Saturday, October 31, 2009

چاق و گنده مثل یک فیل تنها

چی می‌شد اگه من هم یکی از این زن‌هایی بودم که وقتی غصه می‌خورند دیگر هیچ‌چیز از گلویشان پایین نمی‌رود؟

دختر خوب

دختر خوبی است. یک جورهایی آدم حسابی است. اما خوب، باهاش خوب تا نکرده‌اند و حالا هم دیگر دیر شده که بخواهد چیزی را عوض کند. حالا دیگران اذیتش که مي‌کنند می‌ایستد نگاهشان می‌کند. مثل این سگ‌های ولگردی که یکیشان را توی هر قصه‌‌ای می‌شود پیدا کرد. این سگ‌هایی که سنگ می‌اندازی طرفشان و نمی‌روند. فقط می‌روند یک ذره عقب‌تر می‌ایستند و خیره نگاهت می‌کنند. انگار که امید دارند ناگهان دلت بسوزد و برایشان یک تکه نانی چیزی بیندازی. این جور سگ‌ها روی روح انسانی و غلبه نیکی بر بدی بیش از اندازه حساب می‌کنند. دخترک هم همین‌طور است. انگار نمی‌خواهد باور کند که هر روز خدا دارد از دیگران سیلی می‌خورد و هیچ‌کدام از این سیلی‌ها شوخی نیستند. نشانه‌های بد‌جنسی هستند که او را هدف گرفته‌اند چون می‌دانند سلیطه بازی در نخواهد آورد. خیلی صبور است، حتی اگر این طور به نظر نرسد. دختر خوبی است. برای خودش آدم حسابی است. یا شاید قبلا بوده... ه

Wednesday, October 28, 2009

دستهای خوب؟ ه

دلش می‌خواهد برود. اینجور موقع‌ها که همه نخ‌ها از این سر به آن سر کشیده می‌شوند و کلاف دوستی‌ها هی پیچیده‌تر و پیچیده‌تر می‌شود، دلش می‌خواهد اصلا از اینجا برود. با این همه اصلا هم نمی‌رود. به خودش می گوید یک کم که صبر کنیم درست می‌شود. صبر می کند تا درست شود. بعدش می‌توانند با هم خوش بگذرانند، شاید حتی بشود که بنشینند یک دست هفت کثیف هم بازی کنند. مثل قبل‌!!! دوست‌های خوب. مگر نه؟ ه

Tuesday, October 27, 2009

ستاره بانو دفاع کرده. آقاهه هم همینٰطور. حالا فقط مانده خبر امتحان گل گل جان بیاید. بقیه چی؟ بقیه زنده‌اند؟ ساکت باشید. دارم حاضر غایب می کنم. مژژژژگان... گربه‌هایش؟؟ گلناززززز... داروسازی؟ آها بله... مریم صاب... نه؟ خوب این یکی همیشه غایب است اما زنده است لابد... مرمر خودم چی؟ ناراحت؟ نبینم ها!!! بگذارید خودم دفاع کنم. همه‌تان را از این حال و هوا در می‌آورم. کم‌کم از این وضع فلاکت‌بارمان در خواهیم آمد. باشد؟ ه

تئاتر

به من پیامک می‌زند که «عشق‌لرزه ساعت ۶ عصر»
جواب می‌دهم «برو برای من هم تعریف کن»
جواب می‌دهد «مسخره»
جواب می‌دهم «خودتی»
دیگر جواب نمی‌دهد! ه

