Monday, July 13, 2009

از خاطره‌های این دورانت نگو! ه

پشت تلفن می‌خندد. می‌گوید: مامان جان نمی‌دانی چه ریش و سیبیلی به هم زده. صبح گفتن برید اصلاح اما این نرفته.
با خودم فکر می‌کنم پس صورتش اینقدر لاغر شده که نخواهد اصلاح کند.بیرون زندان که بود هیچ وقت راضی نمی‌شد ریش بگذارد. می‌گفت مثل بسیجی‌ها می‌شوم. و حالا آنجا مثل بسیجی‌ها شده.
خوب بود مامان‌ جان. گفت بپرسم ببینم دکتر رفتی یا نه؟ مامان جان مگه تو دکتر می‌ری؟
بله. می‌روم قرص می‌گیرم برای اینکه بتوانم با این سیل اتفاق‌های بد بعد از ۲۲ خرداد مقابله کنم. بعد او از توی زندان چک می‌کند که من حتما دکتر رفته باشم. لابد نشسته با خودش حساب کرده که اگر دکتر نرفته باشد وقتی آزاد بشوم باید بروم تیمارستان دیدنش.
اون روز اول بدجوری زده بودنش. اون روز که ریختن خونه‌اش. بعد هم توی بازجویی‌هاش یک کم کتک خورده. می‌گفت بازجوش وزنش رو می‌انداخته رو شونه‌هاش و می‌گفته دراز نشست برو. اشکال نداره مامان جان فک کن که اونجا حسابی ورزش کرده.
مگر نمی‌دانستم که حتما کتکش زده‌اند؟ مگر همه ما نمی‌دانستیم؟ مگر هر دفعه که پشت تلفن می‌گفت کتک نخورده‌ام من درجا گریه‌ام نمی‌‌گرفت؟ با این همه اینکه مادرش بگوید که کتکش زده‌اند دیگر فراتر از تحملم می‌رود. انگار که تصویر وحشتناکی روبرویت بگذارند و تو نگاهش نکنی، به این امید که فراموش کنی می‌دانی همچین صحنه‌ای وجود دارد. بعد کسی بیاید و موهای پشت سرت را توی مشتش بگیرد و سرت را رو به آن صحنه بگرداند و مجبورت کند که نگاه کنی. نگاه کنی به آن ۴ ساعتی که توی خانه خودش داشته کتک می‌خورده و همان‌موقع تو داشتی به خانه‌اش زنگ می‌زدی که ببینی می‌توانی پیدایش کنی؟ یا به درازنشست رفتنش نگاه کنی و یادت بیاید که توی پارک وقتی به درازنشست دویستم می‌رسید پاهایش را ول می‌کردی و کولی‌بازی در می‌آوردی.
گریه همین‌جوری می‌جوشد و می‌ریزد. تصویر تو جلوی چشمم می‌آید که بعد از درازنشست رفتن توی اتاق بازجویی می‌آورندت پای تلفن که به مامانت و به من زنگ بزنی. تو با بدن دردناکت آنجا می‌ایستی و به من که آن‌طرف خط دارم آرام آرام اشک می‌ریزم می‌گویی که توپ توپی! من ساکت می‌شوم و ساکت می‌مانم. چون می‌دانم که داری دروغ می‌گویی و می‌دانم که مجبورم باور کنم.
اگر از زندان برگردی و بخواهی برایم تعریف کنی که چه‌جور گذشته، اگر ببینمت که لاغر شده‌ای و ریش گذاشته‌ای، اگر وقتی می‌بینمت جایی از بدنت درد کند... بسپرم که وقتی آزاد شدی نگذارند تا یک ماه به دیدن من بیایی. می‌دانم که تحملش را ندارم!!! ه

3 comments:

Lily said...

na jigari... fek kon vaghty biad, kolli hug esh mikoni az khoshhali fek konam parvaaz koni :) mitoonam ye koochooloo tasavor konam, mesle vaz'iyat e to nis, vali shayad yekam mesle vaghty bashe ke man maman amo tu airport mibinam ke az gate miad biroon ... be in chiza fek kon faghat, OMID dashte bashe, ma hame doa mikonim jigari. kheili love u

Lily said...

akhey che maman e googooli ii, be to migan maamaan jaan

Lily said...

che khodesh maaahe az unja havaye toro daare! delam kabaab shod