Saturday, December 25, 2010

چرا يه روزايي ککم هم نمي‌گزه اما يه روزايي انگار به قلبم خنجر مي‌زنن؟ خودم خوب مي‌دونم که از من گذشته. اما دست خودم نيست. گاهي صبرم سر مي‌آد. يه دقيقه بيشتر طول نمي‌کشه اما خيلي درد داره. ه

Wednesday, December 22, 2010

خاب

يعني اون چيزي که الان مي‌خوام خوابه. اون مدلي که قديما مي‌خوابيدم که عين مردن موقت بود. حتي خسته نبودم يا شب نبود يا هر کوفت ديگه‌اي... فقط اينکه من دلم مي خواست بخوابم.که بگذره... بعد مي‌گذشت. حالا ديگه نمي‌شه. حالا بايد خسته باشم. بايد خيلي خسته باشم. بايد تاريک باشه. بايد به موقع باشه. بايد به اندازه باشه. بايد مثل همه باشه... ه

يه نوک خسته شده. ياد اون روزي افتاده که رو چمن‌ها نشسته بوده و روزنامه خونده بوده. اما نمي‌دونسته که قراره بعدش چي بشه. با خودش فک کرده که دوباره همون‌جوريه؟ بعد دلش خواب خواسته. خواب ها... خواب ...ه

پ.ن. ديشب ماه رو ديدين؟

Tuesday, December 14, 2010

مي‌پرسد: «چرا بازم ميري سراغش؟«

يک لحظه فکر مي‌کنم و بعد حقيقت را مي‌گويم: ه
«آدم عزيزي رو از دست دادم که حتي يه سنگ قبر هم نداره. نمرده يا نرفته. غيب شده. حالا من انگار دارم دنبال يه سنگ قبري چيزي مي‌گردم براش. ه
اون برام مثه اون سنگ قبره‌اس. مي‌رم سراغش که دلم آروم بگيره.» ه

Sunday, December 12, 2010

امروز باران نبارید

با یک قهقهه خنده مصنوعی شروع می‌کند. خودم را به نشنیدن می‌زنم. زودباور است. خیال می‌کند که چیزی ندیده‌ام. ناگهان به ذهنش می‌رسد که نباید خودش را لو بدهد. حرف‌هایی که آماده کرده را کنار می‌گذارد و بعد بالاجبار ساکت می‌شود. به خاطر آن خنده و این سکوت است که من شروع به حرف زدن می‌کنم. حرف‌هایی که آماده کرده‌ام را می‌گویم و تمام می‌شود. مثل یک مراسم مذهبی که باید به جا آورده می‌شد، و حالا به جا آورده شده. ه

راستی گفته بودند امروز باران می بارد. ه
بهش نگاه کردم. بعد خندید. عین بچه‌های شیطون خندید. گفتم بازیت گرفته؟ بازهم خندید. ه
اینجوری شد که به دل نگرفتم. فک کردم خودش بهتر می‌دونه که داره چی کار می‌کنه. حتی تصمیم گرفتم که باهاش بازی کنم. منظورم اینه که یه وقتایی هم کیف می‌ده. ه

به ف

گفتم اگه تو بودی هیچ کدوم از این اتفاق‌ها نمی‌افتاد. ه

نمی‌شنید که. برا خودش تو یه گوشه دنیا داشت زندگی می‌کرد. تعطیلات کریسمس قرار بود بره ونیز و بعد هم یه خراب‌شده‌ای تو سوئیس. اما خوشحال نبود. بدون من بهش خوش نمی‌گذشت. ه

اینو فقط من می‌دونستم. ه

Tuesday, December 7, 2010

من و تو یه جوری هستیم که انگار یه دستی یه آینه گذاشته جلوی یکی‌مون و با تصویرش اون یکی رو ساخته. فقط اینکه آینه‌هه این تصویر رو با یه تاخیر یه ساله پخش می‌کنه، اینجوری می‌شه که من هی نگاه می‌کنم می‌بینم تو این مدت تنها اتفاقی که افتاده انگار جای من و تو با هم عوض شده. بعد هی نگاه می‌کنم می‌بینم من دارم همون کارای اون موقع تو رو می‌کنم و تو هم همون کارای اون موقع من رو. بعد هی می‌فهممت و می‌بینم که اصلا مهم نیست که داری چی کار می‌کنی. اصلا مهم نیست که هفته‌ای یه بار سر می‌رسی و می‌..نی به کوچیک‌ترین خوشحالی‌هایی که برای خودم جمع کردم. با خودم می‌گم لابد من هم این کارا رو کردم. بعد هی دلم آروم می‌شه و قوی می‌شم و می‌تونم که به کل قضیه مثل یه جور طنز یا یه سری قضیه تکراری نگاه کنم. به خودم می‌گم خدا من رو نگه داشت که این چیزا رو بفهمم و هی تند تند درسام رو یاد می‌گیرم. وقتی همش رو یاد بگیرم می‌تونم برم دنبال بقیه زندگیم. تو هم همین‌طور. اون‌ موقع تو هم می‌تونی بری. هرجایی که دوست داشته باشی. قول می‌دم. ه

هرروزنامه

يعني مرسي که همتون اين‌قدر هماهنگيد. يعني ممنون‌ها. ممنون. ممنون که يهويي همتون با هم يه کاري مي‌کنيد که آدم احساس کنه خوب خدا رو شکر من که هيچ‌وقت نمي‌تونم دلم رو به هيچ چيزي خوش کنم. بعد دفه بعدي که صبح از خواب پا شم و به فکرم برسه که خدا رو شکر يکي دو روزه چيزي نترکيده، در جا مطمئن مي‌شم که اون روز از اون روزاست که توشون دهن من سرويسه. ه

يعني خيلي پررو‌ام که هنوز دارم ادامه مي‌دم. خيلي... ه

Thursday, December 2, 2010

یک جور طبیعی مهربان

خسته و ناآرام بودم. سرم و گردنم بدجوری درد می‌کرد. سرم را بلند کردم و گفتم: تو حال من را می‌بینی؟ داشت نگاهم می‌کرد. سرش را تکان داد و گفت: اوهوم. به خیالم لبخند هم می‌زد. بعد من با یک صدای زار و نزاری گفتم دیگه اینجوری نمی‌تونم. بی هیچ راه‌حلی، عین مرغ سرکنده. خسته شدم. تو این چیزا رو می‌بینی؟ خندید. ولی خنده‌اش آرام بود. از این خنده‌های بدجنس نبود. انگار که من داشتم برای چیزی دست و پا می‌زدم که او تا تهش را قبلا هزار بار رفته. مثل مامان‌های مهربان می‌خندید. زدم زیر گریه. گفتم دیگر تمامش کن. او هم زد زیر خنده و قهقه‌اش یک چیز طبیعی مهربان بود. گفتم پس لااقل حواست به من هم باشد. باشد؟ این بار دیگر بلند نمی‌خندید اما چشمهایش پر از خنده بود. آرامم می‌کرد... ه

Wednesday, December 1, 2010

گاوميش من

بعد يه روزايي قوي مي‌شم عين گاوميش. يعني به همون پوست کلفتي، يه جوري که خودم هم شاخام مي‌زنه هوا که من چه‌جوري دارم دوام مي‌آرم و نمي‌پوکم. عين مسيح مصلوب که خودش صليبش رو مي‌برد بالاي تپه من هم همه شکنجه‌ها رو با خوشحالي تحمل مي‌کنم، يه جوري که انگارهمين يه دقيقه ديگه روح از بدنم در مي‌ره. ه
بعد امروز از اون روزاست. ه

Tuesday, November 30, 2010

تازگي‌ها يک چيز خوبي ياد گرفته‌ام. يک‌جور ناخودآگاهي بلد شده‌ام که وقتي گريه مي‌آيد پشت پلک‌هايم بتوانم جلوي جاري شدنش را بگيرم. بعد اين توانايي جديدم براي کسي مثل من که قديم‌ها در عرض ثانيه در اشک‌هاي خودش غرق مي‌شد يک پيشرفت اساسي است. از بس که هي شاکي شده‌ام و گريه‌ام گرفته و هيچ کس گوش شنيدن اين را نداشته که چرا گريه مي‌کنم، براي خودم يک پا هرکولس شده‌ام. ه

حالم خوب است، اینها غرغرهای بعد از یک روز بدند

امروز عصری دیدم همه این سالها انگار داشته‌ام آب در هاون می‌کوبیده‌ام. همه جلسات مشاوره‌ای که تویشان شرکت کرده‌ام، همه درسهایی که خوانده‌ام، همه روزهایی که سعی می‌کردم بهتر باشم، همه تلاشم برای قوی بودن، خواندن زبان‌های جورواجور، روزهایی که می‌رفتم بیمارستان، یا وقت‌های دیگر که با دوستهایم می‌گذراندم، همه‌اشان یک جور خوبی بیهوده بوده‌اند. امروز عصری دیدم که هیچ فرقی نمی‌کند، که هیچ‌وقت هیچ فرقی نمی‌کرده و بعدا هم فرقی نخواهد کرد. ه

بعدترش آمدم خانه یک قرص خوردم، دو ساعتی چرت زدم، شام خوردم، فارسی وان دیدم و اینجا نوشتم که می‌دانم فرقی نمی‌کند چه‌قدر و چه‌طور تلاش کنم. این را می‌دانم. دیگر لازم نیست برای اثباتش تلاش کنید.ه


Friday, November 26, 2010

موقعیت من در خودش طنز عجیبی داشت. میان در ایستاده بودم، نه در حال رفتن بودن و نه آمدن. نه از در رد می‌شدم و نه می‌بستمش. دستم روی دستگیره در بود و با هر کدام از گوش‌هایم یکی از صداهای غالب محیط را می‌شنیدم. صدای ناله و اعتراض طبقه پایین، با گوش چپ و صدای خنده اتاق دیگر، با گوش راست. بعد صداها توی مغزم با هم مخلوط می‌‌شدند و ترکیبی را می‌ساختند که با یک ناله جانسوز شروع و به یک خنده دیوانه‌وار ختم میشد. صدای ناله و خنده هر دو مو بر تنم راست می‌کردند. ترکیبشان مثل بازتاب یک شکنجه ادامه‌دار روانی بود. و بعد کم‌کم صداها به هم تبدیل می‌شدند، خنده به جای گریه و ناله به جای آواز. خنده به جای خنده و ناله و گریه به جای آواهای شادی. خنده و ناله و گریه و شادی. خنده و خنده که بعد تغییر ماهیت می‌داد و به هق‌هق زنی بالای قبر مرده‌ای بدل می‌شد. ناله‌ای که مثل قهقهه یک آدم دیوصفت به گوشم می‌رسید. ه

