Tuesday, December 29, 2009

غنیمت

از
به خون‌خفته سرداری در میدان نبرد
یکی کلاهخود و سپر برداشت
دیگری شمشیر آبدیده و خنجر
من
فریاد برداشتم از حنجره‌اش

کمیل قاسمی

Tuesday, December 15, 2009

باور کنید... من زنده نیستم...ه

می‌گه که می‌خواد یقه من رو بگیره! تا جایی که به من مربوط می‌شه اگه دلش میخواد می‌تونه این کار رو بکنه. اگه فک می کنه که این کار چیزی رو عوض می‌کنه. حتی این هم ترجیح داره به اینکه به آدم بگن «قوی باش». این عبارت امری دو کلمه ای مثل فحش می‌مونه. مثل اینه که به کسی که ناگهان کشف کرده که فلج شده و نمی تونه راه بره بگی «راه برو».

این نوشته مخاطب نداره. اما اگه کسی می‌خواد یقه من رو بگیره بیاد بگیره. فقط باید قول بده یادش نره که این آدم ۲۵ساله خسته و داغون از اول ۲۵ ساله و خسته و داغون نبوده. می‌فهمی منظورم رو؟ اگه قول بده این رو یادش بمونه می‌تونه بیاد و گردن من رو گوش تا گوش ببره.

پ.ن. خدای عزیزم. خیال می‌کنم اگه حرف از گذشته بشه تو باز هم بدهکار می‌شی. بهتر نیست یک کمی از بدهی‌ات رو همین الان با من صاف کنی؟

پ.ن. جدی نگیرید. در شرایط بحرانی‌ای به سر می‌برم. یکی دو هفته دیگه بهتر می‌شم. دوستتون دارم. خیلی. ه

Sunday, December 13, 2009

هیچی!! بازم مثل همیشه. ه

با همه عالم و آدم دعوا کرده، کلی خوابیده، کلی غذا خورده و آخر سر دیده که هیچ‌چیز تغییری نکرده.
دلش گرفته بوده. فقط به خاطر بازی کامپیوتری جدیدش بوده که خودکشی نکرده.
وقتی اون هم تموم بشه...
اون‌وقت چی؟


سالاد! ه

این یادداشت کوتاه را تقدیم می‌کنم به سالادهای جورواجور مریم که طعمشان تا مدتی توی دهن آدم باقی‌ می‌ماند.
ه

Saturday, December 12, 2009

زمان

زمان رو می‌شه به سه بخش تفسیم کرد:
زمانی که از دست رفته.
زمانی که از دست می‌ره.
و زمانی که از دست خواهد رفت.
ه

یک تکه چمن... فقط یک تکه چمن... ه

می‌دونی؟ گاهی آدم حس می‌کنه که قلبش داره کنه می‌شه. که دیگه تحمل نداره و دلش فقط یک تکه چمن می‌خواد دور از اون‌جایی که هست. که بره اونجا بشینه و آروم بگیره. آفتاب باشه و بشه نفس کشید.
گاهی آدم همچین چیزایی رو می‌خواد.
ه


I want to break free
I want to break free
I want to break free from your lies
You're so self satisfied I don't need you
Ive got to break free
God knows God knows I want to break free

بله. خداوند می دونه که آدم گاهی دلش همچین چیزی می خواد. ه

Wednesday, December 9, 2009

لعنت خدا بر شخص بی‌پدرمادر! ... بزن زنگو!!! ه

ر اجع به م. ت. از دانشجویان آن دان‌شگاه ضدانقلاب بی‌ریشه باید بگویم که خوب آدم اگر مرد باشد و لباس زن‌ان‌ه بپوشد خیلی بهتر از کسی است که ذره‌ای انسانیت ندارد و لباس مردانه می‌پوشد و می‌رود توی خیابان با ب‌ات‌وم می افتد به جان زن و دختر مردم. به نظر این بنده حقیر اگر کسی آدم باشد و لباس هم نداشته باشد باز بهتر از کسی است که حیوان است و لباس آدمیزاد می‌پوشد، حالا زن‌ان‌ه یا مردانه. در همین رابطه باید اشاره کنم که اگه کسی خواست با لباس زن‌ان‌ه ف‌رار کند بهتر است صورتش را تراشیده باشد. ضمنا به آن خ‌ب‌رگ‌زاری فخیمه یادآوری می‌کنم که چیزی به اسم اخراج به دلیل چ‌هار ترم م‌توال‌ی معدل زی‌ر ده نداریم و در قوانین اموزشی ذکر شده که اگر کسی سه ترم متوالی مشروط بشود اخراج می‌شود. اگر معدلش زیر ده باشد سر دو ترم هم اخراج می‌شود، تا جایی که من می‌دانم البته. حالا ممکن است که اشتباه کرده باشم و اگه این‌طور باشد باید بر من ببخشایید چرا که این همه تبلیغات مسموم که در جامعه موج میزند باعث شده من اندکی از ا ر ز ش ها فاصله بگیرم. خداوند دشمنان را به خاک ذلت بکشاند ان‌شاءالله! ه

Tuesday, December 8, 2009

و تو چه می‌دانی این چیزی که من می‌گویم یعنی چی؟ ه

این نزدیکی که با این‌ها احساس می‌کنی را هیچ‌جای دیگر پیدا نخواهی کرد. یک کافی‌شاپ کوچک و آدم‌هایی که همین که کنارشان می‌نشینی دیگر همه‌چیز اهمیتش را از دست می‌دهد. آخر سر همین‌چیزها می‌ماند، افتخار اینکه من چهار تا آدم را می‌شناختم که دیدنشان یا شنیدن صدایشان شادم می‌کرد. حتی از پشت تلفن... اوه... تو چه می‌دانی این چیزی که من می‌گویم یعنی چی؟؟؟‌ :) ه

Friday, December 4, 2009

"You were there,
I was not alone..."

Tuesday, December 1, 2009

:)

صدایش از پشت تلفن می‌آید. تابستانی، هر وقت شب‌ها دلم حسابی می‌گرفت، مریم بهش زنگ می‌زد. هیچ‌وقت هم نمی‌گفت که الآن دیروقت است. این‌قدر چرت و پرت می‌گفت که از خنده روده بر می‌شدم. دوست مهربانی است. برای خودش پسر خوبی است. فقط حیف که کادوهای تولدش را دوست نداشت. ه

Sunday, November 29, 2009

3 a.m.

نشسته «بر باد رفته» دیده، بعد هوس کرده که زنگ بزند از خواب بیدارش کند. زنگ هم زده، بیدارش هم کرده. با هم حرف هم زده‌اند. خوش هم گذشته. بعد که قطع کرده همان‌جا نشسته یک دل سیر گریه کرده. دلش خیلی گرفته بوده. ه

Tuesday, November 24, 2009

به پرنده کوچکم

پرنده کوچک من
بیا
اینجا
در گودی کوچک بالای قلبم
خانه بساز






Monday, November 23, 2009

ما و ماه

شب بود. داشتیم کنار هم راه می‌رفتیم. نگاه کردم دیدم ماه هلال است. سمت چپ ما توی آسمان آویزان بود.
ما بودیم و ماه.
همین‌جوری‌ها خوش می‌گذشت.
ه
ه ... دستهایت را حلقه کن دور تنم. دور بازوهایم لطفا. این روزها این‌قدر سردم است که اگر دست‌هایم از شدت لرز کنده بشوند تعجب نمی‌کنم. هنوز دی هم سر نرسیده. اما توی جان من انگار مدام زمهریر می‌آید. دیشب همین که به خانه رسیدم پله‌ها را گرفتم آمدم بالا و خوابیدم. زیر پتوی سبزم که گرم‌ترین پتوی عالم است. باز هم تا خوابم ببرد می‌لرزیدم. این روزها هم که آن عادت زیاد خوابیدن از سرم افتاده. به زور می‌خوابم. خودم را به خواب می‌زنم و می‌گذارم فکری که توی سرم دارم به رویای خوابم بدل شود. دیشب داشتم به خدا فکر می‌کردم. از دستش کفرم گرفته بود. من را مدام ضایع می‌کند. فقط هم خودش می‌داند که چرا. تازه اگر روزی بتوانم ازش بپرسم که چرا، منکر همه چیز می‌شود. بعد هم ثابت میکند که همیشه من را می‌گذاشته آن بالا بالاها. کفرم آدم را در می‌آورد. بعد که خوابم برد خواب دیدم که یکی موهایش را از وسط فرق کرده و هر تکه از موهایش را داده دست من و خدا که ببافیم. یک طرف من و یک طرف خدا. به خدا گفتم تو که معلوم است بهتر می‌بافی و بعد درجا یادم آمد که می‌تواند برای ضایع کردن من بدتر از من ببافد. بعد هم فکر کردم که می‌تواند جوری ببافد که همه بدانند می‌تواند از این بهتر هم ببافد، اما نبافته که من برنده شوم. تازه می‌شود که من هم برنده نشوم و همه با خودشان بگویند ببین خدا چه‌قدر بهش فرصت داد و او استفاده نکرد.
دستهایت را بیاور بالاتر. بازوهایم از همه بیشتر یخ می‌کنند. امروز قرار بود زنگ بزنم بگویم که می‌روم سر کار یا نه. اصلا زنگ نزدم. گذاشتم که خودشان من را به خاطر بدقولی کنار بگذارند. این‌جوری بهتر است. من اگر با همین لرزم بلند شوم بروم آنجا که از پا می‌افتم. خسته که نشدی؟؟ اگر خسته شدی اول از همه به خودم بگو ... از زبان بقیه بشنوم قلبم می‌‌شکند. اگر دیگر چیزی ازش مانده باشد، البته...ه

Thursday, November 12, 2009

من و آدرین و ستاره و گلشید. من و همه ما. همه ما

وبلاگ گلشید رو خوندم و بعد رفتم به لینکی که داده بود، تمام نوشته‌ای که یه تیکه ازش رو گذاشته بود رو سر تا ته خوندم و بعدش...
نه قبلش... قبل از اینکه بخونمش چای خورده بودم. لیوانی. و مغزم پر از بخار چایی بود که از بیخ و بن با بخار آب فرق می‌کنه. تو خودش یه چیزی از طعم گس چایی رو داره که با زبون حس نمی‌شه، با مغز حس می‌شه. با سطح چین دار و طوسی رنگ مغز...
بعدش اون نوشته رو خوندم و بعدترش ...
قبل‌ترش، دیشبش، توی تاکسی به آدرین گفتم می‌ترسم. به این فکر می‌کنم که اگه حکم تو بیاد و زندان باشه، بعدش؟ پرسیدم تو هم می‌ترسی؟ می‌ترسید. حتی اگه نمی‌گفت. اما می‌ترسید. عکس من افتاده بود تو آیینه جلوی ماشین و عکسم هی اشکش رو گونه‌اش لیز می‌خورد. گفتم می‌خوام از اینجا برم. از اینجا متنفرم...
قبل‌ترترها، یه روزی که بود که من داشتم از زور گریه خفه می‌شدم. با آدرین توی شیرینی فرانسه بودیم. اونجا واستاده بودیم که می‌شه وصال و انقلاب رو از شیشه کافه فرانسه دید و وصال و انقلاب و بارونی که می‌بارید هی تو چشم‌های من تار می‌شدن و هی یه اشک دیگه می‌افتاد روی گونه من. بعد آدرین به من گفت بس کن. اونم اینجا که آدم حتی نمی‌تونه دوستش رو بغل کنه که آروم بگیره...
بعدترش خیلی پیش اومد که من ببینم از زیر و بم همه چیز اینجا متنفرم و انگار چیزی بیشتر از این باشه. یه چیزی که آدم حس می‌کنه و اسم نداره. ترس نیست. اما تو خودش ترس هم داره. ناامیدی نیست اما از جنس نا‌امیدی. حتی نفرت هم نیست. هیچ کدوم از این چیزا نیست. اما همه این چیزا رو داره. همه این چیزا رو...
قبلش یه روز داشتیم تو یکی از این خیابون‌های تنگ و تاریک اطراف انقلاب راه می‌رفتیم که از من پرسید چرا کتاب نمی‌نویسی؟ من جواب ندادم. گذاشتم این سوال همین‌جوری بی‌جواب بمونه تا امروز که من اینجوری پر از یه عالمه داستان باشم. داستان‌های جورواجور که توش هم نفرت داره هم ترس هم دلتنگی هم ناامیدی. خنده هم داره. خوشی هم داره اما کم داره...
بعدا اومدم این نوشته رو خوندم و دیدم دروغ گفتم وقتی به آدرین گفتم از اینجا متنفرم. اما آدمایی مثل ما که همه چیزشون اینجاس، همه گذشتشون، پارکایی که رفتن، مامانشون، خونشون که همه عمر توش بودن، قبر باباشون، سینماهاشون، کافه فرانسه‌شون، همه چیزشون، این آدما وقتی همه روزشون با ترس و وحشت لایحه‌های جورواجوری می‌گذره که می‌ره مجلس، با ترس حکم دوستشون می‌گذره، با ترس مامور بی‌شعور توی پارک می‌گذره، چاره‌ای ندارن جز اینکه بگن متنفرن و می‌خوان برن. حتی اگه همیشه خدا همین که حرف از رفتن بشه درجا تو چشماشون رو اشک پر کنه. حتی اگه با هزار تا بهونه رفتن رو عقب بندازن و ادامه بدن، باز هم می‌دونن که باید برن. می‌دونن، همون‌طوری که می‌دونستن ا ح م د ی ن ژا د برنده ان تخ اب اته ...
اون حسی که داشتم تنفر نبود. عشق بود که آدم مجبور باشه فراموشش کنه که راحت‌تر باشه. خوبیش اینه که آخر کار باز هم راحت نیست...
وبلاگ گلشید رو که خوندم بعدش رفتم اون نوشته رو خوندم و دیدم فایده نداره. اگه اینجا بمونیم یا اگه بریم. دیدم که اصلا فایده نداره...
می‌دونی یاد چی افتادم؟ یاد اون کتابی که ستاره به من داده بود و اسمش بود یک گربه، یک مرد، یک مرگ. قصه همه ماست. همه ما. من و آدرین و گلشید و ستاره.