Friday, October 23, 2009

چراغ سبز

آدم یکهو توی شهر یک جایی را کشف می‌کند که هیچ انتظار ندارد. می‌رود می‌نشیند روی یک نیمکت توی دانشگاه و روبرویش درخت‌ها با باد سرد پاییز جوری می‌رقصند که انگار توی یک مهمانی با شکوهند. شادی درخت‌ها مثل یک موج نامرئی به آدم می‌رسد و آدم را حسابی رها می‌کند از همه آن چیزهای دور و برش. نگاه می‌کند و می‌بیند آنجایی که منظره باشکوه روبرویش تمام می‌شود روشنی یک چراغ راهنمایی دیده می‌شود که مدام رنگ به رنگ می‌شود. دلش آرام می‌گیرد از این سبز و قرمز شدن. با چراغ راهنمایی فال می‌گیرد. فالش خوب می‌آید. حالش اینقدر خوب می‌شود که نگو و نپرس... ه

پ.ن. من زنده‌ام و اتفاقا سرحال هم هستم. شکر خدا هیچ‌کدام از عناصر طبیعی و غیر طبیعی نتوانسته‌اند خوشحالیم را از من بگیرند. این را برای گل گل خانوم و ستاره بانو گفتم که بیچاره‌ها بلاگم را خوانده بودند و نگران شده بودند که یکوقت خدای نکرده خودکشی نکنم!! خودکشی نمی‌کنم. لااقل نه قبل از بقیه :) ه

پ.ن. همین هفته قبل یک نفر دوست پسرش را با من شریک شد. قرارداد بسته‌ایم که از دوست پسر جان به صورت زوج و فرد استفاده کنیم. حالا هی یادم می آید که دوست پسر دارم و خوشحال می‌شوم! هرچند، امروز که نوبت من نبود. (فکرهای بد هم نکنید لطفاً، رابطه ما در حد سینما رفتن است :) ) ه

Monday, October 19, 2009

ژلوفن لطفاً

کدامشان؟ کدامشان به درد این سردردت می‌خورد؟
نمی‌دانم. یک چیزی بده! از دیشب ساکت نمی‌شود اصلاً.ه

مثل دست‌هایم، با آن پوست پیر چروکیده‌شان

هور هور... صدای خون که توی تمام رگ‌های مغزت جابجا می‌شود. فشار خونت بالا نیست؟ حتما همین‌جور موقع‌هاست که آدم‌ها سکته می‌کنند. مغزشان تیر می‌کشد و بعد یکجایی احساس درد می‌کنند و تمام! یکی از همین رگ‌ها پاره می‌شود و خون که این‌طور دیوانه‌وار توی رگ‌های به آن ریزی می‌دویده فواره می‌زند.

هور هور... به خودت می‌گویی آرام باش. چیزی نشده. ذهنت می‌دود به آن روزی که توی اتاقت از خواب بیدار شدی و اولین چیزی که یادت آمد این بود که ... اه... مهم نیست. لازم نیست حتی به این چیزها فکر کنی. بعد ناامیدانه به فردا فکر می‌کنی! به فردا که اولین کلمه‌ای که یادت بیاید همین کلمه است. خاطره استدلالی که پشت این کلمه بود! خوب تو هم به من توهین کرده بودی. هیسسسسسسس... به این چیزها فکر نکن لطفا... هور هور... به مغزت بگو یادآوری نکند. بگو خاطره تمام محاکمه‌هایی که شده‌ای، تمام توهین‌ها، تمام جواب‌هایی که پس داده‌ای، تمام روزهایی که آخرشان تو به اعدام محکوم شده‌ای را فراموش کند. روزهایی که درشان به اعدام محکوم شده‌ای و درجا، بدون فرجام‌خواهی حکمت را اجرا کرده‌اند. تقصیر تو بوده! همه این چیزها تقصیر تو بوده!

