Wednesday, July 28, 2010

توی کلاس فرانسه، یاد اسمم افتادیم. مینا برای مسخره بازی صدام کرد: فقزانه قضایی (به کسر ق) و بعد از آهنگش خوشش اومد. اسم فرانسوی من دیگه از دهنش نمی‌افتاد. اسمم کم‌کم از فقزانه به فقزنه و بعد به فقزنا تغییر کرد و تازه این فاجعه مال وقتی بود که اسم فامیلم رو قلم می‌گرفت. این‌جوری بود که یهو سوال پیش اومد که اگه بخوام بروم فرانسه، اونجا ملت چی صدام می‌کنن؟ اون‌هم ملتی که اصلا توانایی ترکیب صدای «آ» با «ن» رو ندارند و می‌ترکند اگه «ر» رو مثل آدم تلفظ کنند.
یک بار یک خانمی از کانادا آمده بود بازدید دانشگاه تهران (اگه دقت کنید می‌بینید که دانشگاه ما یک جور باغ‌وحش بوده :)) بعد من و دو تا از دوست‌هام رو گذاشتند که این بشر رو سرگرم کنیم. همون اول کار مکالمه زیر رخ داد: ه

-what is your name?
1- Athena
-Oh... Athena... what a nice name. what about you?
2-Shadi
-Shadi? You know? I haven't heard such a name, but it is somehow like ... em... Sheri... Ha? and what about you?
3-FARZANEH :D
-...
اون جوکه رو شنیدین؟ که به عربه می‌گن بگو گچ؟ بعد واکنش این خانومه هم عین واکنش همون عربه بود. طرف در جا هنگ کرد. تا یه یه‌ساعتی کلاً سعی می‌کرد با من حرف نزنه نکنه یه موقع مجبور شه اسمم رو هم بگه. تازه این یارو مشکلی با تلفظ «ر» نداشت. اگه فرانسوی بود احتمالا عکس‌العمل خیلی بدتری نشون می‌داد. هان؟ شاید مثلا کتکم می‌زد؟ یا فرار می‌کرد؟ نه؟
مخلص کلام اینکه از گروه وسیع خوانندگان این وبلاگ فخیمه که همگی جزء گروه فرهیختگان و تحصیل‌کردگان بوده و مسلط به چندین زبان زنده دنیا می‌باشند، خواهشمندم برای اینجانب یک اسم مستعار با مشخصات زیر انتخاب نمایند:
۱. اسم مورد نظر باید از لحاظ ظاهری و از منظر مطالعات واج‌شناسی با اسم اصلی اینجانب مطابقت داشته باشد. (منظور این بند اینه که یهو اسمم رو نگذارید «اصغر». اسمم باید یه ربطی به اسم خودم داشته باشه!)
۲. در اسم مورد نظر نباید به هیچ‌وجه از حرف «ر» استفاده شده باشد. (پیشاپیش همه اونهایی که اسم‌های «فری»، «فرزان» و «فرفره» رو پیشنهاد داده‌ بودن رد شدن.
۳. اسم مورد نظر نباید به هیچ‌یک از زبان‌های زنده یا مرده دنیا معنی بدی بدهد. (اگه اسم پیشنهادیتون رو استفاده کردم و فردا کسی از آنگولای شمالی اومد به من گفت که اسمت تو زبون ما یعنی ...، به خدای احد و واحد قسم می‌کشمتون)
۴. اسم مورد نظر باید خوش‌آهنگ و گوش‌نواز باشد.
۵. اسم مورد نظر نباید برای فرانسویان و سایر ملل اروپایی سخت و غیرقابل تلفظ باشد.
از همه عزیزان خواهشمند می‌بوده باشد که با همکاری خود موجبات راحتی خیال و خوشحالی ما را فراهم نموده و ما را مسرت فراوانی ببخشند.