وضعم خیلی وخیم بود. اما در خودش طنزی داشت. در را بستم و عقب‌عقب رفتم. تا جایی که پایم به چیزی گیر کرد و بعد افتادم. ه

بعدترش می‌خندیدم و گریه می‌کردم. فکر می‌کنم این‌طور بود! ه

the most beautiful suicide

آدم‌هایی هستند که وقت نا‌امیدی به مرگ فکر می‌کنند. من همیشه در اوج نا‌امیدی، آنجایی که همه چیز را یک هاله سیاه می‌پوشاند به این عکس فکر می‌کنم. اسم این عکس «زیباترین خودکشی» است. ه

On May Day, just after leaving her fiancé, 23-year-old Evelyn McHale wrote a note. 'He is much better off without me ... I wouldn't make a good wife for anybody,' ... Then she crossed it out. She went to the observation platform of the Empire State Building. Through the mist she gazed at the street, 86 floors below. Then she jumped. In her desperate determination she leaped clear of the setbacks and hit a United Nations limousine parked at the curb. Across the street photography student Robert Wiles heard an explosive crash. Just four minutes after Evelyn McHale's death Wiles got this picture of death's violence and its composure.

Thursday, November 25, 2010

تس

به تس زیاد فکر می‌کنم. در آن فرصت سه‌ماهه نامزدیش با مردی که دوستش داشت آرزو می‌کرد که تابستان هرگز تمام نشود. خیلی وقت‌ها به این آرزوی تس فکر می‌کنم.
دخترک شیرین بیچاره. ه

می‌شود که همه ما بدانیم کار درست کدام است. می‌شود که من بدانم، او بداند و همه آنهای دیگر هم بدانند که نمی‌شود. که اصلا نباید بشود. اما همین‌جوری که همه چیز همین‌قدر منطقی و مشخص است، می‌شود که من دلتنگ و عصبی بشوم. این را می‌فهمی؟

نمی‌فهمی. مثل من نبوده‌ای که برای یک مدت طولانی تنها مایه آرامش زندگی‌ات یک چیز مشخص باشد. یک چیزی که حالا مثل دیوانه‌ها سرگشته‌اش باشی. یک چیزی که به خاطرش چشمت را به روی هزار تا چیز دیگر بسته باشی. به روی هزار تا چیز بد که مدام خودشان را به تو نشان می‌دهند. چیزهایی که دیگران هم مدام نشانت می‌دهند. و تو هی نگاه نمی‌کنی. نگاه نمی‌کنی. نگاه نمی‌کنی. ه

من مثلا نمی‌بینم. شما هم ... شما هم دیگر چیزی نگویید. چیزی نگویید. باشد؟ ه

Wednesday, November 17, 2010

عذاب وجدان

امروز یه دروغ گفتم که روزم رو به گند کشید. نه اینکه عذاب‌وجدانش رو گرفته باشم ها، نه. دروغ بی‌اهمیتی بود. اما... اما اینکه ... اینکه طرف فهمید. ه

آدمیه که من دوستش دارم. آدم خوبیه. به من اهمیت داده بوده و بعد از من دروغ شنیده و فهمیده که داره دروغ می‌شنوه. از اینکه مجبور شدم بهش دروغ بگم متاسفم اما بیشتر از اون از این متاسفم که دروغی گفته‌ام که به اندازه کافی هوشمندانه نبوده. فک نکنید طرف وقتی فهمیده به روم آورده و از این حرفا. نه! اصلا همچین آدمی نیست. اما... اما فک کنم همه ما لااقل حق داریم که اگه حقیقت رو نمی‌شنویم یه دروغ تابلو هم نشنویم. من لعنتی نمی‌تونستم حقیقت ماجرا رو براش توضیح بدم اما حق هم نداشتم که یه دروغ سرسری بگم. دروغ سرسری از همه انواع دروغ بدتره چون یه جور توهین به شعور طرف مقابل به حساب می‌آد. من خودم همیشه قربانی اینجور توهین‌ها بودم و می‌تونم تصور کنم که چه حالی داره...ه

متاسفم... واقعا متاسفم .ه

Monday, November 15, 2010

روانشناس و مدیرعامل... و من

سرکار میز من را چرخانده‌اند و یکجور گهی گذاشته‌اند. شادی دارد می رود و جایش را یک آدمی می‌گیرد که من دوستش ندارم و باهاش کنار نمی‌آیم. مدیرعاملمان جواب سلامم را به زور می‌دهد چون مثل فلانی و بیساری چاپلوسی‌اش را نمی‌کنم. جلسه‌ای که در خواست داده‌ام دو ماه است که تشکیل نشده. همین‌جوری اتفاق‌های کوچک و بی‌اهمیت جمع شده‌اند و حالم را یک جوری بدی گرفته‌اند. یکهو آمپر می‌چسبانم و می‌روم توی اتاق مدیرعامل و رسمن جرواجرش می‌کنم. صدایم را برایش بلند می‌کنم و از شش ماه قبل برای حرف‌هایم شاهد می‌آورم. آخر سر مردک مثل همیشه از من تشکر می‌کند، حق را به من می‌دهد و بدون دادن راه‌حلی من را راهی می‌کند. جلسه کوفتی رسمن هیچ نتیجه و فایده‌ای نداشته. اما من وقتی که از دفترش بیرون می‌آیم خوشحال و سرحالم.ه

گاهی هیچ‌چیز نمی‌خواهیم. یعنی یک چیزهایی می‌خواهیم. اما آن چیزها همه آن چیزی نیست که می‌خواهیم. چیزی که بیشتر از همه ما را جذب می‌کند، شنیده شدن است. روان‌شناسم می‌گوید وقت‌هایی که به موقع شنیده نمی‌شویم، به دعوا، پرخاش و افسردگی پناه می‌بریم. روان‌شناسم می‌گوید اینها راه‌حل‌های موقتند. روان‌شناسم با این حرف‌هایش اجازه لذت بردن از پیروزی کوچکم در جنگ با مدیرعاملم را از من می‌گیرد، اما نمی‌تواند من را مجبور کند که از راه‌حل عاقلانه‌تری استفاده کنم. روانشناسم مثل دکترهایی است که برای ما از مضرات شکلات می‌گویند و کاری می‌کنند که ما بعد از خوردن کیت‌کت از خودمان متنفر باشیم. ه

Sir Hermes Marana نقل از

این روزها گاهی به ایرما فکر می‌کنم. به این که دلایلِ ماندن‌ش چه‌قدر شکننده بود. میل‌ش از جنسِ تملک نبود، آدم وقتی میل به تملک داشته باشد محکم‌تر می‌ماند، تا این که صرفن دوست‌ داشته باشد. این‌جوری به تلنگری بند است ماندن‌ات. محسن آزرم می‌گوید «هر پیوندی،‌ شاید، جایی تمام می‌شود که یکی حس می‌کند ادامه‌ی این راه ممکن نیست. جایی‌که عشق آشکار نشود و فرصتش را در اختیارِ چیزی دیگر بگذارد، ماندن و دَم‌نزدن و لبخند‌به‌لب‌آوردن اشتباه است. عشق ناپایدار است اساساً.» بعد تعریف می‌کند که زیگمونت باومَن، در رساله‌ی عشقِ سیّال‌اش نوشته بود «انسان‌ها، در تمامِ اعصار و فرهنگ‌ها، با راه‌حلِ یک مسأله‌ی واحد روبه‌رو هستند: چگونه بر جدایی غلبه کنند، چگونه به اتّحاد برسند، چگونه از زندگی فردی خود فراتر روند و به «یکی‌شدن» برسند. کُلِ عشق، صبغه‌ی میلِ شدیدِ آدم‌خواری دارد. همه‌ی عُشّاق خواهانِ پوشاندن، نابودکردن و زدودنِ غیریّتِ آزارنده و ناراحت‌کننده‌ای هستند که آن‌ها را از معشوق جدا می‌کند؛ مخوف‌ترین ترسِ عاشق، جدایی از معشوق است، و چه‌ بسیار عُشّاقی که دست به هر کاری می‌زنند تا یک‌بار برای همیشه، جلوِ کابوس خداحافظی را بگیرند.»

Thursday, November 11, 2010

Eternal sunshine of the spotless mind...