اگه یه روزی این همه داستان رو بنویسم، اونی که این کتاب رو بخونه می‌فهمه این روزا برای ما چی گذشت؟ که زندگی ما چه‌جوری می‌گذشت؟ اینو می‌فهمه؟


Tuesday, November 10, 2009

نه... تکان نخور... ه

هیس... چیزی نگو... فقط سرت را بگذار اینجا، روی سینه‌ام. این‌جوری صدای قلبم را هم می‌شنوی. اگر گریه کنم، اشکم راست می‌افتد روی موهایت. تکان نخور. بگذار اشک‌هایم آرام آرام لابلای موهایت که دارند کم‌پشت می‌شوند، لیز بخورد. نه تکان نخور. بگذار گونه‌‌ات روی سینه‌ام باشد. تکان نخور... اینجوری هم تو آرام می‌گیری هم من. مثل مادر و کودکی که بعد از زایمان به هم می رسند. با کیفیتی متفاوت از قبل. یکی از دنیای پر از نور و صدای تازه ترسیده و دیگری اسیر افسردگی بعد از زایمان است. هیچ می دانستی بهترین دوای هر دو تایشان همین نزدیکی است؟ باید بچه را بگذارند روی سینه مادرش. اینجوری صدای قلب مادرش را می شنود و قلب مادرش هم از صدای نفس‌های آن موجود کوچولو آرام می‌گیرد. مثل من و تو... من و تو که هیچ‌ کدام نه مادر آن دیگری هستیم و نه بچه اش. با این همه دوای درد هر دو ما همین است. ... آرام بگیر. سرت را بگذار همان‌جا، روی سینه‌ام، بماند. این‌جوری گریه مدام من هم تمام می‌شود. ... نه... نباید تکان بخوری... آرام بگیر. ه

Monday, November 9, 2009

خواب گل آناناس دیده‌ام.
زرد بود و توی دستم که گرفتمش تبدیل به پرنده شد.

آناناس اصلا گل می‌دهد؟ ه

Sunday, November 1, 2009

آرزوهای بزرگ

سوار ماشین که شدیم دلم می‌خواست ترافیک باشد. یک ترافیک حسابی که نگذارد ماشین‌ها جم بخورند. این‌قدر سنگین که حتی نشود در ماشین را باز کنیم. دعا می‌کردم که توی ماشین گیر بیفتیم و هیچ راه فراری هم نداشته باشیم. اگر اینجور می‌شد سرم را می‌گذاشتم روی پشتی صندلی و می‌خوابیدم. بدون دغدغه اینکه به مقصدی برسیم. بدون دغدغه اینکه با آدم‌های هیچ مقصدی روبرو شویم.
خواب آرام و طولانی. می‌فهمی یعنی چی؟ ه

Saturday, October 31, 2009

چاق و گنده مثل یک فیل تنها

چی می‌شد اگه من هم یکی از این زن‌هایی بودم که وقتی غصه می‌خورند دیگر هیچ‌چیز از گلویشان پایین نمی‌رود؟

دختر خوب

دختر خوبی است. یک جورهایی آدم حسابی است. اما خوب، باهاش خوب تا نکرده‌اند و حالا هم دیگر دیر شده که بخواهد چیزی را عوض کند. حالا دیگران اذیتش که مي‌کنند می‌ایستد نگاهشان می‌کند. مثل این سگ‌های ولگردی که یکیشان را توی هر قصه‌‌ای می‌شود پیدا کرد. این سگ‌هایی که سنگ می‌اندازی طرفشان و نمی‌روند. فقط می‌روند یک ذره عقب‌تر می‌ایستند و خیره نگاهت می‌کنند. انگار که امید دارند ناگهان دلت بسوزد و برایشان یک تکه نانی چیزی بیندازی. این جور سگ‌ها روی روح انسانی و غلبه نیکی بر بدی بیش از اندازه حساب می‌کنند. دخترک هم همین‌طور است. انگار نمی‌خواهد باور کند که هر روز خدا دارد از دیگران سیلی می‌خورد و هیچ‌کدام از این سیلی‌ها شوخی نیستند. نشانه‌های بد‌جنسی هستند که او را هدف گرفته‌اند چون می‌دانند سلیطه بازی در نخواهد آورد. خیلی صبور است، حتی اگر این طور به نظر نرسد. دختر خوبی است. برای خودش آدم حسابی است. یا شاید قبلا بوده... ه

Wednesday, October 28, 2009

دستهای خوب؟ ه

دلش می‌خواهد برود. اینجور موقع‌ها که همه نخ‌ها از این سر به آن سر کشیده می‌شوند و کلاف دوستی‌ها هی پیچیده‌تر و پیچیده‌تر می‌شود، دلش می‌خواهد اصلا از اینجا برود. با این همه اصلا هم نمی‌رود. به خودش می گوید یک کم که صبر کنیم درست می‌شود. صبر می کند تا درست شود. بعدش می‌توانند با هم خوش بگذرانند، شاید حتی بشود که بنشینند یک دست هفت کثیف هم بازی کنند. مثل قبل‌!!! دوست‌های خوب. مگر نه؟ ه

Tuesday, October 27, 2009

ستاره بانو دفاع کرده. آقاهه هم همینٰطور. حالا فقط مانده خبر امتحان گل گل جان بیاید. بقیه چی؟ بقیه زنده‌اند؟ ساکت باشید. دارم حاضر غایب می کنم. مژژژژگان... گربه‌هایش؟؟ گلناززززز... داروسازی؟ آها بله... مریم صاب... نه؟ خوب این یکی همیشه غایب است اما زنده است لابد... مرمر خودم چی؟ ناراحت؟ نبینم ها!!! بگذارید خودم دفاع کنم. همه‌تان را از این حال و هوا در می‌آورم. کم‌کم از این وضع فلاکت‌بارمان در خواهیم آمد. باشد؟ ه

تئاتر

به من پیامک می‌زند که «عشق‌لرزه ساعت ۶ عصر»
جواب می‌دهم «برو برای من هم تعریف کن»
جواب می‌دهد «مسخره»
جواب می‌دهم «خودتی»
دیگر جواب نمی‌دهد! ه

Friday, October 23, 2009

چراغ سبز

آدم یکهو توی شهر یک جایی را کشف می‌کند که هیچ انتظار ندارد. می‌رود می‌نشیند روی یک نیمکت توی دانشگاه و روبرویش درخت‌ها با باد سرد پاییز جوری می‌رقصند که انگار توی یک مهمانی با شکوهند. شادی درخت‌ها مثل یک موج نامرئی به آدم می‌رسد و آدم را حسابی رها می‌کند از همه آن چیزهای دور و برش. نگاه می‌کند و می‌بیند آنجایی که منظره باشکوه روبرویش تمام می‌شود روشنی یک چراغ راهنمایی دیده می‌شود که مدام رنگ به رنگ می‌شود. دلش آرام می‌گیرد از این سبز و قرمز شدن. با چراغ راهنمایی فال می‌گیرد. فالش خوب می‌آید. حالش اینقدر خوب می‌شود که نگو و نپرس... ه

پ.ن. من زنده‌ام و اتفاقا سرحال هم هستم. شکر خدا هیچ‌کدام از عناصر طبیعی و غیر طبیعی نتوانسته‌اند خوشحالیم را از من بگیرند. این را برای گل گل خانوم و ستاره بانو گفتم که بیچاره‌ها بلاگم را خوانده بودند و نگران شده بودند که یکوقت خدای نکرده خودکشی نکنم!! خودکشی نمی‌کنم. لااقل نه قبل از بقیه :) ه

پ.ن. همین هفته قبل یک نفر دوست پسرش را با من شریک شد. قرارداد بسته‌ایم که از دوست پسر جان به صورت زوج و فرد استفاده کنیم. حالا هی یادم می آید که دوست پسر دارم و خوشحال می‌شوم! هرچند، امروز که نوبت من نبود. (فکرهای بد هم نکنید لطفاً، رابطه ما در حد سینما رفتن است :) ) ه

Monday, October 19, 2009

ژلوفن لطفاً

کدامشان؟ کدامشان به درد این سردردت می‌خورد؟
نمی‌دانم. یک چیزی بده! از دیشب ساکت نمی‌شود اصلاً.ه

مثل دست‌هایم، با آن پوست پیر چروکیده‌شان

هور هور... صدای خون که توی تمام رگ‌های مغزت جابجا می‌شود. فشار خونت بالا نیست؟ حتما همین‌جور موقع‌هاست که آدم‌ها سکته می‌کنند. مغزشان تیر می‌کشد و بعد یکجایی احساس درد می‌کنند و تمام! یکی از همین رگ‌ها پاره می‌شود و خون که این‌طور دیوانه‌وار توی رگ‌های به آن ریزی می‌دویده فواره می‌زند.

هور هور... به خودت می‌گویی آرام باش. چیزی نشده. ذهنت می‌دود به آن روزی که توی اتاقت از خواب بیدار شدی و اولین چیزی که یادت آمد این بود که ... اه... مهم نیست. لازم نیست حتی به این چیزها فکر کنی. بعد ناامیدانه به فردا فکر می‌کنی! به فردا که اولین کلمه‌ای که یادت بیاید همین کلمه است. خاطره استدلالی که پشت این کلمه بود! خوب تو هم به من توهین کرده بودی. هیسسسسسسس... به این چیزها فکر نکن لطفا... هور هور... به مغزت بگو یادآوری نکند. بگو خاطره تمام محاکمه‌هایی که شده‌ای، تمام توهین‌ها، تمام جواب‌هایی که پس داده‌ای، تمام روزهایی که آخرشان تو به اعدام محکوم شده‌ای را فراموش کند. روزهایی که درشان به اعدام محکوم شده‌ای و درجا، بدون فرجام‌خواهی حکمت را اجرا کرده‌اند. تقصیر تو بوده! همه این چیزها تقصیر تو بوده!

تقصیر من نبود. من را ناخواسته به این بازی کشیدند. من آنجا که بودم داشتم آرام آرام برای خودم فرو می‌ریختم. حتی بر سر کسی هم آوار نمی‌شدم. توقع هیچ‌چیزی هم نداشتم. منظورم این است که روزهایی بود که در آنها به هیچ چیز امیدی نداشتم. اما تلاشم را کردم. همه تلاشم را کردم. خوب خسته بودم. بیشتر از این نمی‌شد. یا شاید می‌شد و من به عقلم نمی‌رسید. یعنی اشتباه کردم؟ یعنی کم بود؟ همه توان من کم بود؟ مثل کسی که دارد با آخرین رمقش راه می‌رود و آن هم توی راهی که خودش شروع نکرده. راهی که کس دیگری می‌رفته و این آدم... حالا... یعنی کم بود؟... کم بود؟ کم بود که ادامه داد و تازه انتظار هیچ چیزی را هم نداشت. یعنی همه این چیزها یک مشت کولی‌بازی بود؟ خودش را مضحکه خاص و عام کرده بود که آخر سر؟؟ ... تقصیر من نبود!.. نبود... باور کنید.

حالا دیگر کولی‌بازی ندارد. مثل همه آدم‌هایی که اعدام می‌شوند، ناگهان از هیئت یک زندانی در می‌آیم و رها مثل پرنده‌ها می‌پرم. این بار نامرئی. دیگر،هیچ‌کس، هیچ‌کجا، به من سنگ نخواهد زد.

ه

آخرین خبر! آخرین خبر! ه

طبق جدیدترین تحقیقات من آدم ناسازگاری هستم!