مرسی :) ه
یکی از آن اولین آدم‌هایی بود که فهمید ما به هم زده‌ایم و اولین کسی بود که بدون ذره‌ای ترس از ناراحتی احتمالی من، با شنیدن این خبر گفت «خوشحالم». لپ‌تاپش را باز کرد و عکس‌های دفاع را نشانم داد. گفت ببین چه‌قدر با هم فرق دارید. با خنده هم نشانم داد و بعد پرسید «حالا ناراحتی؟» گفتم «نه». گفت «می‌فهمم» و می‌فهمید.
برای همین چیزهاست که دوستش دارم. ه

Sunday, July 25, 2010

از اینجا، داخل فنا که به آن رفته‌ام، به همه عزیزان سلام می‌کنم :) ه

می‌گوید: می‌خواهی همین‌جوری به فنا بروی؟
با همان لحن مکش مرگ مایش هم می‌گوید. من هم همان جواب‌های مناسب موقعیت را می‌دهم. «من خوبم». به هر حال که حرف‌های من را نخواهد فهمید. لازم نیست برایش توضیح بدهم کاری که کرده یک جور‌هایی در گروه اغفال و تجاوز قرار می‌گیرد. به هر حال نمی‌فهمد. این را می‌شود از اس‌ام‌اس‌های جورواجورش و ایمیل‌های خیلی باحالش هم فهمید. به من اس‌ام‌اس می‌دهد که «من که گفتم ببخشید» منظورش این است که خوب من که زدم تو را له کردم گفتم ببخشید، بعد تو که له شدی هی ناله و زاری می‌کنی که چی؟ نمی‌بینی که من بعد از کشتنت معذرت‌خواهی هم کردم؟ آی خدا... تو آن بالا گاهی از پررویی بنده‌هایت شاخ در نمی‌آوری؟ یادم می‌افتد که فرموده بودند «خاطره می‌شود» و چه خاطره‌ای هم شد. برای من که خاطره خیلی قشنگی شده، این‌قدر که با یک کم تمرکز و اغراق حال تس را در آن کتاب نازنین توماس هاردی به خوبی می‌فهمم. اس‌ام‌اس می‌دهم که «مرسی برای خاطره» بعد جواب می‌فرمایند که «آره، از تو هم مرسی :)» منظورش هم که روشن و واضح است. از من به خاطر ساده‌لوحیم که کاتالیزور خوش‌گذرانی‌اش بوده تشکر می‌کند. خوب خواهش می‌کنم. این توانایی‌هایی که ما داریم را هر کسی ندارد. فقط خودمان داریم. اینجوری است که شاید دیگر هیچ‌وقت هیچ‌جای دنیا اسکلی را پیدا نکنی که بتوانی وقتی کنارش هستی اینجوری خوش بگذرانی. این‌جور رایگان و بی‌دردسر.
خوب راستش را بگویم نمی‌خواهم اینجوری به فنا بروم. یعنی نمی‌خواستم. اما خوب گاهی می‌شود که آدم به فنا می‌رود و می‌پذیرد. فقط یک لطفی می‌کنی؟ تو که خوشت را گذراندی و کیفت را کردی، یک ذره هم عذاب وجدان نداری. یعنی اصلا کاری نکردی که بخواهی برایش عذاب وجدان بگیری. اصلا هم که به باحالی و بی‌گناهی و خوبی خودت شکی نداری. یک لطفی بکن و زنگ نزن با آن لحن دوست مهربان از من راجع به قصدم راجع به رفتن یا نرفتن به فنا سوال نپرس. منظورم این است که وقتی ادای اینکه برایت مهم است که من به فنا می‌روم یا نمی‌‌روم را در می‌آوری آنجایم بیشتر می‌سوزد تا وقتی که مثل خودت- با همان پررویی همیشگی - می‌گویی که «من کاری نکردم که بخوام به خاطرش خجالت بکشم.»ه


