Sunday, May 30, 2010

عادت‌ قلبانه

دیگر، قلبم، کم کم، دارد از جلز و ولز می‌افتد. مثل خونی که تا همین چند ثانیه قبل از زخمی فوران می‌کرده و حالا می‌بینی که دارد بند می‌آید. این را از فاصله‌هایی که میان اشک‌هایم افتاده می‌فهمم. این را از بازگشت به همان فرزانه‌ای که بودم، همان فرزانه‌ای که از غم‌هایش حرفی نمی‌زد می‌فهمم. این را از اینجا می‌فهمم که دیگر می‌دانم کسی نیست که به غرغرهایم گوش کند و از یادآوری این موضوع اشک به چشم‌هایم نمي‌آید. دیگر دارم عادت غرغر کردن را هم کنار می‌گذارم. و عادت یادآوری خاطره‌های خوبم را. و عادت یادآوری خاطره‌های بدم را. و عادت دلتنگی برای آن یک تکه از دنیا که دوستش داشتم را و عادت گوش دادن به صدای آن طبلی که می‌کوبید، محکم و منظم می‌کوبید را. (یکبار هنوز مهر ماه بود که سر گذاشته بودم به گوش دادن صدایش وقتی که تند تند می‌کوبید، مثل قلب گنجشک‌ها تند تند می‌کوبید و بعد گرفته بودمش توی دست‌هایم تا اینکه از تب و تاب افتاده بود و ضرباهنگ همیشگیش را بازیافته بود). عادت تکیه کردن را هم کنار می‌گذارم، که تازه‌ترین عادت من بود و شیرین‌ترین عادت من بود و برای من مثل مداد بود برای بچه‌های دبستانی (که دوست دارند همیشه سر مدادشان تیز باشد و برای همین هی می‌تراشندش و من هم دوست داشتم که شانه‌هایم دلشان به تکیه‌گاهشان گرم باشد و همین بود که دیگر به آن تکه دیوار صاف کوچک آو یخته بودم و همین بود که مدادم تمام شد).

انگار دیگر قلبم دارد از جلز و ولز می‌افتد، مثل زخمی که کم‌کم خونش بند بیاید... ه