گفتم که همتون بدونید. فردا شاکی نشید! ه

Tuesday, October 13, 2009

شاید برای من تمام شده باشد! ه

مشهد شهری است که با همه وجودم از آن متنفرم. با این همه دارم می‌روم آنجا. دنبال هیچ چیزی هم نیستم. حتی اینکه خوش بگذرد مثلاً. روحم را مثل لباسی که مناسب سفر نیست آویزان می‌کنم توی کمد و می روم. وقتی برگردم می‌بینی که خاطره تو را هم توی کمد هتل گذاشته‌ام. مثل شیء بی‌ارزشی که آدم در آخرین لحظه تصمیم می‌گیرد این را نمی‌برم. بگذار جا برای سوغاتی‌های تازه باز شود. مثل چیزی که آدم می‌داند بهترش را از هر بنجل‌فروشی و به نازل‌ترین قیمت می‌شود خرید.

مشهد شهری است که با همه وجودم از آن متنفرم. می‌روم که خاطره تو را آنجا بگذارم و برگردم. ه

اعلامیه شماره یک در مذمت راه‌پیمایی بدون وحدتمان! ه

چرا این‌قدر عصبانی؟ خیابان تاریک بود و من حضورش را پشت سرم حس می‌کردم. چند متر عقب‌تر از من راه می‌آمد. چی خیال کرده بود؟ اینکه دارد از من مراقبت می‌کند؟ مثلا چون خیابان خلوت و تاریک است؟ مراقبت این است که آدم کسی را این‌جور داغون و خسته به فرار وادار کند و بعد پشت سرش؟؟؟
نه! هرگز آن دعایی که خواستی را نمی‌کنم. می‌خواهی به چی راضی بشوی؟ بهتر نیست به جای اسیر کردن خودت به چیزی که راضی‌ات نمیکند، بروی دنبال آرزوهایت؟ دیگر به دعا کردن هم نیازی نخواهد بود. دیگر به هیچ‌کدام از این کارها نیازی نخواهد بود.
حالا چرا این‌قدر عصباني؟ نکند عصبانیت تمام سال گذشته است که مثل دمل توی وجودت مانده و حالا یکی نیشتر زده و این دمل سر باز کرده. حالا باید بنشینم بشمرم؟ فلان روز فلان جور من را ضایع کرد و فلان روز فلان جور. بعد یک نفر سر رسید و گفت نقطه! سر خط....
همین شروع از سر خط چه‌قدر انرژی برده باشد خوب است؟ من آن روزها وقتم را صرف راه رفتن از این سر خانه به آن سر خانه می‌کردم. مثل مرغ عشق‌هایمان که وقتی بیرون از قفسشان بهار به اوج خودش می‌رسد دنبال یک روزنه به بیرون به همه دیوارها سر می‌کوبند. هیچ ابایی هم از این ندارند که همان دیواری را که یک دقیقه قبل امتحان کرده‌اند دوباره به دنبال راه خروجی بگردند. مثل من. من که در جریان این رفت و آمدها هر بار سرم را می گذاشتم روی شیشه در راهرو. خیره به منظره‌ای که از پشت آن شیشه مشجر دیده می‌شد و منتظر ... منتظر که آن در باز بشود. منتظر که تلفن زنگ بزند. منتظر که کسی از جایی خبری بدهد... و بعد که رسیدیم به خط بعد، به من گفت که هیچ‌چیز عوض نشده. من انتظار داشتم که عوض شده باشد؟ یا مثل هزار بار دیگر بود که خودم می‌دانستم صحنه بعد این نمایش چیست. این نمایش فیلم فارسی گونه‌ای که این‌قدر قابل پیش‌بینی و سطحی بود.
فلان روز کجا بودی؟ فلان جا! می‌دانستم. فلان موقع چی؟ چه کار می‌کردی؟ فلان کار! می‌دانستم. یادت هست روزی که فلان چیز را دادی به من؟ دلت می‌خواست که من بگویم نمی‌خواهمش. مگر نه؟ آره! بیا نمی‌خواهمش!!
حالا چی؟ حالا آن تکه از مغزش که به سنسورهای دریافت ناگفته‌ها مجهز است چه چیزی را پیش‌بینی کرده؟ اینکه چهار صباح دیگر سر می‌رسی و می‌ر...ی به تمام آن روزهایی که صرف رفتن از این سر خانه به آن سر خانه شد. می...ی به آن هوای پاکی که مخصوص کوه‌هاست، به آن درخت‌های بید. می‌...ی به همه چیز‌هایی که باقی مانده‌اند و من بیهوده سعی می‌کنم تقدسشان را از آلوده شدن حفظ کنم.

روزهایی بود که فکر می‌کردم تو به من آسیب نمی‌رسانی. نه می‌خواهی و نه می‌توانی. حالا مهم نیست. فقط اینکه خودم خوب می‌دانم به تو بدهکار نیستم. آن تکه از وجودم که مدام داده‌ها و گرفته‌ها را محاسبه می‌کرد و به همه داده‌هایم ضریب «این که چیزی نبود» می‌زد، آن تکه از وجودم که مدام من را در جایگاه متهم می‌گذاشت که نگذارد دیگران این کار را بکنند حالا هر قدر تلاش می‌کند نمی‌تواند ذره‌ای بدهکاری به پای من بنویسد.

من آرامم. حتی عصبانی هم نیستم. ناامید چرا! اما عصبانی نه! ناامید به خاطرآن خیابانی که یک بار شاهد لجبازی سکوت تو بود و یک بار شاهد قدم‌هایت که از من چند متر عقب‌تر بودند. اما عصبانی نه! عصبانی اصلاً. مثل صبح بهار آرامم! ه

Monday, October 12, 2009

دعوا که می‌شود نوک انگشت‌هایم شروع می‌کنند به خاریدن. پمادشان آن گوشی تلفن طوسی رنگ است.

هیس... بهانه نگیر... نداریم!ه

Sunday, October 11, 2009

:)

امروز از آن روزهای بامزه بود. از صبح هم همچین بی‌کار نبوده‌ام. اما خوب خوش گذشته. آخر شب هم به تیمار موهای یکی درمیانم می گذرد. آرامش خوبی توی هوا هست. اینقدر که هوس می‌کنم بنشینم نقاشی بکشم... اووووووه‌ه‌ه‌ ... چه خبر شده؟

خبری نیست. خانه‌تکانی کرده. حالا مثل روز اول فروردین است. حتی بهتر از آن! مثل آن یک ساعتی که همه کارهای خانه تمام شده، سفره هفت‌سین پهن شده و فقط باید منتظر عید شد؛ منتظر عید است. دیگر به جایی رسیده که منتظر ۱۴ فروردین بعدش هم هست.

امروز از آن روزها بود ... :) ه

Friday, October 9, 2009

پانویس‌های بی پایانم

پ.ن. این روزها مثل ترازو شده‌ام. مثل ترازو در آن چند ثانیه‌ای که عقربه‌اش در انتخاب عددی برای نشان‌ دادن مردد است. می‌رود و برمی‌گردد. می‌رود و برمی‌گردد. می‌روم و برمی‌گردم. می روم و برمی‌گردم.
مثل عقربه ترازو که خوب می‌داند رفتن و برگشتنش حقیقت وزن را ذره‌ای عوض نمی‌کند، این همه جابجا می‌شوم که دل خودم آرام بگیرد. دل صاحب‌مرده خودم! ه

پ.ن. استاد گرام یک کلک آموزشی سوار کرد و مهلت پایان‌نامه ما را سه ماهی افزایش داد. وقتی داشتم امضای داورها را برای نامه الطاف آموزشی می‌گرفتم، ناگهان احساس تنفر مثل موجی از دلم به همه جای تنم منتشر (دقیقا منتشر) شد. دیدم که اگر از شدت درد روحی بمیریم کسی شعور درک مرگ فلسفیمان را ندارد. لزوما عزیزی باید از دست برود تا برویم پشت عنوان «مرگ» از نوع فیزیکیش قایم شویم. دیدم که ما نیستیم که زندگی می‌کنیم. ما نیستیم که به هم دل می‌سوزانیم. ما نیستیم که به هم آرامش می‌دهیم. مرگ است که این کارها را می‌کند. مرگ است!ه

پ.ن. نامجو به سیم آخر زده؟

پ.ن. کلمه اعدام برای من مثل یخ است که کسی بی‌هوا بگذارد روی آن تکه از پشت کمر آدم که گاهی از لباس بیرون می‌ماند. حالا کسی روی پشت ملتی یخ گذاشته است. از سرمایش سینوس‌های پیشانیم می‌سوزد.

پ.ن. بگو دستی مرا وقتی از روی آن عدد می‌گذرم، بگیرد. بگو من را بگیرد. هر دستی، هر چه قدر هم غریبه، فقط مرا محکم بگیرد. بگو... بگو... ه

Monday, October 5, 2009

یهو به خودت می‌آی و می‌بینی که دوباره چه‌قدر خسته‌ای. انگار همه انرژی این چند روز یه توهم بوده، یا شاید جو گرفته بودتت. چه خبره؟ یعنی سرماخوردگی به این حال انداخته تو رو؟ یا اینکه درست و حسابی نخوابیدی؟ یا برنامه‌هایی که جور در نیومدن؟
شاید هم فقط چون وقتی کسی به اون دوگانگی‌ای اشاره کرده که این روزا به همه زندگیت بدل شده، تو دیدی که هیچ‌چیز واقعا عوض نشده و از خودت پرسیدی دارم چی کار می‌کنم؟؟؟ دیدی که نمی‌دونی و دیدی که هیچ‌چیز دور و برت گارانتی نداره که بخوای بهش اعتماد کنی و تو دوباره به همون پوچی همیشگیت رسیدی. داغون و خسته!! حالا باز نگه داشتن چشمات هم انرژی می‌بره.

پ.ن. چرا این بلاگ همیشه پر از این همه روضه‌خونیه؟ نکنه یه جایی از وجود من حسابی گندیده که دیگه هیچ شادی‌ای بیشتر از دو روز تو وجودم پا نمی‌گیره! ؟ ه

Sunday, October 4, 2009

همان آدم قدیمی

یک پاندای کله گنده لق‌لقو خریده. همین که می‌بینمش انگار کسی زیر گوشم می‌گوید همان آدم قدیمی است. من بلند می‌گویم: داری ریکاور می‌شوی. می‌خندد! ه

Saturday, September 26, 2009

به دوستانم

آقاهه آزاد شده! حالا فقط می‌ماند که بیایم اینجا بگویم ممنون از این دوست‌هایی که در این مدت کنار من بودند.

ممنون! ه

دو ساعت تا رهایی! ه

خبرها رو داری؟

آره، همه خبرها رو دارم. فقط زنگ زدم بگم که الآن اینجا بهم گفتن که وسایلم رو جمع کنم.

خوبه. مبارک باشه.

چه فایده؟ تو که دوستم نداری!

نه ندارم.

باشه! کاری نداری؟

نه ندارم.

خداحافظ

خداحافظ

Wednesday, September 23, 2009

ای دادسرای انقلاب! تف به روت بیاد با همه کارای اداریت!

آدرین جلالی هنوز آزاد نشده!!! در حالیکه با آزادی به اندازه یک مهر روی یک فرم لعنتی فاصله داره. این مهر امروز به خاطر اشتباه یک کارمند زده نشده و زدنش لا‌اقل تا شنبه طول می‌کشه . این زمان معادل ۶ بار تلفن ۵ دقیقه‌ای دیگه است که توشون من و آدرین هی به هم بگیم اشکالی نداره که افتاده شنبه! در حالیکه اون عضو مبارک هر جفتمون حسابی داره می‌سوزه!!! ه

ای دادسرای انقلاب! تف به روت بیاد!!! ه

Tuesday, September 22, 2009

آدرین جلالی آزاد شد

تمام شد.
حالا آدرین جلالی به قید ضمانت آزاد شده است. سند بی‌جان خانه‌ای را به جای او توقیف کرده‌اند و او را آزاد کرده‌اند.

تمام شد.
در عضلات بدنم احساس خوش آرامش بعد از یک روز ورزش سخت را
روی لب‌هایم میل بی‌دلیل خنده‌ را
و در تمام جانم خواهش یک خواب خوب را حس می‌کنم.

تمام شد. امروز اولین روز بیداری بعد از آن خواب پر از کابوس است. ه

امروز روز صدم بود. ه

بیا با هم شروع به شمردن کنیم.
صد، نود و نه، نود و هشت...

وقتی به صفر برسیم چیزی به جز یک مشت خاطره از این همه کابوس نمانده.

فردا اول مهر ماه است. ه

Sunday, September 20, 2009

در پناه دری که بسته نمی‌شود! ه

قبلا که در ۲۰۹ بودی، صدای تو کلید قفل دری بود که من هفته‌ای یک‌بار به روی تو می‌بستم. شنبه‌ها سر می‌رسید و در چهارقفله من را باز می‌کرد.