یک دوره‌ای بود که در آن وقتم را صرف رفتن به تمام جاهایی کردم که قبلا با تو رفته بودم. روی صندلی‌هایی نشستم که قبلا با تو نشسته بودم. چیزهایی را نگاه کردم که قبلا با تو نگاه کرده بودم. یک دوره‌ای بود که در آن تعمدا خاطراتم با تو را به یاد آوردم و اجازه دادم که به یاد آوردن خاطراتت اذیتم کند. گذاشتم که از به یاد آوردن خاطره‌های خوب و بدت داغان شوم و بعد همین‌جور به خاطره‌هایت فکر کردم تا زمانی رسید که دیگر به یاد آوردنشان آنقدرها تاثیرگذار و دردناک نبود. به همه جاهایی که با تو از آن گذر کرده بودم سر زدم و آنچیزهایی که از تو به جا مانده بود را زیرورو کردم تا مطمئن شدم که دیگر هیچ‌کدام از خاطره‌هایت نمی‌توانند من را غافلگیر کنند. ه
اینجوری از خودم محافظت کردم. اینجوری ... ه

Tuesday, October 26, 2010

جن‌گیر

یعنی گل بگیرند در این تماشاخانه ایرانشهر رو با این تئاترهای احمقانه‌ای که توش اکران می‌شه. ه

Saturday, October 23, 2010

چه کم از لاله قرمز؟ ه

این روزها عین گل‌های شبدر شده‌ام. از این گل‌هایی که مساحت کل گلبرگهایشان روی هم به یک سانتی متر مربع هم نمی‌رسد. از این گل‌هایی که خودشان خوب می‌دانند که گلند اما تا کسی درست و درمان نگاهشان نکند گل بودنشان را نمی‌بیند. این روزها از آن گل‌ها شده‌ام که معمولا کسی گل بودنشان را نمی‌بیند. ه

شرح حال

فقط به خاطر تافل و کتاب‌های تافل زنگ بزنی به آدم و همیشه هم آخر تلفنت بگویی بیا من را ببین. یکجور کلیشه‌ای مسخره‌ای بگویی بیا من را ببین و من بدانم که تو آدمی هستی که اگر دلت برای کسی تنگ شود خفتش می‌کنی و می‌روی به دیدنش. ه
شاید هیچ هم مسخره نیستی. شاید این جمله اخر تلفنت خیلی هم خوب و باحال است. اما اصلا به من نمی‌چسبد. ه
می‌دانی؟ حوصله‌ات را ندارم. الآن یکجوری‌ام که حوصله هیچ کسی را ندارم. کاش همه آدم‌های دورو برم یک مدتی ساکت بشوند. مثل عروسک کوکی که کوکش تمام شده باشد ساکت و صامت و بی‌حرکت بشوند. کاش چشم‌هایشان را هم ببندند. تو هم همین‌طور. تو هم چشم‌هایت را ببند. الآن خسته‌ام. ه

Monday, October 18, 2010

ماهی‌ها... ماهی‌ها...‍پروانه‌های زیر آب... ه

نمی‌دونم هیچ‌وقت براتون پیش اومده که یه خوابی رو چند بار ببینید یا نه؟ منظورم اینه که مثلا هر چند وقت یه بار یه خواب خاص رو ببینید و همیشه هم همون احساسی بهتون دست بده که دفعه اول که این خواب رو دیدید بهتون دست داده.
برای من یک همچین اتفاقی افتاده. یه خوابی هست که من همیشه می‌بینم. خواب یه عالمه ماهی قرمز کوچولو که یه جایی تو خونه‌امون از یادم رفتن. توی خوابم می‌بینم که توی یه تُنگن که به اندازه یه دونه ماهی جا داره. بعد توی خواب یادم می‌آد که یه ماهی داشتم که مدت‌ها قبل اون رو یه جایی تو خونه گذاشتم و بعد هم فراموشش کردم. مدت‌هاست که آبش رو عوض نکردم و بهش غذا ندادم. اون هم طی یه فرایندی مثل تولید مثل از یه دونه یا دو تا به ده‌تا یا بیست‌تا ماهی تبدیل شده که تو همون تنگ کوچیک با هم زندگی می‌کنن.
دیدن همچین خوابی می‌تونه خیلی وحشتناک باشه. اینکه ناگهان ببینی این تو بودی که یه مشت ماهی زبون بسته رو فراموش کردی باعث می‌شه درجا یه عذاب وجدان کشنده بگیری. از خودت می‌پرسی چه‌جوری ممکنه فراموش کرده باشم و هیچ جوابی نداری که به خودت بدی.
قدیم ترها که این خواب رو می‌دیدم، وضع ماهی‌ها هیچ تعریفی نداشت. بعضی‌هاشون مرده بودن و آبشون لجن گرفته بود. بعضی‌هاشون بی‌حال و مریض بودن و بعضی‌هاشون در عین سلامت و زیبایی تو اون ظرف کوچیک و کثیفشون دور می‌زدند. همیشه اتفاقی پیداشون می‌کردم. وسط یه کار فورس‌ماژور لعنتی که باید همون موقع و سریع انجام می‌شد، می‌رسیدم به ظرف ماهی‌ها. بعد علاوه بر اون کار لعنتی، وظیفه رسیدگی به اون همه ماهی که یه جورایی مثل یه کودک ناخواسته بودن هم به دوشم می‌افتاد. ماهی‌ها مجموعه‌ای از مسئولیت‌ها و بدبختی‌های جدید بودند. نمی‌شد رهاشون کنم. باید دنبال یه عالمه ظرف با آب تمیز می‌گشتم و ماهی‌‌های سالم و مریض رو از هم جدا می‌کردم. باید از اون به بعد از اون همه ماهی که به نظر می‌رسید قدرت تولیدمثل فوق‌العاده‌ای هم دارند مراقبت می‌کردم. و مهمتر از همه باید همیشه به یاد همه‌شون می‌بودم. دیگه نباید فراموششون می‌کردم. نباید...
دیشب هم
دوباره این خواب رو دیدم. اما این بار با همیشه فرق داشت. من ماهی‌ها رو بالای یه کمد پیدا کردم. توی دو تا تنگ شیشه‌ای بودند. ده یا دوازده‌تا ماهی قرمز عید که معلوم بود فضای تنگ براشون کوچیکه، اما... اما... اما آب تنگ تمیز بود.
شما نمی‌دونید دیدن اینکه آب تنگ فراموش‌شده، تمیزه چه حسی داره. مثل این می‌مونه که کسی که تو نمی‌دونی کیه برگه امتحانی که توش گند زدی رو با کلید سوال‌ها عوض کرده باشه. مثل این می‌مونه که تو ببینی نمره‌ات تو امتحانی که همیشه گند می‌‌زدی بیست شده.

.
.
همه عمرم یه خوابی رو می‌دیدم که حالا یه جور دیگه می‌بینمش. می‌دونید؟ فکر کنم حالم خوبه. یعنی منظورم اینه که الان وقتیه که آدمی که دوسش داشتم ترکم کرده، برنامه‌ای که برا زندگیم ریخته بودم به فنا رفته، کلی کار و پروژه و ترجمه دارم، تافل و جی آر ایم اکسپایر شده، آدم‌های دور و برم خسته و عصبی‌ و غرغرو‌اند، روزانه سه ساعت تمام تو ترافیکم و تقریبا هر روز ساعت‌ها کمردرد و پشت‌درد دارم، اما ... اما... اما آب تنگ ماهی‌هام تمیزه. می‌دونی؟ مادامی که بدونم آب ماهی‌هام تمیز می‌مونه هیچ‌ کدوم از این چیزایی که گفتم مهم نیستند. من دلم روشنه! ه

پ.ن. اگه واقعا اینجا یه خبری هست، اگه واقعا تو برنامه همه‌چیز رو چیدی، اگه قراره بیام بار دلم رو سبک کنی و دلداریم بدی... می‌دونی؟ باور کردنش سخته. اما من، به خیالم این بار باورش کردم. ه

fortune telling coffee!!! oooh

سرش را از روی فنجان بلند می‌کند و می‌گوید: «عزیزم، تو سه ساعت، یا سه روز، یا سه هفته یا سه ماه دیگه، یه خبر خوبی به صورت تلفن یا پیغامی که به در خونه‌ات می‌آد یا خبری که سر کارت می‌شنوی خواهی داشت. البته می‌تونه یه اتفاق خوب هم باشه که من به صورت خبر می‌بینمش اینجا». ه
همین‌ دیگر. همین. ه

Wednesday, October 13, 2010

در حسرت روزگاران قدیم!! ه

آناکارنینا یک جورهایی خوشبخت بود. لا‌اقل بعد از مرگش، آن مردک هم به فنا رفت. منظورم این است که دو سال بعد، با دندان‌درد و حال نزار پا شد رفت جنگ. حداقل به خاطر مرگ آنا متاثر شده بود. آی آی آی. اگر ما بودیم که مردک به ت*مش هم نبود. لابد اگر می‌رفتیم زیر قطار، خیالش هم راحت می‌شد. مرد هم مردهای قدیم. لااقل اگر به خاطرشان می‌مردی مرگت هدر نمی‌رفت. حالا که دیگر از این خبرها نیست. حالا که دیگر اصلا خبری نیست. ای بابا!! ه

Tuesday, October 12, 2010

دور از آزادی

شاید یک کم عجیب باشد. اما می‌شود که یک زن جوان ۲۶ ساله باشی و آرزو داشته باشی که بتوانی ساعت ۱۱ صبح، بی ترس و دغدغه، روی چمن پارکی یا وسط میدانی چیزی دراز بکشی و به آسمان نگاه کنی که ترجیحا هم آبی باشد.

Saturday, October 9, 2010

پدرسگ! ه

به نظر من می‌شود به یک نفر بگویی پدرسگ و قصد اهانت به پدرش را نداشته باشی. منظورم این است که این فحش پدرسگ به خصوص اگر به صورت پدسسسگ گفته شود می‌تواند مستقل از معنای تحت‌اللفظی خود به کار رفته باشد. خیلی کوته‌فکرانه خواهد بود اگر شخصی که به این صورت مورد خطاب قرار گرفته عصبانی شود و بگوید: «حق نداری به پدرم توهین کنی.» در عین حال همین فرد می‌تواند از اینکه به صورت مستقیم مورد توهین قرار گرفته عصبانی شده و شخص توهین‌کننده را با استفاده از ناسزاهای مشابهی مزین بنماید . ه

Thursday, October 7, 2010

نمی‌شود دوباره بچه باشی؟ ه

یک بار گفتی اگر می‌خواهی نفرینم کنی بگو که الهی بزرگ شوی. البته من نفرینت نکردم. اما ... اما تو بزرگ شدی. و این برای من که آن همه به آن بچه‌ای که تو بودی دل بسته بودم، از همه سخت‌تر است. ه

Wednesday, October 6, 2010

خ. یعنی خر! ه

داشتیم گزارش‌ها را می‌فرستادیم اهواز. پرینتر کوفتی هم که طبقه بالاست و من مدام بین دو طبقه در رفت و آمد بودم. خ. داشت با ا. حرف می‌زد. راجع به خر کردن رییس نمی‌دانم کدام اداره‌ای که فلان مناقصه را دست گرفته بودند و چی و چی. من هم داشتم از روی لیست پرینتر چک می‌کردم که پرینت‌ها درست و درمان برود. گزارش‌های بی‌مذهب این‌قدر زیاد بودند که دستگاه دو بار ورق تمام کرد. دفعه دوم وقتی داشتم بلند می‌شدم بروم بالا، مچ دستم را گرفت. ناگهانی و بی‌حرف. تعجب را که توی نگاهم دید گفت: من می‌رم پرینت‌ها رو می‌آرم. تو خسته شدی. ه