جنابان گه! ه

می‌گوید «من خواستم تو به زحمت نیفتی.»
من هم توی دلم جوابش را می‌دهم که «تو گه خوردی.»
می‌دانی؟ حالم از این آدم‌ها که یک بار سنگین می گذارند روی دوشت -که معمولاْ باید روی دوش خودشان باشد- بعد سعی می‌کنند کمکت کنند که حملش کنی به هم می‌خورد. خدا را شکر دور و بر ما هم که پر از همین آدم‌هاست. کثافت‌ها نمی‌کنند وقتی یک گهی خوردند و حالت را گرفتند، این‌قدر اوضاع را کش ندهند و هی یاد‌آوری نکنند. انگار می‌میرند که آدم باشند.
این‌ها را که می‌بینم همه‌اش خدا خدا می‌کنم که ویزا جان را به موقع بدهند. دوست دارم زودتر از دست این دیوانه‌ها فرار کنم. دیوانه‌های دیگرآزار!!! ه

تا به حال به فنا رفته‌اي؟

سر كار ما توي زيرزمين ساختمان است. براي همين برق‌ كه مي‌رود ديگر چشم چشم را نمي‌بيند. اما نكته مهم رفتن يا نرفتن برق نيست. نكته مهم توالت رفتن است. توي زيرزمين فقط يك توالت فرنگي داريم كه مردها مي‌روند سراغش و ما دخترها ديگر دلمان نمي‌گيرد غير از آيينه‌اش از جاهاي ديگرش استفاده كنيم. بلند مي‌شويم عين بچه آدم از 12 تا پله بالا مي‌رويم و به همه عزيزاني كه در طبقه همكف مي‌نشينند سلام مي‌كنيم و مي‌رويم توالت ايراني. بعضي اوقات كه مي‌رويم بالا، بعد از مراسم سلام و احوال‌پرسي-كه حتي اگر از شدت فشار در حال مرگ باشي هم بايد حتما اجرايش كني- وقتي مي‌روي سمت دستشويي مي‌بيني كه اي دل غافل برق دستشويي روشن است. روش بودن برق دستشويي نشانه خوبي نيست. مي‌تواند به اين معني باشد كه يك نفر توي دستشويي مشغول است و اين يعني اينكه تو بايد بروي بيرون كنار آكواريوم ماهي‌ها صبر كني يا اينكه اصلا برگردي پايين و بگذاري براي بعدا. اما گاهي از اوقات هم ممكن است يكي كه قبلا رفته دستشويي برق را روشن گذاشته باشد. براي همين ضرري ندارد اگر يك تقه‌اي به در بزني و يك امتحاني بكني. اگر خدا بخواهد ممكن است كه خالي باشد. ه
مي‌داني؟ همه اين‌ها را گفتم كه در آخر يك نتيجه اخلاقي-شرعي-اجتماعي بگيرم و آن اين است كه يك رفتار اشتباه كه خيلي هم كوچك و قابل صرف نظر باشد مي‌تواند نتايج خيلي بدي به جا بگذارد. مثلا مي‌شود كه يكي از دستشويي در بيايد و برق را روشن بگذارد و نفر بعدي كه يك دختر خانم مرتب است كه يك طبقه هم بالا آمده فكر كند كه دستشويي پر است و برود كنار آكواريوم و هي آنجا منتظر بماند كه طرف در بيايد و طرف در نيايد تا اينكه دختره خسته بشود و برود و همين‌جور كه دارد از شدت فشار خفه مي‌شود بنشيند سر گزارش نوشتن. خوب آن گزارش چه ارزشي مي‌تواند داشته باشد؟ هيچي!!! به همين سادگي‌ها مي‌شود كه يك شركت به فنا برود. كلاً به فنا رفتن يك كاري است كه به سادگي ممكن است. حالا موضوع بحث شركت باشد يا خود آدم فرقي نمي‌كند، به هر حال مي‌شود آن هم براي يك چيز خيلي كوچك بي‌ارزش. ه

Saturday, July 24, 2010

کباب قناری بر آتش سوسن و یاس

توی شهر که باشی
بالای سرت یک عالمه سیم‌ برق هست
آن لایه ضخیم دود و غبار
پژواک آن همه صدای آزارنده.
توی شهر
که آفتاب پشت ساختمان‌ها گم می‌شود،

می‌شود که دیو باشی
با دست‌های خونین
با یک دهان دروغگو.
اما آنجا
آنجا که آفتاب بود
آنجا که بالای سرِما، بی‌هیچ واسطه ای
فقط و فقط
آفتاب بود،
آنجا چگونه توانستی؟

روزگار غریبی است نازنین
نامردمان
در بام شهر
در زیر بارش آفتاب صبح
قلب را
-وقتی که عاشق است-
با آتش سرد بی‌تفاوتی
خاکستر می‌کنند.