حالا، با تلفن‌های آزاد بند عمومی، این در همیشه چهارطاق باز است! ه


Friday, September 18, 2009

تقدیم میکنم به ... ه

می‌گویم شاید عاقل شده باشد. با آن سینه خراب، با آن صدای بریده بریده خش‌دار می‌گوید بعید می‌دانم و می‌خندد.
خدا را شکر می‌کنم که می‌خندد. خنده همیشه نشانه خوبی است. اگر نه برای او با آن مریضی‌های جورواجورش، لااقل برای من که از دیدن این همه درد و رنجش به نهایت استیصال می‌رسم.
خنده‌اش نشانه هیچ‌چیز هم که نباشد، برای من ... ه

جنایت فقط این نیست که آدم‌ها را توی کوچه‌ها بکشند. گاهی آدم‌ها توی خانه‌های خودشان و به مرگ طبیعی می‌میرند اما خدا و فقط خدا می‌داند این مرگ‌های به ظاهر طبیعی نتیجه طناب‌های دارنامرئی بوده‌اند که آهسته آهسته کشیده شده‌اند و خفه کرده‌اند.

علی‌رغم چیزی که خیال می‌کنی انگشت اتهام من به طرف توست. در این مورد خاص، شاید این طناب لعنتی را کسان دیگری می‌کشند. اما تو آن کسی بودی که حلقه را به دور گردنش انداخت. تو. با دست‌های خودت...

باز خدا را شکر که هنوز می‌خندد... ه


Wednesday, September 16, 2009

حرف‌های جدی من! ه

به آدرین جلالی خاطر نشان می کنم که همین‌که پاش رو از زندان بگذاره بیرون دونه دونه موهاش رو می‌کنم، می‌کشمش و جسدش رو از پا آویزون می کنم. باید این نکته رو یادآوری کنم که متهم حق اعتراض نخواهد داشت و من هم کاملا جدی هستم.

دیگه خسته شدم‌ :( از اون خراب‌شده بیا بیرون! ه

Tuesday, September 15, 2009

نه غزه! نه لبنان! :( ه

این پوستر امروز به ایمیلم اومد. صرف نظر از اینکه بخوایم تو این راهپیمایی شرکت کنیم یا نه باید بگم که شعارش قشنگه! ه





Sunday, September 13, 2009

این روزها مدام دارم سخنرانی تازه‌ام را تمرین می‌کنم. جمله‌ها را پس و پیش می‌کنم و بیهوده امیدوارم که تأثیرگذارتر شوند.
هیچ سخنرانی، در هیچ زمانی مثل من در انتظار شنونده‌اش نبوده است! ه

Saturday, September 12, 2009

من و آقای نقاش و تو که پیشی شده بودی! ه


این را دیده‌ بودی؟ من همین که تو را دیدم که توی بغلش قایم شده‌ای -خودت چی می‌گفتی؟ پیشی شده‌ای!- همین که دیدم پیشی شده‌ای یاد این نقاشی افتادم. خیال می‌کنی آقای نقاش هم آنجا بوده؟ آنجا که تو سرت را چسبانده بودی به شکمش و دست‌هایت را حلقه کرده بودی دور کمرش و گریه کرده بودی؟ مثل بچه‌ها گریه کرده بودی. و او هم مثل مادرها دعوایت کرده بود؟...
ه
دخترک بیچاره! حالا خبر خوب هم که می‌شنود می‌زند زیر گریه! ه

Thursday, September 10, 2009

fetishism!

فتیش به نظر من مسئله خیلی مهمی است.
خود من، شخصاً، فتیش کاغذ کادو دارم! ه

در یک قدمی جنون! ه

پشت سر هم می‌گوید «واستا!! واستا!». شاید چیز مهمی هم نباشد، یک تکیه کلام مسخره است که همیشه داشته. از وقتی یادم می‌آید همین‌جوری می‌رفت روی اعصابم. قاعدتاً باید عادت کرده باشم. عادت هم نکرده باشم لازم نیست که اوقات‌تلخی کنم. مگر نه؟
اما من چنگال را پرت می‌کنم ، غذای کوفتی را نصفه ول می‌کنم و درجا جل و پلاسم را جمع می‌کنم و فرار می کنم بالا! مثل دیوانه‌ها، عصبی، خسته و شکسته! آن‌هم فقط چون او پشت‌سر هم می‌گفته: «واستا!»

روان‌شناسم نگاهم می‌کند و می‌گوید تو مهارت زندگی را یاد نگرفته‌ای!
من سر تکان می‌دهم. ه

Thursday, September 3, 2009

بغلش کن. این روزها مدام می‌لرزد. لابد از سرما! ه

Monday, August 31, 2009

قلب

قلب

یک حفره خالی 

وسط سینه

کمی متمایل به چپ

حالا

روبروی نور که می ایستم، سایه ام چیزی کم دارد

Sunday, August 30, 2009

بیچاره

گفتم خیال می کند فقط همین مانده که بیاید و لابد بعدش هم گل و بلبل و بغل بغل خوشبختی!! ه

گفتم چه قدر احمق است. این را بعدا می فهمد، بیچاره! ه

بیچاره! ه

Wednesday, August 26, 2009

fine line :)

هاها... این را دزدی کرده‌ام. خیلی ناز بود به نظرم :)

There's a fine, fine line between a lover and a friend;
There's a fine, fine line between reality and pretend;
And you never know 'til you reach the top if it was worth the uphill climb.

There's a fine, fine line between love
And a waste of time.

There's a fine, fine line between a fairy tale and a lie;
And there's a fine, fine line between "You're wonderful" and "Goodbye."
I guess if someone doesn't love you back it isn't such a crime,
But there's a fine, fine line between love
And a waste of your time.

And I don't have the time to waste on you anymore.
I don't think that you even know what you're looking for.
For my own sanity, I've got to close the door
And walk away...
Oh...

There's a fine, fine line between together and not
And there's a fine, fine line between what you wanted and what you got.
You gotta go after the things you want while you're still in your prime...

There's a fine, fine line between love
And a waste of time.

Avenue Q

Monday, August 24, 2009

گواهی پایان دوره دبستان

بگو چی پیدا کرده‌ام. لابلای همه احکام کارگزینی و فیش‌های حقوقی ۳۰ و چند سال خدمت صادقانه‌اش... لابلای جزوه‌های درس شیمی و جبر مربوط به دهه ۱۳۳۰-۱۳۴۰ و رزومه کاری‌اش که شامل گواهی پایان تمام دوره‌هایی که شرکت مخابرات ایران آنها را برگزار کرده می‌شود... حتی فکرش را نمی‌کنی... چیزی پیدا کرده‌ام که از کارت پایان خدمت در حال پودر شدنش و تمامی مدارک دبیرستان و کارنامه‌های کنکورش بامزه‌تر است.
من گواهی پایان دوره ششم ابتداییش را پیدا کرده‌ام. با عکس منحصر به فردی از دوران کودکی فراموش‌شده‌اش. عکسی از غلامحسین جوان (کودک، در حقیقت) با کله کچل و کت و شلواری که در عکس سفید به نظر می‌رسد. عکسی که در آن با نگاهی جدی و در عین حال کمی هراسان به دوربین خیره شده. عکسی که با بزرگسالی و پیریش در دماغی عقابی و چشم و ابرویی سیاه مشترک است.
اگر بود کلی می‌خندیدیم. اگر بود کلی مسخره‌بازی در می‌آوردیم. هیچ‌وقت هم اعتراض نمی‌کرد. با ما می‌خندید. به اینکه ما بهش اطمینان بدهیم که در کودکی فوق‌العاده زشت بوده اهمیت نمی‌داد. این عکس در هر موقعیت دیگری می‌توانست مایه تفریح کل خانواده باشد.
حالا دیدن این عکس اشک به چشمم می‌آورد. شاید دلم برایش تنگ شده. ه

...

یک بار با ستاره رفتم یک تئاتری که الآن اسمش را یادم نمی‌أید (شاید چیزی مثل جوری دیگر بود مثلا) اما تئاتر واقعا خوبی بود. چند اپیزود داشت و در یکی از اپیزود‌ها زندگی خانواده‌ای را نشان می‌داد. هر کدام از اعضای این خانواده‌ وقتی با بقیه اعضا حرف می‌زد منظور اصلیش را برای تماشاگران می‌گفت. مثلا مادر خانه به پسرش می‌گفت: عزیزم چرا گوشی تلفن رو جواب نمی‌دی؟ و بعد بلافاصله می‌گفت: عوضی نفهم اون گوشی تلفن کوفتی رو بردار تا نزدمش توی سرت!!

در زندگی همه ما همچین اتفاقی می‌افته. گاهی به کسی می‌گیم نازنین که می‌خوایم سر به تنش نباشه فقط به این خاطر که جرأت نداریم احساس واقعیمون رو نشون بدیم. یادمه وقتی تافل دادم سر اسپیکینگ زمان اولین تستم رو نتونستم کنترل کنم و کلا گند خورد به همه تست‌های اسپیکینگم. وقتی از امتحان اومدم به همه گفتم که امتحانم رو خیلی بدتر از اونی که فکر می‌کردم دادم. یکی از دوست‌هام که نمی‌دونم چرا همیشه یه جور رقابت خیلی دوستانه با من داره با لحنی که آسودگی خیال ازش فوران می‌کرد بهم اطمینان داد که خیلی ناراحت شده که من امتحانم رو گند زدم. خوب من مطمئنم که اگه می‌تونست در جا احساسش رو بهم بگه مثلا می‌گفت: آخیش! خیالم راحت شد! طبیعتا بعدا وقتی نمره من بد نشد (یعنی چیز گندی نشد) با قیافه‌ فوق‌‌العاده ناامیدی بهم گفت: خداروشکر! من می‌دونستم که دروغ می‌گی که امتحانت رو بد دادی!!!

آدم‌هایی که این‌جوری دروغ می‌گن بد نیستند، اتفاقا خیلی هم مردم‌دار و مودبند که نمی‌خوان کسی از دستشون ناراحت بشه. اما قضیه اینه که برای من همیشه شنیدن اصل قضیه از زبون طرف مقابلم خیلی شیرین‌تر از حدس زدنشه. یعنی واقعا رک و پوست‌کنده بودن رو ترجیح می‌دم.

اینا رو گفتم چون امروز از من پرسیدی: کی پس می‌ری پیش دکتر خودت که قرص بگیری؟ مثل این بود که گفته باشی: تحملت رو ندارم. لااقل برو قرصات رو بگیر که یک کمی قابل تحمل‌تر بشی!!

کاش همین دومی را گفته بودی

Saturday, August 22, 2009

زودتر

نمي‌تواند تحمل كند كه پاي تلويزيون بنشيند و خبر شكنجه‌ها و اعدام‌ها را بشنود. نمي‌تواند بنشيند و تحمل كند كه صداي فرياد فلان‌كس را توي يك برنامه تلويزيوني پخش كنند و ... صداي فريادش... صداي درد باشد. صداي درد. صداي درد مي‌داني كه چيست؟ مي‌داني؟
نه! نمي‌داني! او هم نمي‌داند... يعني وقت‌هايي هست كه آدم را مي‌زنند و آدم تحقير مي‌شود، بعد مي‌تواند فرياد بزند يا نزند اما وقت‌هايي هم هست كه آدم را مي‌زنند و آدم نمي‌تواند فرياد نزند، چون مثلا دستي دارد مي‌شكند يا پايي يا ... چه مي‌داند؟ او كه اين‌ها را تجربه نكرده... اما نمي‌تواند همان لحظه اتاق را ترك نكند و نرود توي تخت كهنه‌اي كه حالا بي‌صاحب افتاده گريه را سر ندهد. نمي‌تواند. نمي‌تواند...

مي‌گويد گريه نكن. من دعا كرده‌ام. نگرانش نباش. مي گويم نگرانش نيستم. شايد دروغ مي‌گويم. اما نه!! واقعا هم آنچنان نگرانش نيستم، لااقل گاهي زنگ مي‌زند و از من كتاب برنامه‌نويسي سيستم‌هاي هوشمند مي‌خواهد. گاهي زنگ مي‌زند و از صدايش مي‌فهمم كه الآن كلافه است، الآن خسته است، الآن خوشحال است، الآن... الآن... الآني كه هفت دقيقه طول مي‌كشد. الآني كه هفت دقيقه ناقابل طول مي‌كشد و در آن انگار كسي پنجره‌اي را باز مي‌كند. پنجره كوچكي را ... يك دريچه را... رو به زشتي اتاق بزرگي كه در آن بهترين‌ها يا زنداني‌اند يا كشته شده‌اند. اتاقي كه در آن همه قرباني شكنجه و تجاوزند. اتاقي كه ساكنانش مرگ و درد را از نزديك و با گوشت و پوستشان حس مي‌كنند.

نه! نگرانش نيستم. هرچند مي‌دانم براي او حقارت فضاي يك سلول چند متري ديوانه‌كننده‌ است. اما لا‌اقل زنده است و مدت‌هاست كه براي بازجويي نرفته. هرچند در همان اتاق وحشت‌زا ساكن است، اما همه ما مي‌دانيم كه چند متر آنطرف‌تر از اين دريچه فجايع بزرگتري در جريانند. بزرگتر از تنهايي كه مجبورش مي‌كند با پوست پرتقال كاردستي درست كند. بزرگتر از دلتنگي كه صدايش را مي‌لرزاند. بزرگتر از ترس و نگراني. بزرگتر از...