جمله‌ای که گفت امری نبود. اما در خودش یک‌جور امر کردن داشت. دست من را تا وقتی که دوباره سر جایم ننشستم، توی دستش نگه داشت. فشار دستش که دور مچم حلقه شده بود می‌گفت که نمی‌شود حرفش را زمین بیندازم. زور دستش از من بیشتر بود، مردانه بود،. زمخت بود، اما مهربان هم بود و آدم را وادار می‌کرد باهاش راه بیاید. ه

می‌دانی؟ یک‌وقت‌هایی بد نیست که بگذاری همه چیز مثل قصه‌های توی کتاب‌های درپیت پیش برود. یک وقت‌هایی خیلی کیف می‌دهد که برای چند لحظه همه اصرارت بر استفلال رای زنان و رفتارهای استاندارد محیط کاری را کنار بگذاری و اجازه بدهی که یک مردی با تو همان‌جوری رفتار کند که مردهای خوب فیلم‌های مسعود کیمیایی با زن‌های خوب اطرافشان برخورد می‌کنند. یک‌جورهایی مهربان و حمایتگر و البته زمخت و زورگو. این کار لا مذهب باعث می‌شود احساس خیلی خوبی به آدم دست بدهد. یک جور احساس حمایت شدن که البته ،در هر حال، نباید بیشتر از چند ثانیه طول بکشد. بیشتر از چند ثانیه، دیگر خیلی مزخرف می‌شود. مثل شیرینی زیادی که ناگهان گلوی آدم را می‌زند... ه

Monday, September 20, 2010

زینب بلاکش هستم... از تهران

دلم که حسابی می‌گیرد، به عادت همیشه، می‌نشینم یک کمی به تو فکر می‌کنم. جدیداُ اینجوری یک ذره هم بهتر نمی‌شوم. انگار دیگر تو هم دوای درد من نیستی. این خیلی غم‌انگیز است. مثل مریض رو به موتی هستم که می‌بیند دارویی که آخرین بار نجاتش داده حالا دیگر بی‌اثر شده. این‌جوری آدم بدجوری از پیدا شدن درمانی برای دردش نا‌امید می‌شود. این بی‌اعتقادی یک جورهایی از مریضی و مرگ هم بد‌تر است. ه

کاش هیچ‌وقت آن اتفاق آخر نیفتاده بود. شاید من هنوز هم توی دلم یک ذره امیدی داشتم. یا اگر امیدی نداشتم، لااقل زخمی هم نمانده بود. الان بدجوری مثل زینب بلاکش شده‌ام. مثل آن تابستان کوفتی که همه‌مان زینب بلاکش بودیم. لااقل آن موقع گاهی خیالت می‌آمد اشک‌هایم را پاک می‌کرد. حالا که این اشک‌های بیچاره آنقدر روی گونه‌هایم می‌مانند که خودشان خشک می‌شوند. دوباره مثل قدیم‌قدیم‌ها شده. البته خیالی نیست. من بلدم چه‌طوری از این صحرای کربلا رد بشوم. اما خوب... گاهی هم یادم می‌افتد که توی این خاک یک عزیزی را دفن کرده‌ام. برای همین است که گاهی یک روضه‌ای هم می‌خوانم ... ه

Sunday, September 19, 2010

سايت اصلي فلوريدا

امروز تو تاكسي بودم. توي خبر صبح‌گاهي راديو اعلام كردند كه «در راستاي اعتراض به عمل ناجوانمردانه به آتش كشيدن قرآن، گروه سايبري آشيانه موفق شده است كه از ظهر 5شيبه تا عصر جمعه هزار و پانصد سايت خيلي مهم آمريكايي را هك كند. مهم‌ترين سايتي كه توسط اين گروه هك شده است سايت اصلي ايالت فلوريدا بوده كه محل زندگي كشيش پيشنهاد‌دهنده آتش زدن قرآن است.»ه

سايت اصلي فلوريدا؟؟ سايت اصلي فلوريدا؟؟؟ يعني حتي اگه گفته بودي سايت آتش‌نشاني فلوريدا يا سايت مركز پخش فراورده‌هاي لبني فلوريدا يا سايت انجمن دارو‌خانه‌چي‌هاي مقيم فلوريدا من مي‌تونستم يه جوري قبول كنم اما آخه سايت اصلي فلوريدا؟؟؟ اين خيلي ضايع بود ها... باور كن!!1 ه

Saturday, September 11, 2010

:)

نمی‌دونید چه کیفی داره که همین که یه خبری می‌شده بدویی بری تو بلاگت بنویسی و کلی هم کولی‌بازی در بیاری، بعد دوستهات از جای‌جای جهان هی بهت میل بزنن، یا باهات چت کنن یا کامنت بذارن و بهت دلداری بدن و منظورشون این باشه که تو براشون مهمی. این‌قدر خوبه. زودی یادت می‌ره که یه آدمی دیروز حالت رو اساسی گرفته بوده و دیگه اصلا احساس بی‌کسی و تنهایی و اینجور چیزا نمی‌کنی. بعد کاملا قدرت پیدا می‌کنی که با بقیه‌اش هم روبرو بشی و می‌دونی اگه اتفاقی بیفته آخرش یکی پیدا می‌شه که خوچحالت کنه. با خودت می‌گی گور پدر فرانسه و از اون مهم‌تر گور پدر آدم‌های بد‌رفتار دور و برت و یهو خوش‌اخلاق و باحال می‌شی! ه
نمی‌دونید چه کیفی داره دیگه. نمی‌دونید. ه

‍پ.ن. یاد تلفن تو و شربت مرمرجان هم هستم. تو که خوب می‌دانی من هیچ‌وقت اینجور چیزها یادم نمی‌رود. ه

Friday, September 10, 2010

بدون عنوان

استاد جان از فرانسه میل زده که عزیز من نمی‌شود که بیایی اینجا. چون آزمایشگاه ما با وزارت دفاع فرانسه ارتباط دارد و وزارت دفاع به ما اطلاع داده که غلط کرده‌ایم که از ایران دانشجو گرفته‌ایم. من هم جواب داده‌ام که مرسی که این‌قدر به موقع به من خبر دادید. خودتان را ناراحت نکنید، به هر حال ما ایرانی‌ها همه‌مان یک جورهایی تروریستیم. حالم هیچ بد نشده و زانوی غم بغل نگرفته‌ام. خیلی منطقی به خودم گفته‌ام لابد اینجوری بهتر است. بعد رفته‌ام به اطرافیان خبر داده‌‌ام که من نمی‌روم فرانسه. بعد در کمال تعجب دیده‌ام که اطرافیان خوشحال شده‌اند. حتی سعی نکرده‌اند که شادی‌شان را پنهان کنند و این‌قدر حالشان خوب شده که تا شب سردماغ بوده‌اند. بعد من دلم گرفته، دفتر تلفن موبایلم را بالا و پایین کرده‌ام که به یکی زنگ بزنم درد دل کنم و هیچ‌کس را پیدا نکرده‌ام. اینجا توی ایران هیچ دوستی چیزی ندارم. خیلی تنها‌ام. یکی را پیدا کرده‌ام و بی‌مقدمه گفته‌ام که دلم گرفته و گفته‌ام که چرا. بعد جواب داده که من می‌رم شام بخورم. بعد من دیگر طاقتم طاق شده و زده‌ام زیر گریه. زیر فشار تنهایی و تنهایی و تنهایی گریه کرده‌ام و خدا را شکر که کسی نبوده و نفهمیده. حالا فقط از یکشنبه می‌ترسم که باید به آن دو نفری از آشنایان محترم که موضوع را می‌دانستند خبر بدهم. از اینکه یکوقتی خوشحال بشوند می‌ترسم و تقریبا مطمئنم که لااقل یکی‌شان همان عکس‌العملی را نشان می‌دهد که نمی‌خواهم ببینم... ه


تجربه‌های شخصی

سخت‌ترین کار دنیا این است که به کسی بگویی شکست خورده‌ای که می‌دانی از این موضوع خوشحال خواهد شد. ه
خجالت‌آورترین کار دنیا هم این است که وقتی از اینکه کارهای یک نفر آن جوری که باید و شاید پیش نرفته خوشحال شده‌ای، یک ذره هم تلاش نکنی که خوشحالیت را پنهان کنی ه.


Monday, September 6, 2010

محروم

روانشناسم مي‌گويد كه بايد «منطق از دست دادن» را ياد بگيرم. مي‌گويد كه اينجوري خواهم توانست بدون نگاه كردن به پشت سرم و بدون اندوهگين بودن براي چيزهايي كه از دست داده‌ام زندگي كنم. ه
روانشناسم را همان‌جوري دوست دارم كه آدم‌هاي روستايي مردمي كه از شهر مي‌آيند را دوست دارند. روانشناسم براي من نشانه‌اي از تمدني است كه از آن دور مانده‌ام. ه

Thursday, September 2, 2010

آن شب قدری که گویند اهل خلوت امشب است

امشب هر چی فال ورق ده‌تایی گرفتم، همش باز شد. همین شد که ایمان آوردم که شب قدر شب تحقق آرزوهاست. :) ه

ای خدااااااا

پلیس ضد شورش وایستاده سر همه خیابون‌ها. بعد یه چیز خیلی جالبش اینه که همشون ماسک ضد گاز دارن. بعد جالب‌ترش اینه که تو جنگ ایران و عراق اینا ماسک ضد گاز نداشتند بدن سربازاشون بپوشن شیمیایی نشن. حالا واسه اینکه بتونن مردم رو بهتر بزنن ماسک ضد گاز می‌پوشن. ای خداااااا....ه

Wednesday, September 1, 2010

خواب

بغلم کرد و پتو را کشید رویم. گاهی هم دماغش را فرو می‌کرد توی موهایم و بوی من را نفس می‌کشید. احساس آرامش عجیبی می‌کردم. جایم خیلی گرم و نرم بود. خیلی امن بود. مدت‌ها بود که چنین جای امنی نداشتم. مدت‌ها بود که اینجوری هوس خوابیدن نکرده بودم.
داشت خوابمان می‌برد که ناگهان یاد سفرم افتادم. به فکرم رسید که وقتی از اینجا بروم، تا مدتی نمی‌توانم درست بخوابم. از ترس بی‌خوابی‌های نیامده، جوری از جایم پریدم که انگار حشره‌ای رویم افتاده باشد. از خواب پرید. گفتم اینجوری دستت خواب می‌رود. تو بخواب، من هم دیگرمی‌روم.
بعد از پیشش رفتم. ه

