Wednesday, March 31, 2010

واقعیت زندگی

می‌شود که بنشینی سریال کره‌ای ببینی.
- جوانگ این کارو با من نکن. ما همین سه روز پیش نامزد کردیم.
- نه یه‌یانگ! من دیگه نمی‌تونم ادامه بدم.
- چه‌طور می‌تونی این کار رو بکنی؟ بیا با هم حرف بزنیم.
- حتی اگه سال‌ها فکر کنم هم باز نظرم عوض نمی‌شه.

می‌شود که آدم دلش بخواهد که بمیرد. نه فقط چون که این فیلم‌ها خاله‌زنکی است بلکه چون می‌شود که این چیزهای خاله‌زنکی هم درست از آب در بیایند. می‌شود که بخواهی بمیری از بس که زندگی می‌تواند خاله‌زنکی باشد. ه

:)

اول. عبارت فوق‌العاده آشنایی است: «عید شما مبارک». البته یک جورهایی ترجیح می‌دادم به هم بگوییم «نوروز خوبی داشته باشید» یا همچین چیزهایی. اما خوب حتی خودم هم مدام همان عبارت همیشگی را می‌گویم. من از آن آدم‌هایی هستم که شجاعتشان را در لحظه اخر از دست می‌دهند. مثل کسی که می‌دود، می‌دود، می‌دود، شتاب می‌گیرد و همین که لحظه پریدن می‌رسد می‌ایستد. همین می‌شود که هی با خودم تمرین می‌کنم که نگویم عید شما مبارک و همین که دست آدم روبرویی را می‌گیرم انگار کسی دکمه‌ای را فشار می‌دهد که من را به عروسک سخنگو تبدیل می‌کند. حالا غرض از این حرف‌ها این بود که به شما بگویم: عیدتان... نه نوروزتان... پیروز... یعنی مبارک... خلاصه خوب باشد دیگر!ه

دوم. آدم را آنجوری بغل می‌گرفت که مثلا اگر سوپرمن بخواهد از خطر نجاتت دهد بغلت می‌گیرد.یک جوری که مطمئن باشی هر اتفاقی بیفتد از بغلش جدا نمی‌شوی. مثلا نمی‌افتی، اینقدر که بازوهایش دور تنت محکم هستند. هنوز هم همان‌جوری‌هاست. اما یک چیزهایی هم عوض شده. یک چیزی آنجا توی قفسه سینه‌اش جوری عوض شده که ... جوری که دیگر به خیال آدم نمی‌رسد که توی آغوش سوپرمن است. از کجا معلوم که هیولا نباشد. یا از این موجوداتی که هنوز هیولا نشده‌اند، امادیگر چیزی هم نمانده... چه می‌دانم؟ مثل فیلم‌ها مثلا... ه

سوم. فاکس سیریز روزگار من را از این رو به آن رو می‌کند. از همه بیشتر خانواده سیپمسونز را دوست دارم. لعنتی‌ها با آن قیافه‌های زردنبو و بدشکلشان من را می‌خندانند. شوهره را به عنوان نماد حماقت می‌پرستم. یک جورهایی... خوب ... انگار که به جای من با آن زنک موآبی ازدواج کرده باشد... از این اشتباه‌ها پیش می‌اید. ه

چهارم. بهار چیز خوبی است. به ما برگ‌های سبز و خلوتی خیابانهای همیشه شلوغ تهران را هده می دهد. به ما می گوید سال سخت تنهایی گذشته. در گوش ما زمزمه می‌کند که زندگی هنوز هم جریان دارد، حالا هر کسی که رفته باشد و هر کسی که مانده باشد فرقی نمی‌کند. زندگی برای خودش جریان دارد.

Sunday, March 14, 2010

no one was there, I was alone!

بعضی از احساسات را باید بنشینی بهشان فکر کنی تا در وجودت پا بگیرند. باید بنشینی بهشان شاخ و بال بدهی. باید هی به خودت یادآوری کنی که در فلان موقع این حس در من قوی بود و به فلان دلیل قوی بود. باید بروی سراغ دفتر خاطرات‌هایی که تحت تاثیر آن حس قوی نوشته شده‌اند. باید بنشینی آنها را بخوانی و بگذاری همان حس دوباره به وجود بیاید و زیاد شود تا اینکه بی‌تابت کند.

این روزها زیاد کار می‌کنم. کارهای بیخود و باخودی. فرصت نشستن و خاطره بافتن و فکر کردن را از خودم می‌گیرم و همین‌جوری‌هاست که بیست وچهار ساعت شبانه روزم را خوش و خرم می‌گذرانم. اگر فرصت کنم و بنشینم به نقاشی کردن که دیگر هیچ کدام از فاکتورهای زندگی شاهانه را کم نخواهم داشت. کار مثل خاک می‌ماند، آتش بی‌تابی آدم را سرد می‌کند.