نبايد صداي فرياد كسي كه شكنجه مي‌شود را به همين راحتي از تلويزيون پخش كنند. گوشهاي من تحمل شنيدن چنين صدايي را ندارند. نه... ندارند. آن‌هم بعد از صداي تو ... صداي تو كه در آن مي‌شود تمام انتظار هفته گذشته‌ات براي نوبت تلفن را تشخيص داد. صداي تو كه ثانيه‌ها را مي‌شمرد. صداي تو كه مي‌خواهد قوي باشد اما ...اما... مي‌لرزد... مي‌لرزد و دستت رو مي‌شود.

نگرانش نيستم. يعني فقط نگران او نيستم. آن‌هم با اين صداهاي فريادي كه هنوز هم دارند پخش مي‌كنند. مي گويد گريه نكن. يك روز درست مي‌شود. ميگويم كاش زودتر.

مي‌شنوي؟ زودتر! زودتر! زودتر!! خواهش مي‌كنم

Friday, August 21, 2009

سكسي ؟؟؟‌

بيشتر وقت‌ها يادم مي‌رود كه اول كار يكي از ف ي ل ت ر ش ك ن هايي كه دارم را ران كنم. صفحه اينترنت را باز مي‌كنم و بي‌خبر از همه‌جا مي‌روم توي يكي از سايت‌هاي بي‌تربيتي كه مدام اخبار دروغ راجع به سران مملكت منتشر مي‌كنند و بعد بلافاصله با مخ مي‌خورم توي ديوار!!!

مشترک گرامي

دسترسي به اين سايت امکان پذير نمي‌باشد
تقزيبا هميشه همين‌كه اين جمله روي صفحه ظاهر مي‌شود مي‌آيد پشت سرم و با خنده مي‌پرسد: باز داري سايت سكسي مي‌بيني؟ اين سوالش را دوست دارم. اين‌جوري يادم مي‌اندازد كه فقط توي مملكت ماست كه همه‌ اخبار و سايت‌ها و روزنامه‌ها و كلا همه چيز و همه كس اين‌قدر سكسي هستند :) ه

Wednesday, August 19, 2009

تو؟؟؟ ه

به من می‌گوید نمی‌خواهم بروم دکتر قرص بگیرم که بعد کچل بشوم و یک بدبختی به بقیه بدبختی‌هایم اضافه کنم.

این‌ها را می‌نویسم که اگر یک روز گذارت به این‌جا افتاد و دیدیشان، بفهمی که از سر دلخوشی زیاد نبود که هر دو خط موبایلم را خاموش کردم و گذاشتم که یادم برود که اصلا می‌شناختمت. این‌ها را می‌نویسم که دیگر مجبور نباشم زحمت توضیح دادن به تو را هم تحمل کنم.

پ.ن. این روزها سرگیجه دارم در حد تیم ملی. تو که از این چیزها خبر نداری طبیعتاً! ه

Tuesday, August 18, 2009

وقتی پولدار بشوم!!! ه

نمی‌دانم چه‌طور با هم هماهنگ می‌کنند. منظورم اینست که آدم از همچین موجوداتی، با آن قیافه‌های سرد و بی‌روح هیچ انتظار ندارد که این‌قدر باهوش باشند. شاید از طریق لوله‌ها باشد. منظورم این است که همه این شیرها به شبکه لوله واحدی وصل شده‌اند و خوب لابد همین‌جوری به هم خبر می‌دهند. وگرنه چه طور ممکن است که مثلا شیر آب حمام بفهمد که همین دیشب شیر آشپزخانه را تعمیر کرده ایم و حالا نوبت اوست که با چکه چکه کردنش اعصاب اهل منزل را به گند بکشد.
من چیزی حدود ۲۰ سال وقت صرف کردم که خودم را مجاب کنم که احتمال ندارد یک مشت شیر و لوله بتوانند همچین کاری بکنند. اما باید اعتراف کنم که بعد از ۲۰ سال مطالعه بی‌وقفه به این نتیجه رسیدم که شبکه آب‌رسانی خانه ما کاملا هوشمند است و با هدف آزار هرچه بیشتر خانواده رضائی برنامه‌ریزی و طراحی شده است.
بعدها که بزرگ شدم، اگر خیلی پولدار شدم اینقدر احمق نمی‌شوم که بروم لیموزین و ویلای فلان جور بخرم. من رویای خیلی بهتری دارم. می‌خواهم یک لوله‌کش استخدام کنم که با هدف ضایع کردن شیرهای آبمان روزانه ۲۴ ساعت وقتش را در خانه‌مان صرف کند. ببینم آن‌وقت می‌خواهند چه کار کنند، این شیرهای بی‌پدر و مادر :) ه

هیس!!! ه

گفت چرت ساعت ۱۲ توی توچال!

بگو دیگر این چیزها را نگوید. یک بار دیگر این مزخرفات را یادآوری کند در جا می‌زنم زیر گریه. ه

Saturday, August 15, 2009

:)

خوب اول کار همه عاشق و معشوق همند. اما این دو نفر خوب به هم می‌آیند. با آن خنده‌های محجوبانه و حرف‌های درگوشی‌شان. من که دوستشان دارم. دوست دارم بنشینم نگاهشان کنم که آن‌طور جوان و قشنگ... خوب ... منظورم این است که در هماهنگی کنار هم نشسته‌اند.

فلانی حسابی خسته است. این چیزها خوشحالش نمی‌کند. تو که باید خوب بدانی. برای من چندان مهم نیست اگر فلانی با «دوست نداشتن‌»هایش این همه شادی را زیر سوال ببرد. به فلانی هم حق می‌دهم. می‌بینی چه مهربان شده‌ام؟

دلش برای تو هم تنگ شده. زیاد پیش می‌آید که برود توی اتاق و ببیند که برادرش نشسته پای تلفن. هیچ هم سخت نیست که حدس بزند آن‌طرف خط کی دارد حرف می‌زند. بعد هم خوب یاد تو می‌افتد. الآن دو ماه است که دل تلفنش هم تنگ شده. اشکالی ندارد. برگردی همه این‌ روزها جبران می‌شوند. مدام به هم تلفن می‌کنید. مثل قدیم‌ها و مثل قدیم‌ها مدام دعوایتان می‌شود :)

بهش بیست روز دیگر وقت می‌دهم. نیاید خودش می داند و خودش. یا تا بیست روز دیگر اینجاست یا...

اهم، اهم... یک نفر برود دنبال کارهای دانشگاه من. لطفا! ه

Saturday, August 8, 2009

آدرين جلالي



من آنجا بودم. پشت در آن بيدادگاه! كار خاصي هم نمي‌كردم. شعاري چيزي نمي‌دادم. فقط زير آفتاب، توي آن خياباني كه از آسفالت كفش هم آتش مي‌باريد، ايستاده بودم.
با خودم گفتم موقع رفتن اگر بگذارند پرده‌هاي ماشين را كنار بزند مي‌تواند من را ببيند كه كنار مادرش، پشت رديف سربازهاي ضد‌شورش ايستاده‌ام. شايد خوشحال شود كه مادرش وسط آن ميدان جنگ تنها نيست.
ه

Thursday, August 6, 2009

چيزي نيست. ما همه خوبيم. ديگر عادت كرده‌ايم. علي هم دارد عروسي مي‌كند. خودش خبر خوبي است. نيمه‌شعبان كنار برج ميلاد آتش‌بازي مي‌كردند. مي‌بيني؟ در نبود تو هنوز جشن و شادي زنده است. توي خيابان شربت و شيريني پخش مي‌كنند و اصلا يادشان نمي‌آيد كه همين چند روز قبل بود كه...
اول كتابت نوشته بودم: تو را من چشم در راهم. اما كتاب را به تو نرسانده‌اند. فقط از پشت شيشه نشانت داده‌اند كه همچين كتابي هست. همچين كتابي با همچين نوشته‌اي در صفحه اولش. بعد مادرت تلفن كرد و با لرزان‌ترين صداي ممكن به من گفت كه ...
چيزي نيست. عين كتابي كه براي تو فرستادم را خودم هم دارم. با آن جلد بنفشي كه همرنگ يكي از تي‌شرت‌هاي توست. رفتم توي سالن خنك يك بانك و اولش نوشتم: تو را من چشم در راهم، شباهنگام...
دروغ گفته‌ بودم. مگر اينكه تمام ساعات شبانه‌روز را شباهنگام به حساب آورده باشم. شايد براي همين كتاب لعنتي هيچ‌وقت به دستت نرسيد. حالا ديگر اصلا مهم نيست. حالا كه مادرت به من گفته «شايد چند ماهي طول بكشد». چند ماهي؟ چند ماه؟
چيزي نيست. فقط اينكه وقتي برگردي لابد علي ديگر عقد كرده. دختر خوبي است. اصلا تو را نمي‌شناسد. اصلا خبر ندارد كه وقتي من با صورت خندان روبرويش كنار علي مي‌نشينم، تو جايي دور از ما زير نو چراغ هميشه روشن سلولت هيچ كتابي براي خواندن نداري. اما وقتي برگردي...

گرم ياد آوري يا نه
من از يادت نمي‌كاهم. ه

Saturday, August 1, 2009

و بر هر نعمتی شکری واجب...ه

خوب، خدا را شکر که عناصر برانداز بی‌پدر و مادر به همه کثافت‌کاری‌هایشان اعتراف کردند. آدم صورت واقعی این افراد مخملی‌کن را که می‌بیند هیچ باورش نمی‌شود که اینها همان آدم‌های دیروزی هستند. همان افراد بی‌تربیتی که این‌قدر از اصول نظام اسلامی فاصله گرفته‌اند، باید حتما بروند زندان تا بفهمند که مرکز و هسته اصلی این نظام رهبر ماست. خدا را صدهزار مرتبه شکر که در این انقلاب و نظام افراد هوشیاری مثل رهبر عظیم‌الشأن وجود دارند. وگرنه این افراد گرگ‌صفت با ما چه‌ها که نمی‌کردند. ه

امروز چشمم به روی حقیقت باز شده‌است. فردا اگر ببینمت که توی یکی از برنامه‌های صدا و سیما داری به کثافت‌کاری‌های جورواجورت اعتراف می‌کنی هیچ تعجب نمی‌کنم. شاید خودم باید می‌فهمیدم پسر دانشجویی که خانه مجردی و اینترنت پرسرعت داشته باشد ریگی به کفش دارد. حالا که این‌قدر خر بودم و نفهمیدم تا آخر عمرم از مقام معظم رهبری و سربازان گمنام امام زمان متشکرم. ه

Thursday, July 30, 2009

چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه می‌داری؟ ه

از دستت عصبانیم. شاید حتی چیزی بیشتر از عصبانیت. نوعی سرخوردگی که دوباره من را برای ساعت‌های متوالی خواب می‌کند. در نوعی خلسه فرو رفته ام که بودن و نبودن، آمدن و نیامدن، خوب و بد، ضجرآور و قابل‌تحمل را برایم یکسان می‌‌کند. از قرص‌هایی که می‌خورم متنفرم. از این متنفرم که قلبم از هر چیز زنده‌ای خالی است و دنیای اطرافم را مهی از نا‌امیدی پوشانده ولی قرص‌های سفیدم من را خندان و به دور از اشک‌هایی که دوست دارم بریزم نگه می‌دارند. در لحظات کوتاه جنونم هوس می‌کنم تمامشان را از پنجره توی جوب کوچه بریزم، با این همه این کار را نمی‌کنم. می‌دانم که زندگی اطرافم من را بدون قرص‌هایم تاب نمی‌آورد. دلم برای مریم و مامان می‌سوزد. دلم برای خانه می‌سوزد که بدون شکایت به ساعت‌های طولانی خوابم خیره می‌شود. به خاطر همین‌چیزها به خوردن قرص‌هایم ادامه می‌دهم و مثل یک گیاه آپارتمانی زندگی می‌کنم. در سطحی بسیار پایین، مجموعه‌ای از رفع احتیاجات اولیه‌ام و گذراندن وقت‌هایی که نمی‌توانم تنها باشم با دیگران. خاله‌زنکی‌های بی‌معنی و خنده که بهترین ماسک دنیاست. همین و بس. همین و بس.
شاید حتی عصبانی هم نیستم. صرفا دیگر توان ادامه دادن ندارم، توان اینکه کوچک‌ترین چالش را تحمل کنم. برای راحت شدن خیالم دوست دارم تو را برای همیشه دور از خودم تصور کنم. جوری که انگار یکی از ما مرده‌ایم. شاید من... و شاید هم تو ... ه

Sunday, July 26, 2009

یاد آن روزی افتادم که آن سوهان مسخره را دستت گرفته بودی و دستت به سوهان زدن قوت نمی‌داد. دیدنت در آن حال غم‌آور بود. این‌قدر که بگذارمت و بگریزم، نکند که ذهنم تو را با آن مردی که قوی‌ترین آدم دنیا بود مقایسه کند.
این خاطره نقطه پایان همه دلتنگیم بود. با خودم گفتم بعد از این دیگر هرگز به خوابت نخواهد آمد، کم‌کم فراموشش می‌کنی. این خاطره هم در تو می‌میرد... ه

Friday, July 24, 2009

چهل روز گذشته! چرا هر چه قدر صبر مي‌كنم بر نمي‌گردي؟ شايد نمي‌داني كه من در نبودنت تمامي مراحل ترس و نا‌اميدي را طي كرده‌ام. هر روز خبر يك شهيد ديگر را مي‌آورند و بعد مني كه از سردرد‌هاي ميگرنت، آن‌همه نفرتت از گرما و آن‌همه شوقت براي اين‌طرف و آن‌طرف رفتن خبر دارم يكي ديگر از آن بحران‌هاي «من دوستم را مي‌خواهم» را تجربه مي‌كنم. هجوم گريه و گرما و از همه چيز بدتر دلتنگي و ترس... ترس... ترس...