Tuesday, August 24, 2010

تعدیل نیرو

دیروز تودیع یکی از مهندس‌های قدیمی شرکت بود. مرد گنده تمام مدت مراسم را زار زار گریه می‌کرد. آخر مراسم، رئیس هیئت مدیره سر تکان داد و گفت: آقای مهندس ه خیلی جنتلمن بود. کاش آخر کار اینجوری نمی‌شد. کاش خر ما را می گرفت و می‌گفت پدرسوخته. ما هم می‌گفتیم پدرسوخته و تمام... دیگر اینجوری تمام نمی‌شد. جنتلمن نبودن یک بدی دارد و جنتلمن بودن هزار تا بدی.
تازه آنجا بود که فهمیدم بیچاره را تعدیل کرده‌اند. گریه‌هایش که تا آن موقع مسخره و وبی‌معنی بود، ناگهان معنای جدیدی پیدا کرد. یک معنای بد لعنتی. ه

آشیانه

خاطره‌هایم ‍پرنده‌های مهاجرند. هر اتفاقی هم که بیفتد فرقی نمي‌کند. من آشیان قدیمی‌شان هستم. حتماً به سوی من برمی‌گردند.
ه

Monday, August 23, 2010

عدالت

خدا را داد من بستان ازو اي شحنه‏ مجلس _____ كه مي با ديگري خوردست و با من سر گران دارد


هر مجلسي توي عالم يك شحنه‌اي دارد. شحنه کسی است که اگر بدجنسی کنی ، حتی اگر توی میکده باشی هم، خرت را می‌گیرد و حالت را جا می‌آورد. از من به همه شما نصیحت که هيچ‌وقت و هیچ‌جا زیاده از حد بدجنسی نكنید. ه

Saturday, August 21, 2010

محبت

دوستم بارداره. بعد شنيده آب تهران نيترات داره. ترسيده و رفته يه شيشه آب معدني آورده گذاشته تو يخچال شركت كه از اون آب بخوره. بعد امروز كه رفت آب بخوره، با قيافه زارونزار از آشپزخونه برگشت. مي‌پرسم چي شده؟ مي‌گه آقاي ت (آشپز) ديده شيشه آبم نصفه است، برام از شير آب آبش كرده. ه
همين ديگه! ه

Wednesday, August 18, 2010

ضریف بودن با ظریف بودن فرق دارد

چرا گریه می‌کنی؟
چه‌طور می‌توانستم جواب بدهم؟ قابل توضیح دادن نبود. حتی خودم هم درست نمی‌دانستم چرا. شاید یاد چیزی افتاده بودم.
- اینجا یه چیزی نوشته که من رو یاد یه چیز دیگه‌ای می‌اندازه.
-چی؟
-نمی‌دونم.

بعدترش بی‌خوابی به سرم زد. یکی دو قسمت از کتاب آناکارنینا را خواندم و تازه چشم‌هایم داشتند گرم می‌شدند که ناگهان فهمیدم چرا گریه‌ام گرفته بوده. همه‌اش به خاطر آن تکه کاغذی بود که تو تویش نوشته بودی «بلور ضریف». با صاد ضاد هم نوشته بودی. و راستش را بخواهی این همه‌اش نبود. نوشته بودی «بلور ضریف خودم». در حقیقت نوشته بودی «می‌خوام همه عمر مواظب این بلور ضریف خودم باشم»

به هرحال نمی‌شد توضیح بدهم برای چی گریه‌ کرده‌ام. شاید هیچ آدمی در تمام این دنیا این عبارت بلور ضریف را مثل من نمی‌فهمد. هیچ‌کس توی تمام دنیا نمی‌فهمد که بلور بودن و ظریف بودن با بلور ضریف بودن فرق دارد. و هیچ‌کس نمی‌فهمد که بلور ضریف بودن توی این دنیای دیوانه پر از خشونت چه‌قدر سخت است.

نباید می‌خواندمش. خیال کرده بودم که می‌توانم. خیال کرده بودم که دیگر گذشته. که تمام شده و می‌شود که بخوانمش و بخندم و خیالم راحت باشد که حالا در محدوده آرامش بعد از وقایع دردناکم. اما این‌جوری نشده بود. خوانده بودمش و آن چیزی که اولین بار با خواندن عبارت «بلور ضریف» در من عمیق شده بود، این بار مثل موجی نامرئی در وجودم بالا آمد و از چشم‌هایم به صورت اشک سرازیر شد.

آنهای دیگر خواب بودند. من هنوز هم داشتم گریه می‌کردم. ه

Thursday, August 12, 2010

وحشت

جمعه حفاظ نازکی است که میان من و کارهای هفتگیم کشیده شده.
حیف که دوام چندانی ندارد.
ه

Tuesday, August 10, 2010

انگشتت رو بردار

گفت: راسته که به تو زنگ می‌زده؟ از بین همه اونایی که منتظرش بودن فقط به تو زنگ می‌زده. ه

لا اقل شش ساعت بعد فهمیدم که چرا مثل مرغ پر کنده این‌ور و اون‌ور می‌رم. ه
می‌بینی؟ انگار یه زخم باشه تو وجودم که مردم هم انگشتشون رو فرو می‌کنن توش. می‌بینی؟ ه

Saturday, August 7, 2010

آي سفر

سفر

در جان من بنشين

چون تيري زهرآگين

مرگ به سم اين تير

از هر مرگي شيرين‌تر

Wednesday, August 4, 2010

جان جان

يكي از همكارهايم هفته پيش عروسي كرده. هر وقت زنش زنگ مي‌زند گوشي را برمي‌دارد و مي‌رود بيرون از شركت با هم حرف مي‌زنند. ميز من دم در است، هميشه اولين جمله هايش را مي‌شنوم. معمولاً مي‌گويد: «سلام عزيزم. خوبي جان جان؟» با چه لحني هم مي‌گويد. دل آدم غنج مي‌زند.
چيزي كه خيلي خيلي دوست دارم حالتي است كه قيافه‌اش با ديدن اسم زنش روي گوشي موبايل به خود مي‌گيرد. آن شادي ناگهاني كه باعث مي‌شود چشم‌هايش برق بزند را دوست دارم. و تازه فقط من نيستم كه براي اين تلفن جواب دادن‌هاي آقاي همكار غش و ضعف مي‌كنم. تمام دخترهاي طبقه ما به زن آقاي همكار حسودي مي‌كنند. بس كه آن «جان جان» را با حس مي‌گويد. ه

:)

جديداً خيلي باحال شده‌ام. دندانهايم دارند كم كم مي‌ريزند. مي‌داني؟ دندان‌هاي كوفتي من تا همين تابستان پارسال عين سنگ محكم بودند. دندانپزشك احمقم هميشه قربان صدقه‌شان مي‌رفت. وقتي دندان‌ جان‌ها دانه‌دانه دهان عزيزم را ترك مي‌كنند ناگهان مي‌فهمم كه آدميزاد چرا مي‌تواند به دليل عدم امنيت و آرامش در مملكت خودش برود يك خراب‌شده ديگر پناهندگي بگيرد. بي‌خيال! اگر شروع كنيم به فكر كردن به اين چيزها ديگر تمامي نخواهد داشت. بايد با يك بي‌خيال سر و تهش را هم بياوري و به جاي هر كاري مواظب باشي كه با دهان بسته بخندي. دندان دختر نبايد معلوم شود.، به خصوص اگر ريخته باشد. ه
امروز عروسي دعوتم. ديشب از سر كار دوان دوان رفتم لباس شب خريدم. بعد نكته قابل توجه ماجرا اين بود كه من توهم زده بودم كه سايزم سي و شش است. سايز بنده با بيست و شش سال سن به زور به سي و چهار مي‌رسد. بعد با اين هيكل داغونم مي‌روم لباس شب هم مي‌خرم. اي خدا... تا همين چند وقت پيش فكر مي‌كردم هيكلم بد نيست. بعد ديشب كه لباس پرو مي‌كردم فروشنده‌ها قاه قاه بهم مي‌خنديدند. حالا به درك. هيكل خوب به چه دردي مي‌خورد؟ كمالات مهم است. ما هم كه در زمينه كمالات همه‌چيز تماميم. ه
ضمناً، راجع به اين ملتي كه توي زندان اعتصاب غذا كرده‌اند، نمي‌شود يكي برود نجاتشان بدهد؟ لطفاً؟ نمي‌شود؟ ه

Tuesday, August 3, 2010

:|

مي‌گويد: قهريد.؟ ه
مي‌گويم: اوهوم
مي‌گويد: چرا؟
تعريف مي‌كنم كه چرا قهريم. تازه نصف قابل تعريف كردن ماجرا را مي‌گويم. بعد ساكت مي‌شود. يك ربعي در سكوت مي‌گذرد. بعد وقتي دارد دنده را عوض مي‌كند مي گويد: تو خيلي آزادش گذاشتي. تو بايد جمعش مي‌كردي. ه
مي‌گويم. من ناراحت نيستم كه چرا فلان كار را كرده يا بيسار كار را. فقط اينكه اين طوري به من دروغ گفت. نامردي كرد كه اين طور دروغ گفت. ه
مي‌گويد: آره براي تو مهم نيست. اما ... تو زيادي آزادش گذاشتي. ه
چيزي نمي‌گويم. بعد باز سكوت مي‌شود. بعدترش، وقتي كه فكر مي‌كنم ديگر گذشته و تمام شده، ناگهان با صداي بغض‌آلود مي‌گويد: دلم را شكست. ه
خنده‌ام مي‌گيرد كه ماجراي ما دل او را شكسته. دل من چي؟ يعني حتي نفهميدم؟ دل من هم؟ يعني شكست؟