امسال اولین عیدی است که بدون بابا می‌آید. اولین عیدی است که بابا به من عیدی نمی‌دهد. اولین عیدی است که نیست برای بوی سنبل ذوق کند. کلاً اولین عیدی است که بابا نیست. دلم برایش تنگ شده اما نمی‌توانم به این دلتنگی فکر کنم. حق ندارم. اگر این کار را بکنم آن گریه بی‌پایانی که نباید شروع شود شروع می‌شود. نباید بروم سراغ خاطره‌هایم. باید خاطره‌ها را بگذارم لای ورق‌های دفترهای رنگ‌وارنگم خاک بخورند و بپوسند. باید خاطره‌های امسال را بگذارم همین طرف سال تحویل بمانند و خودم بروم آن طرف که از دستشان در امان بمانم. فکرها را هم باید بگذارم.

همه چیز را باید بگذارم. خودم، به تنهایی، باید از این دروازه رد شوم. ه

متولد اردیبهشت جذاب است :> ه

من یه دختردایی دارم که برام میل‌های زرد می‌فرسته. من هم میشینم همشون رو می‌خونم. کار فوق‌العاده فان و سرگرم‌کننده‌ایه! وقتی پایان‌نامه داشتم مثل یه لیوان آب خنک بود برا عمله‌ای که تو ظهر تابستون باید کف خیابون بی‌سایه‌ای آسفالت داغ بریزه. عناوین تعدادی از این ایمیل‌ها عبارتند از: خشونت علیه کودکان، لوازم یدکی باسن وارد شد، مجسمه‌های زیبا و طبیعی، اوباما با طعم پیشخدمت غذا و الخ!!! امروز یه میل برام فرستاده راجع به مشخصات متولدین ماه‌های مختلف؛ برای شخص من نوشته:

اردیبهشت

سمبل : گاو نر
عنصر : خاک
سیاره : ناهید
عضو آسیب پذیر : گردن
روز اقبال : جمعه
اعداد شانس : ۴و۶
سنگ خوش یمن : زمرد سبز
رنگ : آبی روشن
گل : خشخاش
حیوان : گاو
جذاب است و عشقش تا حدی نفسانی. برای او عشق اهمیت زیادی
دارد و اگر عاشق شود عاشقی فداکار خواهد بود. معمولا صبر میکند
ابتدا طرف مقابل تعهد خود را ثابت کند و سپس خود را در این
تعهد شریک میکند.

نکته‌اش می‌دونی چیه؟ اینکه همه جا خوندم که عنصر متولد اردیبهشت خاکه! البته اصلا نمی‌دونم که یعنی چی که عنصر یه آدمی خاک باشه یا آب یا هر چیز دیگه‌ای. اما به هر حال فک کنم که اشتباه تشخیص دادن. احتمالا عنصر من باد بوده. چون وقتایی که باد می‌آد بی هیچ دلیلی شاد و سرخوش می‌شم. وقتایی که باد تند و بی‌امان می‌وزه و مردم عاقل می‌رن پناه می‌گیرن من دوست دارم که در جهت مخالفش راه برم و بذارم همه بدنم رو با وزشش تازه کنه.

الآن به باد احتیاج دارم. ه


Saturday, March 13, 2010

تازگی‌ها خوابم خیلی سبک شده. معمولا وقت نماز صبح از خواب می‌پرم و همون‌طور درازکشیده تو رختخواب و با چشم‌های بسته با خودم حساب می‌کنم که تازه سه ساعته که خوابیدم. این جور وقت‌ها که گنجشکک کوچیک خوابم پر کشیده و رفته یاد یه چیزای معینی می‌افتم: یاد ستاره که قبلا هر وقت خوابش نمی‌برد قرص خواب می خورد، یاد گلشید که هنوز هم خوابش نمی‌بره و یاد خدا. این آخری از همه عجیب‌تره، اینکه من تو اون وضعیت که دارم چشم‌هام رو محکم به هم فشار می‌دم که یعنی من هنوز بیدار نشدم یاد خدا می‌افتم و شروع می کنم به حرف زدن باهاش و بعد از هر جمله‌ای که می گم تصور می‌کنم که اون داره چه جوابی بهم می‌ده.
معمولاً جواباش رو اینقدر گوش می‌دم تا خوابم می‌بره. آخه جواباش مهربونن. ه