به خونخفته سرداری در میدان نبرد
یکی کلاهخود و سپر برداشت
دیگری شمشیر آبدیده و خنجر
من
فریاد برداشتم از حنجرهاش
کمیل قاسمی
گفتم خیال می کند فقط همین مانده که بیاید و لابد بعدش هم گل و بلبل و بغل بغل خوشبختی!! ه
گفتم چه قدر احمق است. این را بعدا می فهمد، بیچاره! ه
بیچاره! ه
مشترک گرامي
چون شدی گرم شنیدن
وقت آه از دل کشیدن
یاد من کن، یاد من کن
یاد من کن، یاد من کن
بی تو در هر گلشنی چون بلبل بی آشیان، دیوانه بودم
سر به هر در می زدم وانگه ز پا افتاده در میخانه بودم
گر به کنج خلوتی دور از همه خلق جهان بزمی به پا شد
واندر آن خلوت سرا پیمانه ها پر از می عشق و صفا شد
چون بشد آهسته شمعی، کنج آن کاشانه روشن
تا رسد یاری به یاری، تا فتد دستی به گردن
یاد من کن، یاد من کن
((دلکش - بیژن ترقی(فک کنم)
گفتی جایت پیش من امن امن است! ه
نفهمیدی که چطور هوس کردم در سایه سار این جمله بیفتم؛ مثل کسی که طولانی ترین راه دنیا را دویده و حالا به آرامش مقصد رسیده. ه
عجب! ه
پس جوانی این است... ه
این کیفیتی که من تازه در بیست و پنج سالگی با آن روبرو شده ام! ه
بالاخره سر می رسی
در یکی از این روزهای خستگی
سر می رسی
و من، ه
من به خودم می گویم: آمد! ه
آمد و تمام شد. ه
تمام شد
روزهای سخت
روزهای دوری
از این دوستِ جان
که تا به حال هرگز ندیده بودمش! ه
شعر به تاريخ سيزده فروردين:
امسال، ه
به جاي سبزهها
موهايم را گره ميزنم
بار ديگر که نوازشم کني
دست هايت
آنجا به دام خواهند افتاد. ه
به خودم گفته بودم که ديگر ننويسم. بعد ديدم که نميشود. آدم که تنها باشد، بيکار هم که باشد ديگر نميتواند ننويسد. به خودم گفتم اشکالي ندارد، توي آنجاي قبلي نمينويسيم و اينجا را هم کسي نميشناسد. ه
من که آنطرف مرز زندگيم. با خودم قرار گذاشتهام اينجا راجع به تو بنويسم و بقيه آدمها که هنوز زندهايد. من، خودم، که آنطرفم. آن طرفِ درِ سنگينِ سردخانه! ه