Monday, August 2, 2010

از قصه‌هاي شركت

شركت به گند كشيده شده. كارمندها تمام مدت در حال خاله‌زنكي‌اند. رئيس‌ها پرو‍ژه‌ها را پشت سر هم تعطيل مي‌كنند و بعد با يك نوع اميد واهي مي‌نشينند به محاسبه قيمت براي مناقصه‌هاي بعدي. ه
ملت ديوانه‌اند. ه

از قصه‌هاي سفارت

خانومه اومده مداركش رو بده براي ويزا. ازش مي‌پرسن «شما شاغليد؟» جواب مي‌ده «تو انجمن مدرسه پسرام عضوم»ه
همين ديگه! :) ه

تن ... ها، تنها، ت ...نها

گاهي وقت‌ها اينكه به خودت بيايي و ببيني كه تنهايي خيلي اذيت مي‌كند. انگار اين كلمه «تنها» مثل يك جور سم خطرناك در آدم رسوب مي‌كند. مي‌داني؟ اين روزها بدجوري از اين كلمه سنگينم. ه

Wednesday, July 28, 2010

توی کلاس فرانسه، یاد اسمم افتادیم. مینا برای مسخره بازی صدام کرد: فقزانه قضایی (به کسر ق) و بعد از آهنگش خوشش اومد. اسم فرانسوی من دیگه از دهنش نمی‌افتاد. اسمم کم‌کم از فقزانه به فقزنه و بعد به فقزنا تغییر کرد و تازه این فاجعه مال وقتی بود که اسم فامیلم رو قلم می‌گرفت. این‌جوری بود که یهو سوال پیش اومد که اگه بخوام بروم فرانسه، اونجا ملت چی صدام می‌کنن؟ اون‌هم ملتی که اصلا توانایی ترکیب صدای «آ» با «ن» رو ندارند و می‌ترکند اگه «ر» رو مثل آدم تلفظ کنند.
یک بار یک خانمی از کانادا آمده بود بازدید دانشگاه تهران (اگه دقت کنید می‌بینید که دانشگاه ما یک جور باغ‌وحش بوده :)) بعد من و دو تا از دوست‌هام رو گذاشتند که این بشر رو سرگرم کنیم. همون اول کار مکالمه زیر رخ داد: ه

-what is your name?
1- Athena
-Oh... Athena... what a nice name. what about you?
2-Shadi
-Shadi? You know? I haven't heard such a name, but it is somehow like ... em... Sheri... Ha? and what about you?
3-FARZANEH :D
-...
اون جوکه رو شنیدین؟ که به عربه می‌گن بگو گچ؟ بعد واکنش این خانومه هم عین واکنش همون عربه بود. طرف در جا هنگ کرد. تا یه یه‌ساعتی کلاً سعی می‌کرد با من حرف نزنه نکنه یه موقع مجبور شه اسمم رو هم بگه. تازه این یارو مشکلی با تلفظ «ر» نداشت. اگه فرانسوی بود احتمالا عکس‌العمل خیلی بدتری نشون می‌داد. هان؟ شاید مثلا کتکم می‌زد؟ یا فرار می‌کرد؟ نه؟
مخلص کلام اینکه از گروه وسیع خوانندگان این وبلاگ فخیمه که همگی جزء گروه فرهیختگان و تحصیل‌کردگان بوده و مسلط به چندین زبان زنده دنیا می‌باشند، خواهشمندم برای اینجانب یک اسم مستعار با مشخصات زیر انتخاب نمایند:
۱. اسم مورد نظر باید از لحاظ ظاهری و از منظر مطالعات واج‌شناسی با اسم اصلی اینجانب مطابقت داشته باشد. (منظور این بند اینه که یهو اسمم رو نگذارید «اصغر». اسمم باید یه ربطی به اسم خودم داشته باشه!)
۲. در اسم مورد نظر نباید به هیچ‌وجه از حرف «ر» استفاده شده باشد. (پیشاپیش همه اونهایی که اسم‌های «فری»، «فرزان» و «فرفره» رو پیشنهاد داده‌ بودن رد شدن.
۳. اسم مورد نظر نباید به هیچ‌یک از زبان‌های زنده یا مرده دنیا معنی بدی بدهد. (اگه اسم پیشنهادیتون رو استفاده کردم و فردا کسی از آنگولای شمالی اومد به من گفت که اسمت تو زبون ما یعنی ...، به خدای احد و واحد قسم می‌کشمتون)
۴. اسم مورد نظر باید خوش‌آهنگ و گوش‌نواز باشد.
۵. اسم مورد نظر نباید برای فرانسویان و سایر ملل اروپایی سخت و غیرقابل تلفظ باشد.
از همه عزیزان خواهشمند می‌بوده باشد که با همکاری خود موجبات راحتی خیال و خوشحالی ما را فراهم نموده و ما را مسرت فراوانی ببخشند.

مرسی :) ه
یکی از آن اولین آدم‌هایی بود که فهمید ما به هم زده‌ایم و اولین کسی بود که بدون ذره‌ای ترس از ناراحتی احتمالی من، با شنیدن این خبر گفت «خوشحالم». لپ‌تاپش را باز کرد و عکس‌های دفاع را نشانم داد. گفت ببین چه‌قدر با هم فرق دارید. با خنده هم نشانم داد و بعد پرسید «حالا ناراحتی؟» گفتم «نه». گفت «می‌فهمم» و می‌فهمید.
برای همین چیزهاست که دوستش دارم. ه

Sunday, July 25, 2010

از اینجا، داخل فنا که به آن رفته‌ام، به همه عزیزان سلام می‌کنم :) ه

می‌گوید: می‌خواهی همین‌جوری به فنا بروی؟
با همان لحن مکش مرگ مایش هم می‌گوید. من هم همان جواب‌های مناسب موقعیت را می‌دهم. «من خوبم». به هر حال که حرف‌های من را نخواهد فهمید. لازم نیست برایش توضیح بدهم کاری که کرده یک جور‌هایی در گروه اغفال و تجاوز قرار می‌گیرد. به هر حال نمی‌فهمد. این را می‌شود از اس‌ام‌اس‌های جورواجورش و ایمیل‌های خیلی باحالش هم فهمید. به من اس‌ام‌اس می‌دهد که «من که گفتم ببخشید» منظورش این است که خوب من که زدم تو را له کردم گفتم ببخشید، بعد تو که له شدی هی ناله و زاری می‌کنی که چی؟ نمی‌بینی که من بعد از کشتنت معذرت‌خواهی هم کردم؟ آی خدا... تو آن بالا گاهی از پررویی بنده‌هایت شاخ در نمی‌آوری؟ یادم می‌افتد که فرموده بودند «خاطره می‌شود» و چه خاطره‌ای هم شد. برای من که خاطره خیلی قشنگی شده، این‌قدر که با یک کم تمرکز و اغراق حال تس را در آن کتاب نازنین توماس هاردی به خوبی می‌فهمم. اس‌ام‌اس می‌دهم که «مرسی برای خاطره» بعد جواب می‌فرمایند که «آره، از تو هم مرسی :)» منظورش هم که روشن و واضح است. از من به خاطر ساده‌لوحیم که کاتالیزور خوش‌گذرانی‌اش بوده تشکر می‌کند. خوب خواهش می‌کنم. این توانایی‌هایی که ما داریم را هر کسی ندارد. فقط خودمان داریم. اینجوری است که شاید دیگر هیچ‌وقت هیچ‌جای دنیا اسکلی را پیدا نکنی که بتوانی وقتی کنارش هستی اینجوری خوش بگذرانی. این‌جور رایگان و بی‌دردسر.
خوب راستش را بگویم نمی‌خواهم اینجوری به فنا بروم. یعنی نمی‌خواستم. اما خوب گاهی می‌شود که آدم به فنا می‌رود و می‌پذیرد. فقط یک لطفی می‌کنی؟ تو که خوشت را گذراندی و کیفت را کردی، یک ذره هم عذاب وجدان نداری. یعنی اصلا کاری نکردی که بخواهی برایش عذاب وجدان بگیری. اصلا هم که به باحالی و بی‌گناهی و خوبی خودت شکی نداری. یک لطفی بکن و زنگ نزن با آن لحن دوست مهربان از من راجع به قصدم راجع به رفتن یا نرفتن به فنا سوال نپرس. منظورم این است که وقتی ادای اینکه برایت مهم است که من به فنا می‌روم یا نمی‌‌روم را در می‌آوری آنجایم بیشتر می‌سوزد تا وقتی که مثل خودت- با همان پررویی همیشگی - می‌گویی که «من کاری نکردم که بخوام به خاطرش خجالت بکشم.»ه


جنابان گه! ه

می‌گوید «من خواستم تو به زحمت نیفتی.»
من هم توی دلم جوابش را می‌دهم که «تو گه خوردی.»
می‌دانی؟ حالم از این آدم‌ها که یک بار سنگین می گذارند روی دوشت -که معمولاْ باید روی دوش خودشان باشد- بعد سعی می‌کنند کمکت کنند که حملش کنی به هم می‌خورد. خدا را شکر دور و بر ما هم که پر از همین آدم‌هاست. کثافت‌ها نمی‌کنند وقتی یک گهی خوردند و حالت را گرفتند، این‌قدر اوضاع را کش ندهند و هی یاد‌آوری نکنند. انگار می‌میرند که آدم باشند.
این‌ها را که می‌بینم همه‌اش خدا خدا می‌کنم که ویزا جان را به موقع بدهند. دوست دارم زودتر از دست این دیوانه‌ها فرار کنم. دیوانه‌های دیگرآزار!!! ه