حتی غریب‌تر از این،
این روزها
نامردمان
در فاصله میان هر دو جنایت
با شعر شاملو
تفريح مي‌كنند:

روزگار غریبی است نازنین
و عشق را کنار تیرک راهبند تازیانه می زنند،
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد ...ه



متشکرم

یادم نمی‌آید که کجا و چه‌جوری فهمیدم که فلان مردها با فلان ما فرق می‌کند. به خیالم از جوک‌هایی که از بچه‌های بی‌تربیت مدرسه شنیدم و از چرت‌وپرت‌هایی که مریض‌های جنسی روی در و دیوار شهر نوشته بودند.
حالا تکه خنده‌دار ماجرا می‌دانی کجاست؟ آنجا که من باید برای دانستن این چیزها (این طبیعی‌ترین چیزهایی که همه مردم جهان می‌دانند) از یک دیوانه جنسی متشکر باشم. ه

توكاي مقدس از دلايل ترك ايران مي‌گويد

- از زندگی مجرمانه خسته شده بودم... به چند پسر و دختر طراحی درس می‌دادم که مجاز نبود، برای طراحی از مدل زنده استفاده می‌کردم که مجاز نبود، سر کلاس صحبت‌هایی می‌کردم که مجاز نبود، بجای سریال‌های تلویزیون خودمان کانال‌هایی را تماشا می‌کردم که مجاز نبود، به موسیقی‌ای گوش می‌کردم که مجاز نبود، فیلم‌هایی را می‌دیدم و در خانه نگهداری می‌کردم که مجاز نبود، گاهی یواشکی سری به "فیس بوق" می‌زدم که مجاز نبود، در کامپیوترم کلی عکس از آدم‌های دوست‌داشتنی و زیبا داشتم که مجاز نبود، در مهمانی‌ها با غریبه‌هایی معاشرت می‌کردم که مجاز نبود، همه‌جا با صدای بلند می‌خندیدم که مجاز نبود، مواقعی که می‌بایست غمگین باشم شاد بودم که مجاز نبود، مواقعی که می‌بایست شاد باشم غمگین بودم که مجاز نبود، خوردن بعضی غذاها را دوست داشتم که مجاز نبود، نوشیدن پپسی را به دوغ ترجیح می‌دادم که مجاز نبود، کتاب‌ها و نویسنده‌های مورد علاقه‌ام هیچکدام مجاز نبود، در مجله‌ها و روزنامه‌هایی کار کرده بودم که مجاز نبود، به چیزهایی فکر می‌کردم که مجاز نبود، آرزوهایی داشتم که مجاز نبود و... درست است که هیچ‌وقت بابت این همه رفتار مجرمانه مجازات نشدم اما تضمینی وجود نداشت که روزی بابت تک تک آن‌ها مورد مؤاخذه قرار نگیرم و بدتر از همه فکر این‌که همیشه در حال ارتکاب جرم هستم و باید از دست قانون فرار کنم آزارم می‌داد...

روشن و واضح

هر چند وقت يك‌بار يك زلزله مي آيد كه همه‌چيز دنياي من را به هم مي‌ريزد. بعد من تعجب مي‌كنم كه چرا همه چيز؟ چرا هميشه مهم‌ترين چيزها؟ چرا با هم؟ در يك روز يا حداكثر دو روز؟؟
چگيني مي‌گويد بايد ياد بگيريم كه همه‌چيز مي‌تواند از دست برود. بايد اين را بپذيريم.
بعد من مي‌پذيرم.ه