تقصیر من نبود. من را ناخواسته به این بازی کشیدند. من آنجا که بودم داشتم آرام آرام برای خودم فرو می‌ریختم. حتی بر سر کسی هم آوار نمی‌شدم. توقع هیچ‌چیزی هم نداشتم. منظورم این است که روزهایی بود که در آنها به هیچ چیز امیدی نداشتم. اما تلاشم را کردم. همه تلاشم را کردم. خوب خسته بودم. بیشتر از این نمی‌شد. یا شاید می‌شد و من به عقلم نمی‌رسید. یعنی اشتباه کردم؟ یعنی کم بود؟ همه توان من کم بود؟ مثل کسی که دارد با آخرین رمقش راه می‌رود و آن هم توی راهی که خودش شروع نکرده. راهی که کس دیگری می‌رفته و این آدم... حالا... یعنی کم بود؟... کم بود؟ کم بود که ادامه داد و تازه انتظار هیچ چیزی را هم نداشت. یعنی همه این چیزها یک مشت کولی‌بازی بود؟ خودش را مضحکه خاص و عام کرده بود که آخر سر؟؟ ... تقصیر من نبود!.. نبود... باور کنید.

حالا دیگر کولی‌بازی ندارد. مثل همه آدم‌هایی که اعدام می‌شوند، ناگهان از هیئت یک زندانی در می‌آیم و رها مثل پرنده‌ها می‌پرم. این بار نامرئی. دیگر،هیچ‌کس، هیچ‌کجا، به من سنگ نخواهد زد.

ه

آخرین خبر! آخرین خبر! ه

طبق جدیدترین تحقیقات من آدم ناسازگاری هستم!

گفتم که همتون بدونید. فردا شاکی نشید! ه

Tuesday, October 13, 2009

شاید برای من تمام شده باشد! ه

مشهد شهری است که با همه وجودم از آن متنفرم. با این همه دارم می‌روم آنجا. دنبال هیچ چیزی هم نیستم. حتی اینکه خوش بگذرد مثلاً. روحم را مثل لباسی که مناسب سفر نیست آویزان می‌کنم توی کمد و می روم. وقتی برگردم می‌بینی که خاطره تو را هم توی کمد هتل گذاشته‌ام. مثل شیء بی‌ارزشی که آدم در آخرین لحظه تصمیم می‌گیرد این را نمی‌برم. بگذار جا برای سوغاتی‌های تازه باز شود. مثل چیزی که آدم می‌داند بهترش را از هر بنجل‌فروشی و به نازل‌ترین قیمت می‌شود خرید.

مشهد شهری است که با همه وجودم از آن متنفرم. می‌روم که خاطره تو را آنجا بگذارم و برگردم. ه