هيس! هيچ‌چيز نگو. اگر آمدي، اگر سر رسيدي، هيچ‌چيز نگو. ساكت و مجسمه‌وار سر جايت بمان. بگذار چشم‌هايم را ببندم و تو را مانند هديه‌اي ناگهاني با دست‌هاي كورمال كورمالم كشف كنم. بگذار بودنت در ذهنم جا بيفتد. مثل كسي كه بعد از قحطي به غذا مي‌رسد، آهسته، آهسته ... ه

Tuesday, July 21, 2009

یخ‌در‌بهشت مهربانی :) ه

‌آب‌طالبی را گرفته و گذاشته توی فریزر، بعد روی آب‌طالبی یخ‌زده بستنی وانیلی گذاشته و آورده که چون هوا گرم است بخوریم. اگر بدانید چه چیزی است. اگر بدانید که چه مزه‌ای دارد، آن‌هم توی آن لیوان‌هایی که با طرح‌های قدیمیشان آدم را یاد خانه مادربزرگش می‌اندازند. اگر بدانید که خوردن آن ترکیب سبز و سفید چه حالی می‌دهد.
به خیالم برای همین‌چیز‌ها زنده‌ام. برای یخ‌دربهشتی که درست می‌کند و اینکه هر وقت قایم می‌شوم پیش از ریختن اولین دانه اشک تنهاییم سر می‌رسد. به خاطر صدای گرم آدم‌هایی که از من دورند اما یادشان نمی‌رود تلفن کنند. به خاطر کژال که بعد از کلاس زبان با من پیاده می‌آید که نکند نبودن آدرین را حس کنم. به‌ خاطر این چیزها زنده‌ام. این نشانه‌های کوچک دوستی. اینکه حس کنی الآن فلانی دارد توی دلش برای من دعا می‌کند، یا اینکه فلانی به خاطر من به جای کفش‌های پاشنه‌بلند قرمزش کفش‌های پیاده‌روی‌اش را می‌پوشد. ه

Saturday, July 18, 2009

مرا به دیدن درخت‌ها ببر... ه

یادت هست که بالای آن درخت اتراق کرده بودیم؟ آنجا که مثل خانه دکتر ارنست بود؟ هیچ‌کس هم ما را نمی‌دید. لابلای آن برگ‌های سبزی که هوش از سر آدم می‌بردند، آن‌چنان آرامشی بود که نگو و نپرس. یادت هست؟ یادت هست؟
کاش همان‌جا مانده بودیم. آن‌جا هیچ‌کس پیدایمان نمی‌کرد. آنجا خبری از این همه وحشت نبود. آنجا فقط من و تو بودیم و آن درخت سرسبز زیبا.
...
روزی می‌رسد که در آن دوباره با هم از درخت‌ها بالا می‌رویم. من سر می‌گذارم روی شانه‌ات و تا ابد به صدای باد گوش می‌دهم. ه

Friday, July 17, 2009

دلم برایت تنگ شده، دارد بهانه می‌گیرد! ه

دلم گرفته. به گمانم از آخرین اتفاق خوب زندگیم هزاران سال می‌گذرد. از همه این چیزها این‌قدر خسته شده‌ام که مدام عقم می‌گیرد. با این تلویزیون همیشه روشنی که مدام اخبار خوش پخش می‌کند. همه روزهایم انگار به یک عصر جمعه طولانی بدل شده‌اند، به همان دلگیری و به همان بلندی. این‌جور وقت‌ها که دلم می‌گیرد اول از همه یاد تو می‌افتم. تویی که نیستی، انگار نه انگار که به من قولی داده باشی. حالا این منم که تمام مدت دارم برایت دعا می‌کنم. مثل پیرزن‌ها تسبیح می‌گردانم و مثل دیوانه‌ها راه می‌روم. ذهنم بعد از آزادیت را به هم می‌بافد. لابد اول از همه زنگ می‌زنی و بعدا حتما یک سر هم میآیی پیشم... شاید... شاید هم نتوانی. اما تلفن که حتما می‌کنی... آن هم هزار بار... مثل قبل... همین ماه پیش... کاش الآن هم زنگ می‌زدی. دیگر مهم نبود اگر دروغ می‌گفتی. شنیدن صدایت خودش می‌توانست چیزی باشد... شاید نباید بگویم... اما یک‌جورهایی رویای این روزهایم شده ... که تلفن را بردارم و صدای تو بیاید که می‌گویی آزاد شده‌ام... ببینم که این کابوس به انتها رسیده است. ه

Wednesday, July 15, 2009

امروزنامه‌ام

اول: مريم يك دانه مرواريد مصنوعي از كف اتاقمان پيدا كرده. من با روان‌نويس رويش يك صورت خندان كشيده‌ام. دو تا چشم و يك دهن كه مي‌خندد. خيلي شكل كله آدرين شده. از يك روبان كوچولو ردش كرده‌ام و هر وقت دلم تنگ مي‌شود نگاهش مي‌كنم. :)

دوم: امروز قرار بازداشت يك ماهه‌اش تمام شد. اما اسمش توي ليست كساني كه آزاد مي‌شوند نبوده. من هم نرفتم كلاس زبان. به جايش رفتم توي اينترنت و ديدم كه يك خدا بيامرزي خبر بازداشت يكي از استادهاي آدممان را گذاشته. بعد هم خبر سقوط هواپيما را ديدم و افاضات وزير علوم در فلان مركز فرانسوي را خواندم و بعد تصميم گرفتم كه اگر آدرين را تا هزار سال ديگر هم آزاد نكردند من كلاس زبانم را بروم. لا‌اقل آنجا از اين خبرهاي خوش دورم.

سوم: دلم نمي‌آيد اين‌ها را اينجا ننويسم: م ح م د م ه د ی ز ا ه د ی (وزير علوم) در سفری به فرانسه در جریان بازدید از انستیتو مطالعات عالی این کشور خود را به عنوان یک استاد بزرگ ریاضی معرفی کرده، اما مدیر انستیتو این سمت را برای او مناسب ندانست؛ طوری که وقتی از او درباره جایزه بین‌المللی فیلدز که در میان ریاضی‌دانان در حد نوبل شناخته می‌شود سؤال شد، او سردرگم پرسید: جایزه فیلدز دیگر چیست؟!

او همچنین هنگام بازدید از همین مؤسسه از حضور دانشجویی ایرانی به نام صمدی در آن دانشگاه ابراز خشنودی کرد؛ در حالی که مدیر فرانسوی انستیتو از وجود چنین دانشجویی بی‌خبر بود.

بعداً وقتی وزیر علوم ا ح م د ی‌ ن ژ ا د برای اثبات نظرش گفت که روی تابلوی اعلانات نام این دانشجو را دیده است، معلوم شد که او کلمه فرانسوی
Samedi
به معنای روز شنبه را با نام یک دانشجوی ایرانی اشتباه گرفته است

http://www.fardanews.com/fa/pages/?cid=86673
نوشتن اين‌جور چيزها به خيالم جرم است. آن هم با اين قانون‌هاي تاق و جفتي كه هر روز تصويب مي‌كنند. براي خنداندن شما دارم از جانم مي‌گذرم!

چهارم: با خودم حساب كردم، ديدم بلاگ نوشتنم را مي‌توان يكي از نشانه‌هاي ساديسم پيشرفته به حساب آورد. حالا مي‌خواهم يك كوچولو از روضه‌خواني و عزاداري‌هايش كم كنم كه اگر كسي نوشته‌هايم را خواند از زندگي بيزار نشود.ه

Monday, July 13, 2009

فکرم به بعد از دوازدهم مرداد نمی‌رود. هر کاری که می‌کنم نمی‌توانم برای بعد از این تاریخ آینده‌ای متصور شوم. انگار که این روز کذایی پایان دنیای کوچک من است... یا شاید بدتر... انگار که در این تاریخ من را زنده زنده به خاک بسپارند.

توی کتاب کوری، آن آخرهای داستان، یک روز ناگهان باران بارید. تنها زن بینای شهر، بعد از مدتها خودش را زیر باران شست و دید که باران تمام کثافت و سیاهی را که در شهر جمع شده پاک می‌کند. کاش قبل از این تاریخ لعنتی، توی داستان زندگی ما هم باران ببارد. انگار نه انگار که وسط تابستان است، سگ‌باران بزند، برویم توی بالکن‌هایمان و گرد این همه ظلم و وحشت را از تنمان بشوریم.

ریشه در اعماق اقیانوس دارد شاید
این گیسو پریشان کرده بید وحشی باران
یا نه دریایی‌ست گویی واژگونه بر فراز شهر،
شهر سوگواران
هر زمانی که فرو می‌بارد از حد بیش
ریشه در من می‌دواند پرسشی پیگیر با تشویش
رنگ این شب‌های وحشت را، تواند شست آیا از دل یاران
چشم‌ها و چشمه‌ها خشکند، روشنی‌ها محو
در تاریکی دلتنگ، همچنان‌که نام‌ها در ننگ
هر چه پیرامون ما غرق تباهی شد
آه باران ای امید جان بیداران
بر پلیدی‌ها که ما عمری‌ست در گرداب آن غرقیم
آیا چیره خواهی شد؟
ف. مشیری