تا به حال به فنا رفته‌اي؟

سر كار ما توي زيرزمين ساختمان است. براي همين برق‌ كه مي‌رود ديگر چشم چشم را نمي‌بيند. اما نكته مهم رفتن يا نرفتن برق نيست. نكته مهم توالت رفتن است. توي زيرزمين فقط يك توالت فرنگي داريم كه مردها مي‌روند سراغش و ما دخترها ديگر دلمان نمي‌گيرد غير از آيينه‌اش از جاهاي ديگرش استفاده كنيم. بلند مي‌شويم عين بچه آدم از 12 تا پله بالا مي‌رويم و به همه عزيزاني كه در طبقه همكف مي‌نشينند سلام مي‌كنيم و مي‌رويم توالت ايراني. بعضي اوقات كه مي‌رويم بالا، بعد از مراسم سلام و احوال‌پرسي-كه حتي اگر از شدت فشار در حال مرگ باشي هم بايد حتما اجرايش كني- وقتي مي‌روي سمت دستشويي مي‌بيني كه اي دل غافل برق دستشويي روشن است. روش بودن برق دستشويي نشانه خوبي نيست. مي‌تواند به اين معني باشد كه يك نفر توي دستشويي مشغول است و اين يعني اينكه تو بايد بروي بيرون كنار آكواريوم ماهي‌ها صبر كني يا اينكه اصلا برگردي پايين و بگذاري براي بعدا. اما گاهي از اوقات هم ممكن است يكي كه قبلا رفته دستشويي برق را روشن گذاشته باشد. براي همين ضرري ندارد اگر يك تقه‌اي به در بزني و يك امتحاني بكني. اگر خدا بخواهد ممكن است كه خالي باشد. ه
مي‌داني؟ همه اين‌ها را گفتم كه در آخر يك نتيجه اخلاقي-شرعي-اجتماعي بگيرم و آن اين است كه يك رفتار اشتباه كه خيلي هم كوچك و قابل صرف نظر باشد مي‌تواند نتايج خيلي بدي به جا بگذارد. مثلا مي‌شود كه يكي از دستشويي در بيايد و برق را روشن بگذارد و نفر بعدي كه يك دختر خانم مرتب است كه يك طبقه هم بالا آمده فكر كند كه دستشويي پر است و برود كنار آكواريوم و هي آنجا منتظر بماند كه طرف در بيايد و طرف در نيايد تا اينكه دختره خسته بشود و برود و همين‌جور كه دارد از شدت فشار خفه مي‌شود بنشيند سر گزارش نوشتن. خوب آن گزارش چه ارزشي مي‌تواند داشته باشد؟ هيچي!!! به همين سادگي‌ها مي‌شود كه يك شركت به فنا برود. كلاً به فنا رفتن يك كاري است كه به سادگي ممكن است. حالا موضوع بحث شركت باشد يا خود آدم فرقي نمي‌كند، به هر حال مي‌شود آن هم براي يك چيز خيلي كوچك بي‌ارزش. ه

Saturday, July 24, 2010

کباب قناری بر آتش سوسن و یاس

توی شهر که باشی
بالای سرت یک عالمه سیم‌ برق هست
آن لایه ضخیم دود و غبار
پژواک آن همه صدای آزارنده.
توی شهر
که آفتاب پشت ساختمان‌ها گم می‌شود،

می‌شود که دیو باشی
با دست‌های خونین
با یک دهان دروغگو.
اما آنجا
آنجا که آفتاب بود
آنجا که بالای سرِما، بی‌هیچ واسطه ای
فقط و فقط
آفتاب بود،
آنجا چگونه توانستی؟

روزگار غریبی است نازنین
نامردمان
در بام شهر
در زیر بارش آفتاب صبح
قلب را
-وقتی که عاشق است-
با آتش سرد بی‌تفاوتی
خاکستر می‌کنند.

حتی غریب‌تر از این،
این روزها
نامردمان
در فاصله میان هر دو جنایت
با شعر شاملو
تفريح مي‌كنند:

روزگار غریبی است نازنین
و عشق را کنار تیرک راهبند تازیانه می زنند،
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد ...ه



متشکرم

یادم نمی‌آید که کجا و چه‌جوری فهمیدم که فلان مردها با فلان ما فرق می‌کند. به خیالم از جوک‌هایی که از بچه‌های بی‌تربیت مدرسه شنیدم و از چرت‌وپرت‌هایی که مریض‌های جنسی روی در و دیوار شهر نوشته بودند.
حالا تکه خنده‌دار ماجرا می‌دانی کجاست؟ آنجا که من باید برای دانستن این چیزها (این طبیعی‌ترین چیزهایی که همه مردم جهان می‌دانند) از یک دیوانه جنسی متشکر باشم. ه

توكاي مقدس از دلايل ترك ايران مي‌گويد

- از زندگی مجرمانه خسته شده بودم... به چند پسر و دختر طراحی درس می‌دادم که مجاز نبود، برای طراحی از مدل زنده استفاده می‌کردم که مجاز نبود، سر کلاس صحبت‌هایی می‌کردم که مجاز نبود، بجای سریال‌های تلویزیون خودمان کانال‌هایی را تماشا می‌کردم که مجاز نبود، به موسیقی‌ای گوش می‌کردم که مجاز نبود، فیلم‌هایی را می‌دیدم و در خانه نگهداری می‌کردم که مجاز نبود، گاهی یواشکی سری به "فیس بوق" می‌زدم که مجاز نبود، در کامپیوترم کلی عکس از آدم‌های دوست‌داشتنی و زیبا داشتم که مجاز نبود، در مهمانی‌ها با غریبه‌هایی معاشرت می‌کردم که مجاز نبود، همه‌جا با صدای بلند می‌خندیدم که مجاز نبود، مواقعی که می‌بایست غمگین باشم شاد بودم که مجاز نبود، مواقعی که می‌بایست شاد باشم غمگین بودم که مجاز نبود، خوردن بعضی غذاها را دوست داشتم که مجاز نبود، نوشیدن پپسی را به دوغ ترجیح می‌دادم که مجاز نبود، کتاب‌ها و نویسنده‌های مورد علاقه‌ام هیچکدام مجاز نبود، در مجله‌ها و روزنامه‌هایی کار کرده بودم که مجاز نبود، به چیزهایی فکر می‌کردم که مجاز نبود، آرزوهایی داشتم که مجاز نبود و... درست است که هیچ‌وقت بابت این همه رفتار مجرمانه مجازات نشدم اما تضمینی وجود نداشت که روزی بابت تک تک آن‌ها مورد مؤاخذه قرار نگیرم و بدتر از همه فکر این‌که همیشه در حال ارتکاب جرم هستم و باید از دست قانون فرار کنم آزارم می‌داد...

روشن و واضح

هر چند وقت يك‌بار يك زلزله مي آيد كه همه‌چيز دنياي من را به هم مي‌ريزد. بعد من تعجب مي‌كنم كه چرا همه چيز؟ چرا هميشه مهم‌ترين چيزها؟ چرا با هم؟ در يك روز يا حداكثر دو روز؟؟
چگيني مي‌گويد بايد ياد بگيريم كه همه‌چيز مي‌تواند از دست برود. بايد اين را بپذيريم.
بعد من مي‌پذيرم.ه

Friday, July 23, 2010

تو به سوال من جواب می‌دهی؟

می‌دانی؟ ساده‌لوح بودم و فکر می کردم که روشن‌فکرم. با این حال مهم نیست. من برای هیچ‌کدام از کارهایم پشیمان نیستم. اگر چیزی را خواسته‌ام، اگر برای داشتنش تلاش کرده‌ام و اگر در آخر فهمیده‌ام که آن چیز اصلا آن‌قدرها که من خیال می‌کردم باارزش نبوده، باز هم احساس پشیمانی نمی‌کنم. حقیقتش را بخواهی، آنجا که قلبم مثل جنازه‌ای که بالای دار تاب‌تاب می‌خورد، توی سینه‌ام معلق بود، ناگهان فهمیدم که چه‌قدر خوشبختم. الآن احساس می‌کنم که دیگر همه مشکلاتم حل شده. تناقضی باقی نمانده. فقط یک سوال کوچک هست که جوابش را نگرفته‌ام. می‌دانی؟ نمی‌دانم که چرا همیشه این مردهایند که به زنها تجاوز می‌کنند. چرا تا به حال هیچ زنی در حال انجام این جنایت دیده نشده است؟ ه

Tuesday, July 20, 2010

نامه‌نگاری با فرانسه

نامه اول: می‌شه لطفا یک آپارتمان به من بدید؟ من باید یه آپارتمان داشته باشم.
پاسخ نامه اول: بله می‌شه. اگه آپارتمان می‌خواستید به ما بگید. !! ه
نامه دوم: من آپارتمان می‌خوام. چه‌جوری می‌تونم اجاره کنم؟
پاسخ نامه دوم: باید به ما بگید که کی می‌رسید اینجا.
نامه سوم: من اول اکتبر می‌رسم اونجا.
پاسخ نامه سوم: چه عالی. پس اگه آپارتمان می‌خواهید به ما بگید.
نامه چهارم: خوب من که گفتم آپارتمان می‌خوام. من آپارتمان می‌خوام لطفاً.
پاسخ نامه چهارم: خوب پس لطفا تاریخ رسیدنتون رو به ما اطلاع بدید.

هان؟ حال‌گیریه؟ ه

Wednesday, July 7, 2010

از تو مسمومم... ه

این جور که من تشنه‌ام
این قدر که من آب می‌نوشم
پس چرا
یاد تو در خونم رقیق نمی‌شود؟
ه

Monday, July 5, 2010

آی دندان ها و موهایی که از دست داده‌ام...آی... ه

یک تکه از دندانم می‌افتد. آن را توی دستهایم می‌گیرم و نگاه می‌کنم. تکه دندانم هم نگاهم می‌کند. به من می‌خندد. می‌گوید: شما آدم‌ها از دندان‌ها، موها و پوستتان تشکیل شده‌اید. به من می‌گوید مراقب خودت باش. هیچ نباید گریه کنی. ارزش هیچ‌کدامشان به اندازه من نیست. قبول؟ می‌خندم. می‌گویم قبول. می‌اندازمش توی لیوان شیرم.
فردا باید بروم دیدن دندانپزشکم. ه

Saturday, July 3, 2010

دلم می‌خواست بیایم خانه‌تان. دراز بکشیم کنار هم و خاله‌زنکی کنیم. شاید بعدترش هم خوابمان می‌برد و بعد یک چیزی می‌خوردیم و من بر می‌گشتم. نقشه خوبی بود. از این حال بی‌حالیم هم در می‌آمدم. زنگ زدم که برنامه بگذاریم.
جواب ندادی.