اعلامیه شماره یک در مذمت راه‌پیمایی بدون وحدتمان! ه

چرا این‌قدر عصبانی؟ خیابان تاریک بود و من حضورش را پشت سرم حس می‌کردم. چند متر عقب‌تر از من راه می‌آمد. چی خیال کرده بود؟ اینکه دارد از من مراقبت می‌کند؟ مثلا چون خیابان خلوت و تاریک است؟ مراقبت این است که آدم کسی را این‌جور داغون و خسته به فرار وادار کند و بعد پشت سرش؟؟؟
نه! هرگز آن دعایی که خواستی را نمی‌کنم. می‌خواهی به چی راضی بشوی؟ بهتر نیست به جای اسیر کردن خودت به چیزی که راضی‌ات نمیکند، بروی دنبال آرزوهایت؟ دیگر به دعا کردن هم نیازی نخواهد بود. دیگر به هیچ‌کدام از این کارها نیازی نخواهد بود.
حالا چرا این‌قدر عصباني؟ نکند عصبانیت تمام سال گذشته است که مثل دمل توی وجودت مانده و حالا یکی نیشتر زده و این دمل سر باز کرده. حالا باید بنشینم بشمرم؟ فلان روز فلان جور من را ضایع کرد و فلان روز فلان جور. بعد یک نفر سر رسید و گفت نقطه! سر خط....
همین شروع از سر خط چه‌قدر انرژی برده باشد خوب است؟ من آن روزها وقتم را صرف راه رفتن از این سر خانه به آن سر خانه می‌کردم. مثل مرغ عشق‌هایمان که وقتی بیرون از قفسشان بهار به اوج خودش می‌رسد دنبال یک روزنه به بیرون به همه دیوارها سر می‌کوبند. هیچ ابایی هم از این ندارند که همان دیواری را که یک دقیقه قبل امتحان کرده‌اند دوباره به دنبال راه خروجی بگردند. مثل من. من که در جریان این رفت و آمدها هر بار سرم را می گذاشتم روی شیشه در راهرو. خیره به منظره‌ای که از پشت آن شیشه مشجر دیده می‌شد و منتظر ... منتظر که آن در باز بشود. منتظر که تلفن زنگ بزند. منتظر که کسی از جایی خبری بدهد... و بعد که رسیدیم به خط بعد، به من گفت که هیچ‌چیز عوض نشده. من انتظار داشتم که عوض شده باشد؟ یا مثل هزار بار دیگر بود که خودم می‌دانستم صحنه بعد این نمایش چیست. این نمایش فیلم فارسی گونه‌ای که این‌قدر قابل پیش‌بینی و سطحی بود.
فلان روز کجا بودی؟ فلان جا! می‌دانستم. فلان موقع چی؟ چه کار می‌کردی؟ فلان کار! می‌دانستم. یادت هست روزی که فلان چیز را دادی به من؟ دلت می‌خواست که من بگویم نمی‌خواهمش. مگر نه؟ آره! بیا نمی‌خواهمش!!
حالا چی؟ حالا آن تکه از مغزش که به سنسورهای دریافت ناگفته‌ها مجهز است چه چیزی را پیش‌بینی کرده؟ اینکه چهار صباح دیگر سر می‌رسی و می‌ر...ی به تمام آن روزهایی که صرف رفتن از این سر خانه به آن سر خانه شد. می...ی به آن هوای پاکی که مخصوص کوه‌هاست، به آن درخت‌های بید. می‌...ی به همه چیز‌هایی که باقی مانده‌اند و من بیهوده سعی می‌کنم تقدسشان را از آلوده شدن حفظ کنم.

روزهایی بود که فکر می‌کردم تو به من آسیب نمی‌رسانی. نه می‌خواهی و نه می‌توانی. حالا مهم نیست. فقط اینکه خودم خوب می‌دانم به تو بدهکار نیستم. آن تکه از وجودم که مدام داده‌ها و گرفته‌ها را محاسبه می‌کرد و به همه داده‌هایم ضریب «این که چیزی نبود» می‌زد، آن تکه از وجودم که مدام من را در جایگاه متهم می‌گذاشت که نگذارد دیگران این کار را بکنند حالا هر قدر تلاش می‌کند نمی‌تواند ذره‌ای بدهکاری به پای من بنویسد.

من آرامم. حتی عصبانی هم نیستم. ناامید چرا! اما عصبانی نه! ناامید به خاطرآن خیابانی که یک بار شاهد لجبازی سکوت تو بود و یک بار شاهد قدم‌هایت که از من چند متر عقب‌تر بودند. اما عصبانی نه! عصبانی اصلاً. مثل صبح بهار آرامم! ه

Monday, October 12, 2009

دعوا که می‌شود نوک انگشت‌هایم شروع می‌کنند به خاریدن. پمادشان آن گوشی تلفن طوسی رنگ است.

هیس... بهانه نگیر... نداریم!ه

Sunday, October 11, 2009

:)

امروز از آن روزهای بامزه بود. از صبح هم همچین بی‌کار نبوده‌ام. اما خوب خوش گذشته. آخر شب هم به تیمار موهای یکی درمیانم می گذرد. آرامش خوبی توی هوا هست. اینقدر که هوس می‌کنم بنشینم نقاشی بکشم... اووووووه‌ه‌ه‌ ... چه خبر شده؟

خبری نیست. خانه‌تکانی کرده. حالا مثل روز اول فروردین است. حتی بهتر از آن! مثل آن یک ساعتی که همه کارهای خانه تمام شده، سفره هفت‌سین پهن شده و فقط باید منتظر عید شد؛ منتظر عید است. دیگر به جایی رسیده که منتظر ۱۴ فروردین بعدش هم هست.