از خاطره‌های این دورانت نگو! ه

پشت تلفن می‌خندد. می‌گوید: مامان جان نمی‌دانی چه ریش و سیبیلی به هم زده. صبح گفتن برید اصلاح اما این نرفته.
با خودم فکر می‌کنم پس صورتش اینقدر لاغر شده که نخواهد اصلاح کند.بیرون زندان که بود هیچ وقت راضی نمی‌شد ریش بگذارد. می‌گفت مثل بسیجی‌ها می‌شوم. و حالا آنجا مثل بسیجی‌ها شده.
خوب بود مامان‌ جان. گفت بپرسم ببینم دکتر رفتی یا نه؟ مامان جان مگه تو دکتر می‌ری؟
بله. می‌روم قرص می‌گیرم برای اینکه بتوانم با این سیل اتفاق‌های بد بعد از ۲۲ خرداد مقابله کنم. بعد او از توی زندان چک می‌کند که من حتما دکتر رفته باشم. لابد نشسته با خودش حساب کرده که اگر دکتر نرفته باشد وقتی آزاد بشوم باید بروم تیمارستان دیدنش.
اون روز اول بدجوری زده بودنش. اون روز که ریختن خونه‌اش. بعد هم توی بازجویی‌هاش یک کم کتک خورده. می‌گفت بازجوش وزنش رو می‌انداخته رو شونه‌هاش و می‌گفته دراز نشست برو. اشکال نداره مامان جان فک کن که اونجا حسابی ورزش کرده.
مگر نمی‌دانستم که حتما کتکش زده‌اند؟ مگر همه ما نمی‌دانستیم؟ مگر هر دفعه که پشت تلفن می‌گفت کتک نخورده‌ام من درجا گریه‌ام نمی‌‌گرفت؟ با این همه اینکه مادرش بگوید که کتکش زده‌اند دیگر فراتر از تحملم می‌رود. انگار که تصویر وحشتناکی روبرویت بگذارند و تو نگاهش نکنی، به این امید که فراموش کنی می‌دانی همچین صحنه‌ای وجود دارد. بعد کسی بیاید و موهای پشت سرت را توی مشتش بگیرد و سرت را رو به آن صحنه بگرداند و مجبورت کند که نگاه کنی. نگاه کنی به آن ۴ ساعتی که توی خانه خودش داشته کتک می‌خورده و همان‌موقع تو داشتی به خانه‌اش زنگ می‌زدی که ببینی می‌توانی پیدایش کنی؟ یا به درازنشست رفتنش نگاه کنی و یادت بیاید که توی پارک وقتی به درازنشست دویستم می‌رسید پاهایش را ول می‌کردی و کولی‌بازی در می‌آوردی.
گریه همین‌جوری می‌جوشد و می‌ریزد. تصویر تو جلوی چشمم می‌آید که بعد از درازنشست رفتن توی اتاق بازجویی می‌آورندت پای تلفن که به مامانت و به من زنگ بزنی. تو با بدن دردناکت آنجا می‌ایستی و به من که آن‌طرف خط دارم آرام آرام اشک می‌ریزم می‌گویی که توپ توپی! من ساکت می‌شوم و ساکت می‌مانم. چون می‌دانم که داری دروغ می‌گویی و می‌دانم که مجبورم باور کنم.
اگر از زندان برگردی و بخواهی برایم تعریف کنی که چه‌جور گذشته، اگر ببینمت که لاغر شده‌ای و ریش گذاشته‌ای، اگر وقتی می‌بینمت جایی از بدنت درد کند... بسپرم که وقتی آزاد شدی نگذارند تا یک ماه به دیدن من بیایی. می‌دانم که تحملش را ندارم!!! ه
به مامانش زنگ بزنی بگوید که برای ملاقاتش رفته و تو نفهمی از این ملاقات بیشتر خوشحال شده‌ای یا ... به هر حال ناراحت که نشده‌ای، اما... خوب انگار چیزی غیر از خوشحالی در دلت پا گرفته که وقتی قطع کردی مثل مجسمه سر جایت میخ‌کوب شده‌ای. توی همین اتاق برای تافل درس می‌خواندید و او وسط تست‌ها کاغذ گلوله می‌کرد و می‌زد به تو که حواست پرت شود... حالا این ملاقات ناگهانی مثل شوکی است که ناگهان به سیستم فرسوده برق خانه‌ای قدیمی وارد شود. لابد لاغر شده و مادرش هم حتما تعریفی ندارد. همدیگر را می‌بینند و به عادت معمولشان شروع می‌کنند به دروغ سر هم کردن. از ترس اینکه یک‌ وقت آن یکی بترسد ... آن‌وقت تو چی؟ همان‌ موقع توی آن اتاق نشسته باشی و به این فکر کنی که اگر ببینیش گریه‌ات می‌گیرد یا نه!! نیست که ببیند تو چه‌طور به جای مادرش که می‌خواهد پسرش را در آن هیئت لاغر و زندانی ببیند می‌ترسی. این‌قدر که دست‌هایت بلرزند و ناگاه یاد قرص‌های کذاییت بیفتی.

دلم هوس رفتن به دارآباد را کرده. هوس نشستن زیر آن درخت‌های بید، کنار آن رودخانه کوچولویی که تویش خرچنگ هم پیدا می‌شد. دلم هوس نماز آن روزمان را کرده که من از هر رکوعی بلند می‌شدم خودم را وسط شاخه‌های آویزان درخت می دیدم. دلم هوس سکوت کوه را کرده، آنجا که آسمانش پر از سیم‌های برق و ساختمان‌های بلند نیست. آنجا که صدای پرنده‌ها تنها صدایی است که به گوش می‌رسد، تو می‌نشینی و مواظب من می‌شوی که مدام زیر آفتاب خواب‌آلودتر می‌شوم. دلم هوس آن استخری را کرده که تویش پر از غورباقه‌های مینیاتوری بود. بیایی مجبورت می‌کنم من را ببری آنجا، کنار آن استخر بنشینم و گریه کنم. بغضی هست که اینجا انگار باز نمی‌شود... ه

Sunday, July 12, 2009

یاد من کن

این ترانه رو خیلی دوست دارم. توش یه حسرتی داره که آدم مازوخیستی مثل من رو ارضا می‌کنه!

هر کجا سازی شنیدی
شعر و آوازی شنیدی
از دلی رازی شنیدی

چون شدی گرم شنیدن
وقت آه از دل کشیدن
یاد من کن، یاد من کن

یاد من کن، یاد من کن

بی تو در هر گلشنی چون بلبل بی آشیان، دیوانه بودم
سر به هر در می زدم وانگه ز پا افتاده در میخانه بودم
گر به کنج خلوتی دور از همه خلق جهان بزمی به پا شد
واندر آن خلوت سرا پیمانه ها پر از می عشق و صفا شد
چون بشد آهسته شمعی، کنج آن کاشانه روشن
تا رسد یاری به یاری، تا فتد دستی به گردن
یاد من کن، یاد من کن

((دلکش - بیژن ترقی(فک کنم)


Wednesday, July 8, 2009

تیر ماه خود را چگونه؟؟ چگونه؟؟ ه

حالا چهار هفته تمام می‌شود که نیستی. من کشف می‌کنم که دلم برایت تنگ شده. توی مهمانی وقتی همه توی سالن در حال خنده و شوخی هستند، می‌روم توی اتاق و از شدت دلتنگی گریه می‌کنم.نیستی که اینها را ببینی. نیستی که ببینی چه‌طور نگرانت شده‌ام. اصلا این روزها انگار هیچ‌کس نیست، همه یا به مسافرت رفته‌اند یا مرده‌اند. تو هم که زندانی شده‌ای. تابستان عجیبی است!!! ه
می‌بینم که خسته شده و ترجیح می‌دهم که چیزی نگویم. با خودم فکر می‌کنم که گفتن «غصه نخور» باعث نمی‌شود که غصه نخورد. همین‌جوری وبلاگش را می‌خوانم و تصورش می‌کنم که توی کتابخانه‌ دانشگاه نشسته. یک لباس صورتی تنش کرده. یک بلوز آستین کوتاه صورتی، لابد با یک شلوار برمودای آبی کمرنگ. عجب فکرهای خنده‌داری می‌کنم. و جالب اینجاست که این فکرها هیچ چیزی را هم عوض نمی‌کند. همین‌جوری برای خودم بهش فکر می‌کنم و نمی‌توانم کاری بکنم که کمتر غصه بخورد. یک کم دعا می‌کنم. در حقیقت چیزی نمی‌گویم، اما خدا می‌فهمد که دارم دعایش می‌کنم. ه

Tuesday, July 7, 2009

سرنوشت نوادگان جومونگ چه خواهد شد؟ ه

من آدم خنده‌داری هستم. از بعضی چیزها به خاطر حس نوستالژیکی که بهم میدهند خوشم می‌آید. مثلا از خریدن روزنامه عصر و از نامه نوشتن روی کاغذ یا از بافتنی کردن. خودم خوب می‌دانم که این چیزها دیگر قدیمی شده‌اند. همه روزنامه‌های نسخه الکترونیکی دارند و به جای نامه نوشتن می‌شود ای-میل فرستاد که هم سریع‌تر است و هم راحت‌تر. بافتنی کردن هم دیگر به صرفه نیست. الآن توی بازار همه جور لباس کاموا هست. الآن توی بازار از همه چیز همه جورش هست.
این روزها توی خیلی از سایتها نسخه دی-وی-دی فیلم‌های پرطرفدار را تبلیغ می‌کنند. قسمت‌های پایانی سریال لاست با زیرنویس فارسی، سریال جذاب فرار از زندان، مستندی از زندگی جادوگران و اووووه تا دلت بخواهد چیزهای جورواجور هست. من معمولا به این تبلیغات بی‌علاقه و سرسری نگاهی می‌اندازم و بعد می‌روم سراغ چیزهای مورد علاقه خودم. اما گاهی که می‌بینم سریال جومونگ ۳ را تبلیغ کرده‌اند ...یکجوری ... انگار خجالت می‌کشم. به جای آن کسی که این تبلیغ را گذاشته خجالت می‌کشم و تازه طرف برای جذب مشتری آن بالا پرسیده که «سرنوشت نوادگان جومونگ چه خواهد شد؟». این جور وقت‌ها احساسم مثل احساس عابری است که توی شلوغ‌ترین میدان شهر با یک دستفروش لباس زیر زنانه روبرو شده است.
خوب که فکر می‌کنم می‌بینم این خجالت ناخودآگاهم هم ریشه در گذشته ها دارد. همان‌وقت‌هایی که هنوز خبری از ای-میل نبود. بابای خانه روزنامه عصر می‌خواند و مامان خانه هم بافتنی می‌بافت. همه دور هم می‌نشستیم روبروی تلویزیونی که همیشه خدا داشت یک سریال مبتذل چینی یا ژاپنی می‌داد که تویش یک آدمی مثل جومونگ به اسم پومونگ یا تومونگ داشت با ظلم و بدی می‌جنگید و ما هم که نه ماهواره داشتیم و نه ویدئو می‌نشستیم و با اندوه نگاهش می‌کردیم. ه

Saturday, July 4, 2009

تو كه حتي بر مزارم گل هم نمي‌گذاشتي! ه

اگر زودتر سر مي‌رسيدي شايد من به اين روز نمي‌افتادم. شايد لازم نبود هر شب يك مشت قرص جورواجور بخورم. قديم‌ها بابا هر شب شش تا قرص مي‌خورد و حالا من هر شب پنج تا، اينجوري يادش مي‌افتم و بعد خاطره‌اش از ذهنم مي‌پرد. تصويرش مي‌آيد و مي‌رود. تصويرش كه لب تخت نشسته و من مثل مظهر جواني و سلامت قرص‌هايش را دانه دانه كف دستش مي‌گذارم. آنهاي ديگر مدام به يادش مي‌افتند و من فقط شبها، وقتي قرص‌هايم را مي‌بلعم.

اگر ديرتر سر مي‌رسيدي شايد من ديگر اينجا نبودم. شايد لازم نداشتم كه به آينده فكر كنم و از خودم بپرسم كه چگونه خواهد بود. قديم‌ها اين سوال را از خودم نمي‌پرسيدم و حالا حتي وقتي به پرسيدنش فكر نمي‌كنم هم مدام در ذهنم تكرار مي‌شود. حالا خود به خود مدام پرسيده مي‌شود، مثل يك بمب ساعتي كه به كار افتاده و ديگر هيچ‌كس نمي‌تواند آن را خنثي كند. اگر سر نرسيده بودي شايد تا به حال تمام شده بودم. بقايايم را در قبري يا در تختي توي تيمارستان مي‌گذاشتند و من به آرامش صلحي كه مختص بعد از جمله «شكست خوردم» است مي‌رسيدم.

اگر زودتر سر مي‌رسيدي شايد آتش من اينجور سرد نمي‌شد. شايد لازم نمي‌شد وقتي از كلاس زبان برمي‌گردم تمركز كنم تا دلم برايت تنگ شود. قديم‌ها اين مسير را با هم مي‌آمديم، معمولاً پياده. انگار كه همه وقت‌ عالم را داريم كه تلف كنيم و حالا من خودم تنها مي‌آيم، باز هم پياده. دلم برايت تنگ نمي‌شود، فقط نگرانت هستم. توي خيابان‌هاي بعد از غروب به اين فكر مي‌كنم كه شايد حتي كمي هم آرام‌ترم. شايد بدون تو كمي آرام‌ترم.

اگر اصلا نمي‌رسيدي شايد حتي نگرانت هم نمي‌شدم. شايد هرگز لازم نمي‌شد بنشينم به نوشتن اين شايد‌هاي درهم برهم. قديم‌ها حرفي از هيچ شايدي نبود. به خودم مي‌گفتم كه اين‌جور يا آن‌جور، هيچ فرقي نمي‌كند. به هر حال زندگي همان چيزيست كه هميشه بوده. با همين فلسفه، در صومعه نا‌پيدايي كه با قوانين «حرفي نزن»، «كسي را دوست نداشته باش»، «به چيزي دل خوش نكن» ساخته بودم باقي مي‌ماندم. همان‌جا مي‌ماندم تا وقت مرگم. بعد از مرگم در حياط همان صومعه خاكم مي‌كردند. آن‌وقت، تو حتي بر مزارم گل هم نمي‌گذاشتي!
ه

Monday, June 29, 2009

به من فکر کن... ه

صدای مهربان و گرمت برای من بهترین لالایی‌هاست. صدای تو تنها صدایی است که از شنیدن نجوایش مثل کودکی در آغوش مادرش به خواب می‌روم. صدای تو، صدای مهربان و گرم تو... ه

من هر دقیقه به تو فکر می‌کنم. مثل دیوانه‌ها با تو حرف می‌زنم. من با تو در تمام سلول‌هایی که در آنها زندانی شده‌ای زندانی هستم. من با تو در تمام آن اتاق‌هایی که برای بازجویی به آنها وارد می‌شوی همراهم. من با تو غذای زندان را می‌خورم و بعد از ساعت خاموشی، وقتی روی تخت باریکت می‌خوابی من جایی در نزدیکیت روی زمین دراز کشیده‌ام.

صدای مهربان و گرمت، مثل آخرین چراغ روشن زندگی من، مثل تنها بهارنارنجی که باد روی شاخه‌های درخت باقی گذاشته، مثل قصه‌هایی که پدرم برایم می‌گفت... صدای تو، صدای مهربان و گرمت...

