنم و از خودم بپرسم كه چگونه خواهد بود. قديمها اين سوال را از خودم نميپرسيدم و حالا حتي وقتي به پرسيدنش فكر نميكنم هم مدام در ذهنم تكرار ميشود. حالا خود به خود مدام پرسيده ميشود، مثل يك بمب ساعتي كه به كار افتاده و ديگر هيچكس نميتواند آن را خنثي كند. اگر سر نرسيده بودي شايد تا به حال تمام شده بودم. بقايايم را در قبري يا در تختي توي تيمارستان ميگذاشتند و من به آرامش صلحي كه مختص بعد از جمله «شكست خوردم» است ميرسيدم.
اگر زودتر سر ميرسيدي شايد آتش من اينجور سرد نميشد. شايد لازم نميشد وقتي از كلاس زبان برميگردم تمركز كنم تا دلم برايت تنگ شود. قديمها اين مسير را با هم ميآمديم، معمولاً پياده. انگار كه همه وقت عالم را داريم كه تلف كنيم و حالا من خودم تنها ميآيم، باز هم پياده. دلم برايت تنگ نميشود، فقط نگرانت هستم. توي خيابانهاي بعد از غروب به اين فكر ميكنم كه شايد حتي كمي هم آرامترم. شايد بدون تو كمي آرامترم.
اگر اصلا نميرسيدي شايد حتي نگرانت هم نميشدم. شايد هرگز لازم نميشد بنشينم به نوشتن اين شايدهاي درهم برهم. قديمها حرفي از هيچ شايدي نبود. به خودم ميگفتم كه اينجور يا آنجور، هيچ فرقي نميكند. به هر حال زندگي همان چيزيست كه هميشه بوده. با همين فلسفه، در صومعه ناپيدايي كه با قوانين «حرفي نزن»، «كسي را دوست نداشته باش»، «به چيزي دل خوش نكن» ساخته بودم باقي ميماندم. همانجا ميماندم تا وقت مرگم. بعد از مرگم در حياط همان صومعه خاكم ميكردند. آنوقت، تو حتي بر مزارم گل هم نميگذاشتي!
ه
اگر ديرتر سر ميرسيدي شايد من ديگر اينجا نبودم. شايد لازم نداشتم كه به آينده فكر كنم و از خودم بپرسم كه چگونه خواهد بود. قديمها اين سوال را از خودم نميپرسيدم و حالا حتي وقتي به پرسيدنش فكر نميكنم هم مدام در ذهنم تكرار ميشود. حالا خود به خود مدام پرسيده ميشود، مثل يك بمب ساعتي كه به كار افتاده و ديگر هيچكس نميتواند آن را خنثي كند. اگر سر نرسيده بودي شايد تا به حال تمام شده بودم. بقايايم را در قبري يا در تختي توي تيمارستان ميگذاشتند و من به آرامش صلحي كه مختص بعد از جمله «شكست خوردم» است ميرسيدم.
اگر زودتر سر ميرسيدي شايد آتش من اينجور سرد نميشد. شايد لازم نميشد وقتي از كلاس زبان برميگردم تمركز كنم تا دلم برايت تنگ شود. قديمها اين مسير را با هم ميآمديم، معمولاً پياده. انگار كه همه وقت عالم را داريم كه تلف كنيم و حالا من خودم تنها ميآيم، باز هم پياده. دلم برايت تنگ نميشود، فقط نگرانت هستم. توي خيابانهاي بعد از غروب به اين فكر ميكنم كه شايد حتي كمي هم آرامترم. شايد بدون تو كمي آرامترم.
اگر اصلا نميرسيدي شايد حتي نگرانت هم نميشدم. شايد هرگز لازم نميشد بنشينم به نوشتن اين شايدهاي درهم برهم. قديمها حرفي از هيچ شايدي نبود. به خودم ميگفتم كه اينجور يا آنجور، هيچ فرقي نميكند. به هر حال زندگي همان چيزيست كه هميشه بوده. با همين فلسفه، در صومعه ناپيدايي كه با قوانين «حرفي نزن»، «كسي را دوست نداشته باش»، «به چيزي دل خوش نكن» ساخته بودم باقي ميماندم. همانجا ميماندم تا وقت مرگم. بعد از مرگم در حياط همان صومعه خاكم ميكردند. آنوقت، تو حتي بر مزارم گل هم نميگذاشتي!
ه
2 comments:
akhe adam be hichi delesh ro khosh nakone mishe yeki mesle man. khoobe akhe? zendegi delkhoshi mikhad, nabashe mishe mordegi.
farzaneh man hich nesfe inaiy ke minevisiam nemifahmam az koja shooroo mishan o dastane poshteshoon chian. faghat comment mizaram ke bedooni man inja tanha ke miam khoone mikhoonam inja ro va doa mikonam khoda omideto barat negah dare.
Post a Comment