Friday, July 23, 2010

تو به سوال من جواب می‌دهی؟

می‌دانی؟ ساده‌لوح بودم و فکر می کردم که روشن‌فکرم. با این حال مهم نیست. من برای هیچ‌کدام از کارهایم پشیمان نیستم. اگر چیزی را خواسته‌ام، اگر برای داشتنش تلاش کرده‌ام و اگر در آخر فهمیده‌ام که آن چیز اصلا آن‌قدرها که من خیال می‌کردم باارزش نبوده، باز هم احساس پشیمانی نمی‌کنم. حقیقتش را بخواهی، آنجا که قلبم مثل جنازه‌ای که بالای دار تاب‌تاب می‌خورد، توی سینه‌ام معلق بود، ناگهان فهمیدم که چه‌قدر خوشبختم. الآن احساس می‌کنم که دیگر همه مشکلاتم حل شده. تناقضی باقی نمانده. فقط یک سوال کوچک هست که جوابش را نگرفته‌ام. می‌دانی؟ نمی‌دانم که چرا همیشه این مردهایند که به زنها تجاوز می‌کنند. چرا تا به حال هیچ زنی در حال انجام این جنایت دیده نشده است؟ ه

Tuesday, July 20, 2010

نامه‌نگاری با فرانسه

نامه اول: می‌شه لطفا یک آپارتمان به من بدید؟ من باید یه آپارتمان داشته باشم.
پاسخ نامه اول: بله می‌شه. اگه آپارتمان می‌خواستید به ما بگید. !! ه
نامه دوم: من آپارتمان می‌خوام. چه‌جوری می‌تونم اجاره کنم؟
پاسخ نامه دوم: باید به ما بگید که کی می‌رسید اینجا.
نامه سوم: من اول اکتبر می‌رسم اونجا.
پاسخ نامه سوم: چه عالی. پس اگه آپارتمان می‌خواهید به ما بگید.
نامه چهارم: خوب من که گفتم آپارتمان می‌خوام. من آپارتمان می‌خوام لطفاً.
پاسخ نامه چهارم: خوب پس لطفا تاریخ رسیدنتون رو به ما اطلاع بدید.

هان؟ حال‌گیریه؟ ه

Wednesday, July 7, 2010

از تو مسمومم... ه

این جور که من تشنه‌ام
این قدر که من آب می‌نوشم
پس چرا
یاد تو در خونم رقیق نمی‌شود؟
ه

Monday, July 5, 2010

آی دندان ها و موهایی که از دست داده‌ام...آی... ه

یک تکه از دندانم می‌افتد. آن را توی دستهایم می‌گیرم و نگاه می‌کنم. تکه دندانم هم نگاهم می‌کند. به من می‌خندد. می‌گوید: شما آدم‌ها از دندان‌ها، موها و پوستتان تشکیل شده‌اید. به من می‌گوید مراقب خودت باش. هیچ نباید گریه کنی. ارزش هیچ‌کدامشان به اندازه من نیست. قبول؟ می‌خندم. می‌گویم قبول. می‌اندازمش توی لیوان شیرم.
فردا باید بروم دیدن دندانپزشکم. ه

Saturday, July 3, 2010

دلم می‌خواست بیایم خانه‌تان. دراز بکشیم کنار هم و خاله‌زنکی کنیم. شاید بعدترش هم خوابمان می‌برد و بعد یک چیزی می‌خوردیم و من بر می‌گشتم. نقشه خوبی بود. از این حال بی‌حالیم هم در می‌آمدم. زنگ زدم که برنامه بگذاریم.
جواب ندادی.

این روزها چه‌قدر تلفن‌هایم بی‌جواب می‌مانند. ه

Friday, July 2, 2010

فروفرو

از حمام آمده بودم. اینجوری که هنوز پوست همه تنم خیس بود و از موهایم آب می‌چکید. خودم را توی آیینه نگاه کردم و دیدم که خوشگلم. حوله را از دور تنم باز کردم و یهو به ذهنم رسید که «جوان و تازه مثل یک اسب سالم... مثل فروفرو، اسب ورونسکی توی کتاب اناکارنینا، همان‌جوری مثل فروفرو که بی‌عیب نبود، اما خیلی خوب بود». بعد زدم زیر خنده. هیچ اسکلی توی دنیا خودش را به اسب‌‌ها تشبیه نمی‌کند، به خیالم. بعدترش که خنده‌ام تمام شد... می‌دانی؟ دلم برای تو سوخت. تصویر توی آیینه مال تو بود. داشت مال تو می‌شد. حالا دیگر فقط مال خودم است.