من به جای تو موسیقی گوش می‌دهم. موسیقی از گوش‌های من وارد می‌شود و در جان تو می‌نشیند، من به جای تو گوش می‌دهم، به جای تو نگاه می‌کنم، به جای تو می‌خوانم، به جای تو...

دلم برایت تنگ شده است. دلم برای تو، دوست مهربانم تنگ شده است. دلم برای تو، بهترین دوست این دورانم تنگ شده است. دلم برای تو...

هر جا که هستی فقط به من فکر کن، به جای ترس و تنهایی زندان، به جای شکایت از طعم بد غذا، به جای اینکه بعد از خاموشی مدام توی تختت غلت بزنی، به جای انتظار برای نوبت بعدی تلفن، به من فکر کن. به من... به من ... من... من‌تو...

ه

Tuesday, June 23, 2009

نیست در شهر نگاری که دل از ما ببرد! ه

هیچ چیز بدتر از انتظار نیست. هیچ‌چیز مثل انتظار تلخ نیست و نمی‌تواند سطح روح را اینچنین عمیق خط بیندازد.
از خانه بیرون نمی‌روم. دیگر نه کلاس زبانی هست و نه تو هستی. فقط من هستم و سکوت روزهای طولانی خانه که بعد از مرگ پدرم انگار به طرز عجیبی بزرگ شده است. فقط من هستم و انتظار مدامم برای شنیدن زنگ تلفن. من هستم و قرص‌های سفیدم که دارند تمام می‌شوند. من هستم و ...
و تو نیستی. کسی نیست که دلم را به بودنش خوش کنم.ه

Thursday, June 18, 2009

مثل شراب بود، براي كسي كه تا به حال ننوشيده باشدش... ه

صداي تو از آن سوي خط، آرام و مطمئن. مثل دست‌هاي بزرگت كه دور دست‌هاي من گره مي‌خوردند، مثل درمان دندان درد دو روزه‌اي كه از زندگي بيزارم كرده باشد، مثل نور دايره‌اي شكلي كه از ته چاه عميقي ديده ‌شود، مثل آب براي تشنه، زلال بود. با دست چپ گوشي را گرفته بودم و با دست راستم دست خيالي تو را نوازش مي‌كردم كه حتما به جاي گوشي روي گونه چپم گذاشته بودي.
به خاطرهمين‌چيزها بود كه به توگفتم دوستت دارم و اين يك جمله ...
مثل شراب بود، براي كسي كه تا به حال ننوشيده باشدش. ه

قطعه 222

از طبقه بالا صداي گريه مي‌آمد و من توي آن همه به هم‌ريختگي، ميان كيسه‌هاي سيمان و وسايلي كه جابجا روي زمين رها شده‌ بودند، مثل موجودي كه از سياره ديگري آمده باشد، مبهوت ايستاده بودم. به مادرم گفتم نترس. اينكه فرشته گريه مي‌كند هيچ معنايي ندارد. هميشه اميدي هست و بعد از پله‌ها بالا رفتم. بوي مرگ مي‌آمد. حتي از اين هم بدتر. بوي خبر مرگ مي‌آمد. با خودم گفتم بايد خانه را تميز كنيم، پيش از اينكه مهمان‌ها سر برسند.

هر كسي گاهي از خودش مي‌پرسد كه مرگ چيست. مرگ براي من هميشه مفهومي جداي از مراسم عزاداري بوده. مفهومي جداي از قبرستان، غسالخانه و تسليت‌هاي مداوم. مرگ براي من ...

آنجا پاي قبر كه ايستاده بودم، خيره به بدن تكيده‌اش، خيره به صورتش كه رو به قبله روي خاك بود با خودم گفتم مرگ اينست. مرگ خاك است. خاك رس نرمي كه وقتي مردم خيلي به دهانه گور نزديك مي‌شوند روي صورت مرده مي‌ريزد. من آنجا كه ايستاده بودم پدرم را ديدم كه مثل يك ماهيِ مرده بود. هنوز تازه و هنوز زيبا. انگار كه تازه به خواب رفته باشد. با اين همه در خودش چيزي داشت كه من را مطمئن مي‌كرد بهترين جا براي اين ماهي مرده درعمق آن گور دو طبقه است. عجيب بود كه من مي‌دانستم آنجا بهترين جا براي نگه داشتن سرخي پولك‌هاي آن ماهيِ عيد است. دستهايم روي شانه‌هاي فرشته بود و دست‌هاي كسي روي شانه‌هاي من و نگاهم را به عمق قبر دوخته بودم كه ديگر كسي را نبينم. هيچ كدام از اين فاميل‌هاي عروسي و عزا و بيشتر عزا تا عروسي.

كمتر كسي به من تسليت گفت. با خودم فكر كردم شايد چون من كمتر ميان اين آدم‌ها ظاهر مي‌شوم. شايد اصلا من را نمي‌شناسند. يا شايد چون من نگاهشان نمي‌كنم. وقتي تسليت مي‌گويند، مثل انجام وظيفه‌اي و حالا كه ديگر اصلا تسليت هم نمي‌گويند. به من كه دُديِ بابا بودم. اما ديگر مهم نبود. با خودم گفتم كه تمام شده است.

يكي از اولين فكرهايي كه بعد از آن گريه‌هاي فرشته در ذهنم پا گرفت اين بود كه حالا بابا همه چيز را مي‌داند. همه چيز را. حجم بزرگي از واقعيت كه لابد اول مي‌ترساندش و بعد كم كم تبديل مي‌شود به تفاوتش با آدم‌هايي كه نفس مي‌كشند. از خودم پرسيدم كه راجع به من هم همه چيز را مي‌داند؟ حالا با من قهر مي‌كند؟ يا از در تو مي‌آيد و مثل آن دفعه‌اي كه مرا از پنجره ديده بود اخم مي‌كند و تلخ نگاهم مي‌كند؟

قطعه 222. تكه زميني پوشيده از خاك كه آدم را ياد كتابها مي‌اندازد. آدم را ياد گورستان‌هاي كتابهاي جلال مي‌اندازد. قطعه 222، آنجايي كه من ماهي كوچكم را دفن كرده‌ام. ه

Saturday, June 13, 2009

این آخرین تلاش دموکراتیک

عجب از وفای جانان که عنایتی نفرمود
نه به نامه‌ای پیامی، نه به خامه‌ای سلامی

من هم به نوبه خودم پیروزی محمود احمدی‌نژاد رو تبریک می‌گم. ه

Thursday, June 4, 2009

خوب بودن ارزشش را دارد؟

حالم خوب است، این‌قدر که حتی تذکر دوستانه مریم هم مضطربم نمی‌کند. او هم چیزی را نمی‌گوید که خودم ندانم. با این همه هر کدام از ما گاهی خود را به ندانستن می‌زنیم.خانم رضائی کوچک کم‌کم دارند خودشان را در ندانستن غرق می‌کنند و کیست که این را نبیند و نداند؟ در عوضش حالم خوب است. در عوضش حالم خیلی خوب است. به خیالم می‌ارزد... یا شاید این‌جوری خودم را گول می‌زنم. ه

Tuesday, June 2, 2009

دیشب خواب آن مردکی را دیدم که آن‌جور دوستش داشته بودم. صبح که بیدار شدم چشم‌ها می‌ترسیدند باز شوند، نکند که واقعیت نبودنش را برای بار هزارم ببینم. ه

Saturday, May 30, 2009

می‌چرخم! ه

این‌چنین که تو هستی من بیشتر احساس تنهایی میکنم. با خودم فکر می‌کنم این عشق سر آخر وزنه‌ای می‌شود و به گردنمان می‌آویزد. هوس می‌کنم بگویم ترکم کنی و می‌دانم که نمی‌کنی. با هم بحث می‌کنیم و من از خودم می‌پرسم حق دارم به خاطر عقایدت ترکت کنم یا نه؟ احساس می‌کنم که دارم از تو می‌گریزم، مثل وزنه‌ای که به سرعت می‌گردد و از تنها نقطه‌ اتکایش دور می‌شود. ه

Friday, May 29, 2009

با تعجب به دو حلقه سیاه پای چشم‌هایم نگاه می‌کنم و بعد دست‌هایم که آن‌طور رعشه گرفته‌اند. به فکرم می‌رسد که کاش موهایم را از این هم کوتاه‌تر کرده بودم... فقط برای کامل شدن این تابلوی فلاکت که در آینه اتاقم نقش بسته!ه

مثل بادبادک

به طرز شرم‌آوری از تمام پیچیدگی‌ها می‌گریزم. فیلم‌های سطحی می‌بینم و کتاب‌ها همان‌طور نخوانده روی هم تلنبار می‌شوند. در عوض هر بار که خسته می‌شوم به دکترم زنگ می‌زنم و او دوز قرص‌هایم را بیشتر می‌کند. ذهن در حالتی از تعطیلی به سر می‌برد، مثل بیمار به کما رفته‌ای که همه می‌دانند تا مرگ فاصله‌ای ندارد. کم کم دارم سبک می‌شوم، سبک از بار کتاب‌ها، بار فلسفه‌ها، از بار دوستی‌ها، از دانشگاه. دارم از مغزم سبک می‌شوم. از این یک کیلو و خرده‌ای فکر و این موضوع بدجوری راحتم می‌کند.
به درک که دیگر نه تو، نه هیچ‌کدام از آنهای دیگر مرا نمی‌شناسند. به درک که خودم هم خود جدیدم را نمی‌شناسم.
به درک... ه

Thursday, May 28, 2009

منِ این روزها

می‌ترسم. از این انتخابات پیش رو، مثل سگ! ه

Friday, May 22, 2009

عجب!!! ه

می‌شود که برای برادرت بروی خواستگاری و ببینی که خانواده دختر آدم‌های خونگرمی هستند. انگار نه انگار که اولین بار است می‌بینیشان. اینقدر باهاشان راحتی و آنها هم با شما که ته دلت هوس می‌کنی این وصلت اتفاق بیفتد، فقط برای اینکه این همه دوستی رسماً هم معنایی داشته باشد. ه

Sunday, May 17, 2009

وعده

گفتی جایت پیش من امن امن است! ه

نفهمیدی که چطور هوس کردم در سایه سار این جمله بیفتم؛ مثل کسی که طولانی ترین راه دنیا را دویده و حالا به آرامش مقصد رسیده. ه

Sunday, May 10, 2009

تو

آن آخرین جرعه ای 

که غلامان به کبوتران می نوشانند

پیش از آنکه خنجر بر گلوگاهشان نهند

شاملو

سرترابایول

شادی چیز خوبی است که روانپزشک ها آن را به صورت قرص های کوچک در می آورند و به ما می فروشند. ما هر روز نصف قرص می خوریم و احساس خوشبختی می کنیم. ما هر روز با نصف قرص شادیم. ما آدمیم! ه 

جوانی من! ه

عجب! ه

پس جوانی این است... ه

این کیفیتی که من تازه در بیست و پنج سالگی با آن روبرو شده ام! ه

Tuesday, May 5, 2009

من هم شاعرم... ه

شاملو گفته:
چاه شغاد را ماننده
حنجره‌يي پر خنجر در خاطره من است:
چون انديشه به گوراب تلخ يادي در افتد
فرياد شرحه شرحه برمي‌آيد. ه


من گفته بودم:
به پشت سر نگاه مي‌كنم
خاطره‌ها
نه مشتي نقش بر ياد
كه جاي هزاران زخم بر حافظه‌اند.
دل مي‌سوزانم
چشم مي‌بندم! ه

Sunday, April 26, 2009

ناجی

بالاخره سر می رسی

در یکی از این روزهای خستگی

سر می رسی

و من، ه

من به خودم می گویم: آمد! ه

آمد و تمام شد. ه

تمام شد

روزهای سخت

روزهای دوری

از این دوستِ جان

که تا به حال هرگز ندیده بودمش! ه

Tuesday, April 21, 2009

مال مني ... ه

شعر به تاريخ سيزده فروردين:

امسال، ه

به جاي سبزه‌ها 

مو‌هايم را گره مي‌زنم

بار ديگر که نوازشم کني

دست هايت

آنجا به دام خواهند افتاد. ه

دزدانه، سرکشيد و سلام کرد! با گونه‌هاي سرخ، با چشم‌هاي شرمگين... ه

به خودم گفته بودم  که ديگر ننويسم. بعد ديدم که نمي‌شود. آدم که تنها باشد، بيکار هم که باشد ديگر نمي‌تواند ننويسد. به خودم گفتم اشکالي ندارد، توي آنجاي قبلي نمي‌نويسيم و اينجا را هم کسي نمي‌شناسد. ه

من که آنطرف مرز زندگيم. با خودم قرار گذاشته‌ام اينجا راجع به تو بنويسم و بقيه آدم‌ها که هنوز زنده‌ايد. من، خودم، که آنطرفم. آن طرفِ درِ سنگينِ سردخانه! ه