امروز از آن روزها بود ... :) ه

Friday, October 9, 2009

پانویس‌های بی پایانم

پ.ن. این روزها مثل ترازو شده‌ام. مثل ترازو در آن چند ثانیه‌ای که عقربه‌اش در انتخاب عددی برای نشان‌ دادن مردد است. می‌رود و برمی‌گردد. می‌رود و برمی‌گردد. می‌روم و برمی‌گردم. می روم و برمی‌گردم.
مثل عقربه ترازو که خوب می‌داند رفتن و برگشتنش حقیقت وزن را ذره‌ای عوض نمی‌کند، این همه جابجا می‌شوم که دل خودم آرام بگیرد. دل صاحب‌مرده خودم! ه

پ.ن. استاد گرام یک کلک آموزشی سوار کرد و مهلت پایان‌نامه ما را سه ماهی افزایش داد. وقتی داشتم امضای داورها را برای نامه الطاف آموزشی می‌گرفتم، ناگهان احساس تنفر مثل موجی از دلم به همه جای تنم منتشر (دقیقا منتشر) شد. دیدم که اگر از شدت درد روحی بمیریم کسی شعور درک مرگ فلسفیمان را ندارد. لزوما عزیزی باید از دست برود تا برویم پشت عنوان «مرگ» از نوع فیزیکیش قایم شویم. دیدم که ما نیستیم که زندگی می‌کنیم. ما نیستیم که به هم دل می‌سوزانیم. ما نیستیم که به هم آرامش می‌دهیم. مرگ است که این کارها را می‌کند. مرگ است!ه

پ.ن. نامجو به سیم آخر زده؟

پ.ن. کلمه اعدام برای من مثل یخ است که کسی بی‌هوا بگذارد روی آن تکه از پشت کمر آدم که گاهی از لباس بیرون می‌ماند. حالا کسی روی پشت ملتی یخ گذاشته است. از سرمایش سینوس‌های پیشانیم می‌سوزد.

پ.ن. بگو دستی مرا وقتی از روی آن عدد می‌گذرم، بگیرد. بگو من را بگیرد. هر دستی، هر چه قدر هم غریبه، فقط مرا محکم بگیرد. بگو... بگو... ه

Monday, October 5, 2009

یهو به خودت می‌آی و می‌بینی که دوباره چه‌قدر خسته‌ای. انگار همه انرژی این چند روز یه توهم بوده، یا شاید جو گرفته بودتت. چه خبره؟ یعنی سرماخوردگی به این حال انداخته تو رو؟ یا اینکه درست و حسابی نخوابیدی؟ یا برنامه‌هایی که جور در نیومدن؟
شاید هم فقط چون وقتی کسی به اون دوگانگی‌ای اشاره کرده که این روزا به همه زندگیت بدل شده، تو دیدی که هیچ‌چیز واقعا عوض نشده و از خودت پرسیدی دارم چی کار می‌کنم؟؟؟ دیدی که نمی‌دونی و دیدی که هیچ‌چیز دور و برت گارانتی نداره که بخوای بهش اعتماد کنی و تو دوباره به همون پوچی همیشگیت رسیدی. داغون و خسته!! حالا باز نگه داشتن چشمات هم انرژی می‌بره.

پ.ن. چرا این بلاگ همیشه پر از این همه روضه‌خونیه؟ نکنه یه جایی از وجود من حسابی گندیده که دیگه هیچ شادی‌ای بیشتر از دو روز تو وجودم پا نمی‌گیره! ؟ ه

Sunday, October 4, 2009

همان آدم قدیمی

یک پاندای کله گنده لق‌لقو خریده. همین که می‌بینمش انگار کسی زیر گوشم می‌گوید همان آدم قدیمی است. من بلند می‌گویم: داری ریکاور می‌شوی. می‌خندد! ه