اشکالی ندارد. من خودم هم این‌جوری راحت‌ترم. ه

دروغ

الآن یادم افتاد که از من پرسیدند چرا می‌خواهی بیایی فرانسه؟ من هم گفتم چون من عاشق فرانسه‌ام. نمی‌بینید که دارم زبان فرانسه یاد می‌گیرم. اصلا من برای فرانسه می‌میرم. برای زبانشان، برای کتابهایشان و ... و... و... آهان .. برای فیلم‌هایشان ... من برای سینمای فرانسه می‌میرم...
می‌دانی؟ داشتم ک.شر می‌گفتم. خوب جو گرفته بود و این چیزها جواب می‌داد. اما حالا که می‌شمرم می‌بینم توی کل زندگیم فقط ۳ تا فیلم فرانسوی دیده‌ام.

همین دیگر، فقط ۳ تا... در کل زندگیم ... ه

I love f TV


به نظر من هیچ‌ صنعت و هنری در ساختن نمادهای آنتیک و تصاویر زیبای بی‌فایده به پای صنعت مد نمی‌رسه. و البته که من عاشق «فشن تی‌وی» هستم. ه


که مردگان این سال عاشقترین زندگان بودند* ه

مریم دکلمه پرویز مشکاتیان گذاشته. خراسانی می‌خواند و من را یاد بابا می‌اندازد. دارم توی ریدرم سورس‌های بیشتری سابسکرایب می‌کنم. (ای تو روح همه‌مان با این فارسی حرف زدنمان. توی بانک داشتم مقاله می‌خواندم که پیرمرد بغلی گفت «خانوم دیگه انگلیسی زبون اول این مملکته. دیگه باید قبول کرد.» بعد من انگار یهو یه چیزی تو وجودم شکست. دلم خواست گریه کنم. اما خندیدم و گفتم «آره، درست می‌فرمایید.») پرویز مشکاتیان می‌خواند: چره که بهتر از ای هيچی خونبهای مو نیست... دلم می‌خواست بروم خراسان را بگردم. مردمش را ببینم. آدم‌های مثل بابا و عمه را که توی کویر عاشق می‌شوند و شعر می‌گویند و نان می‌پزند و دوتار می‌نوازند. آ دم‌های مثل بابا و عمه را که با بچه هایشان قشنگ قشنگ حرف می‌زنند و وقتی می‌میرند آدم‌ها دلشان برایشان تنگ می‌شود. مثل خود مشکاتیان که وقتی مرد تو از بند هفت زنگ زدی و گفتی که هم‌بندیم دارد برای مشکاتیان گریه می‌کند. دارم سورسهای تازه سابسکرایب می‌کنم. می‌رسم به بلاگ «قوزک پای چپ یک زرّافه‌ی ایده‌آلیست که در یک عصر پاییزی سیگارش تمام شده می‌خارد». سابسکرایب نمی‌کنم. از لج تو که همه بند‌های زندان را باهات آمدم و اینجور فارغ از منی، فقط چون تو چند بار از این بلاگ مطلب شر کرده‌ای، سابسکرایب نمی‌کنم. پرویز مشکاتیان می‌گوید: یقین درم اثر امشو به های های مو نیست... که یار مسته و گوشش به گریه‌های مو نیست. یاد بابا چشم‌هایم را غلغلک می دهد. فرزانه عاقل ظاهر می شود، می‌گوید: «آدم‌های مرده را باید ول کنی که بروند، فقط چون برگشتنی نیستند. هر کسی هم که برنگردد مرده است. باشد؟» من سرم را پایین می‌اندازم. بعد بلاگ زرافه را هم سابسکرایب می‌کنم.
مشکاتیان خواندنش را تمام کرده. ه

*شاملو