این روزها چه‌قدر تلفن‌هایم بی‌جواب می‌مانند. ه

Friday, July 2, 2010

فروفرو

از حمام آمده بودم. اینجوری که هنوز پوست همه تنم خیس بود و از موهایم آب می‌چکید. خودم را توی آیینه نگاه کردم و دیدم که خوشگلم. حوله را از دور تنم باز کردم و یهو به ذهنم رسید که «جوان و تازه مثل یک اسب سالم... مثل فروفرو، اسب ورونسکی توی کتاب اناکارنینا، همان‌جوری مثل فروفرو که بی‌عیب نبود، اما خیلی خوب بود». بعد زدم زیر خنده. هیچ اسکلی توی دنیا خودش را به اسب‌‌ها تشبیه نمی‌کند، به خیالم. بعدترش که خنده‌ام تمام شد... می‌دانی؟ دلم برای تو سوخت. تصویر توی آیینه مال تو بود. داشت مال تو می‌شد. حالا دیگر فقط مال خودم است.

اشکالی ندارد. من خودم هم این‌جوری راحت‌ترم. ه

دروغ

الآن یادم افتاد که از من پرسیدند چرا می‌خواهی بیایی فرانسه؟ من هم گفتم چون من عاشق فرانسه‌ام. نمی‌بینید که دارم زبان فرانسه یاد می‌گیرم. اصلا من برای فرانسه می‌میرم. برای زبانشان، برای کتابهایشان و ... و... و... آهان .. برای فیلم‌هایشان ... من برای سینمای فرانسه می‌میرم...
می‌دانی؟ داشتم ک.شر می‌گفتم. خوب جو گرفته بود و این چیزها جواب می‌داد. اما حالا که می‌شمرم می‌بینم توی کل زندگیم فقط ۳ تا فیلم فرانسوی دیده‌ام.

همین دیگر، فقط ۳ تا... در کل زندگیم ... ه

I love f TV


به نظر من هیچ‌ صنعت و هنری در ساختن نمادهای آنتیک و تصاویر زیبای بی‌فایده به پای صنعت مد نمی‌رسه. و البته که من عاشق «فشن تی‌وی» هستم. ه


که مردگان این سال عاشقترین زندگان بودند* ه

مریم دکلمه پرویز مشکاتیان گذاشته. خراسانی می‌خواند و من را یاد بابا می‌اندازد. دارم توی ریدرم سورس‌های بیشتری سابسکرایب می‌کنم. (ای تو روح همه‌مان با این فارسی حرف زدنمان. توی بانک داشتم مقاله می‌خواندم که پیرمرد بغلی گفت «خانوم دیگه انگلیسی زبون اول این مملکته. دیگه باید قبول کرد.» بعد من انگار یهو یه چیزی تو وجودم شکست. دلم خواست گریه کنم. اما خندیدم و گفتم «آره، درست می‌فرمایید.») پرویز مشکاتیان می‌خواند: چره که بهتر از ای هيچی خونبهای مو نیست... دلم می‌خواست بروم خراسان را بگردم. مردمش را ببینم. آدم‌های مثل بابا و عمه را که توی کویر عاشق می‌شوند و شعر می‌گویند و نان می‌پزند و دوتار می‌نوازند. آ دم‌های مثل بابا و عمه را که با بچه هایشان قشنگ قشنگ حرف می‌زنند و وقتی می‌میرند آدم‌ها دلشان برایشان تنگ می‌شود. مثل خود مشکاتیان که وقتی مرد تو از بند هفت زنگ زدی و گفتی که هم‌بندیم دارد برای مشکاتیان گریه می‌کند. دارم سورسهای تازه سابسکرایب می‌کنم. می‌رسم به بلاگ «قوزک پای چپ یک زرّافه‌ی ایده‌آلیست که در یک عصر پاییزی سیگارش تمام شده می‌خارد». سابسکرایب نمی‌کنم. از لج تو که همه بند‌های زندان را باهات آمدم و اینجور فارغ از منی، فقط چون تو چند بار از این بلاگ مطلب شر کرده‌ای، سابسکرایب نمی‌کنم. پرویز مشکاتیان می‌گوید: یقین درم اثر امشو به های های مو نیست... که یار مسته و گوشش به گریه‌های مو نیست. یاد بابا چشم‌هایم را غلغلک می دهد. فرزانه عاقل ظاهر می شود، می‌گوید: «آدم‌های مرده را باید ول کنی که بروند، فقط چون برگشتنی نیستند. هر کسی هم که برنگردد مرده است. باشد؟» من سرم را پایین می‌اندازم. بعد بلاگ زرافه را هم سابسکرایب می‌کنم.
مشکاتیان خواندنش را تمام کرده. ه

*شاملو

Friday, June 25, 2010

این هم از قصه این یکی تابستانمان :) ه

دیگر مثل بچه مدرسه‌ای‌ها از دیشبش لباس‌هایم را هم آماده می‌گذارم، بعد هم سر صبح از خانه می‌پرم بیرون دنبال کارهای جورواجورم و آخر سر هم می‌روم شرکت می‌نشینم سر عجیب و غریب‌ترین پروژه عالم. در کل بد نیست. اما رُسم را هم دارد می‌کشد. نگران هم هستم که نکند نرسم و از ترس بی‌پولی و کارهای جورواجورم هیچ تفریحی را هم شروع نمی‌کنم. حتی پازل هدیه تولدم را هم باز نکرده‌ام و آن یک عالمه کتابی که گرفتم هم نخوانده‌ مانده‌اند.
خانه افتضاح است. هر کسی برای خودش یک گوشه‌ای یک حکومت ملوک‌الطوایفی راه انداخته. کسی جواب کسی را نمی دهد. بیرون هم نمی‌شود رفت، گرم است و از آن بدتر اینکه تنهایی کیف نمی‌دهد. حتی مریم صابری هم من را می‌پیچاند. آدم‌هایی هم هستند که وقتی زنگ می‌زنم جواب نمی‌دهند. وقت‌هایی که جواب می‌دهند مدام برای فلان و بیسار سرزنشم می‌کنند و بعد به واضح‌ترین صورت ممکن می گویند که قطع کنم.
همه آن چیزی که سرپا نگهم می‌دارد اینست که دارم می‌روم. همین دو ماه را دوام بیاورم، تمام می‌شود. همه این آدم‌ها و اتفاق‌ها و بدوبدو‌ها می‌شوند خاطره و می‌روند پیش آن یکی خاطره‌های دیگر. برخلاف آن خاطره‌های دیگر، دلم هم دیگر برایشان تنگ نخواهد شد. ه

Friday, June 18, 2010

عزیزجان

مرسی برای ریلکسیشن گردن، آن هم وقتی که یکی دیگر به قلبم زخم زده است. ه

Thursday, June 17, 2010

رفته فرم‌هایش را هم گرفته. دیگر دارد تمام می‌شود.
بهتر. ه

Monday, June 14, 2010

زیبا نیست؟ ه



عروسک ونوس دولنی وستونیس
ساخته شده در ۲۵هزار تا ۲۹ هزار سال قبل از میلاد مسیح
جنس سرامیک
کشف شده در اروپای مرکزی، کشور چک

این عروسک تنها تلاشی برای به تصویر کشیدن زیبایی زنانه نیست، بلکه نمادسازی ظریفی از باروری و نشانه‌ای از هوش هنرمندانه انسان‌های اولیه است. با پوشاندن قسمت بالای ناف عروسک، به شکلی مشابه با آلت تناسلی زنانه می‌رسیم. پوشاندن قسمت پایین ناف نیز شکلی مشابه با آلت تناسلی مردانه می‌سازد. وجود هر دوی این شکل‌ها در یک جسم واحد و ترکیب آنها به صورت یک زن که خود نمادی از باروری است، نشانه هوش فوق‌العاده‌ سازنده اثر است. ه


Sunday, June 13, 2010

هم موهایش را و هم سبیل‌هایش را رنگ سیاه کرده. اسم دخترش گلناز است. می‌خندد و می‌پرسد: «بی‌حس کنم؟» می‌گویم:« لطفا، من طاقت درد ندارم». می‌گوید «چیزی نیست. بیشتر از درد، ترس دارد. وگرنه دردهای بدتر را هم آدم می‌تواند تحمل کند.»
راست می‌گوید. می‌دانم که راست می‌گوید اما می‌گویم: «بی‌حس کنید. ترس هم خودش به اندازه کافی بد هست.» می‌گوید «چشم. اینجا صاحبکار من شمایید.» می‌خندد. سبیل‌های سیاهش بالای لبش پهن می‌شوند. ه

آن روز! ه

دیروزش ۲۲ خرداد بوده. توی خیابان انقلاب که راه می‌رفته نگهش داشته بودند و ازش پرسیده بودند که از کجا می‌آید و کجا می‌رود. ازش عکس گرفته بودند و آدرس کلاس زبانش را چک کرده بودند. خیلی نترسیده بوده. کاری نمی‌کرده که بخواهد به خاطرش بترسد. از امتحان زبان بر می‌گشته، پیاده، از توی پیاده‌رو. مثل همیشه.

فردایش سالگرد پدرش بوده. سالگرد زندان رفتن دوستش هم بوده. سالگرد اعلام نتیجه انتخابات هم بوده.

لابد برای همین چیزها زنگ زده که حالش را بپرسد. زنگ زده حالش را هم پرسیده. طولش نداده. فقط می‌خواسته صدایش را بشنود که بداند سالم است، سر جای خودش است، تلفنش را جواب می‌دهد و حالش خوب است. خوب خوب. برای همین چیزها زنگ زده و فقط پرسیده خوبی؟ جواب شنیده که خوبم و همین. دیگر چیزی برای گفتن نمانده بوده. خداحافظی کرده. تازه بعدترش، وسط خواندن یک مقاله بی‌ربط، یادش افتاده که طرف اصلا حالش را هم نپرسیده. خنده‌اش گرفته. سرش را کج گرفته و خیره به ورق‌های روبرویش از خودش پرسیده چطور می‌تواند که حتی حالم را نپرسد؟ چطور می‌تواند به دوستی که زنگ زده، بعد از چند وقت زنگ زده، فقط با سه کلمه -سلام-خوبم-خداحافظ- جواب بدهد؟ خیره به ورق‌های روبرویش سرش را تکان تکان داده و لبخند زده. یاد این افتاده که قرار بوده تا آخر دنیا دوست‌های همدیگر بمانند. خوب نمانده‌اند. دنیا که تمام نشده.

گریه نکرده. دیگر به این چیزها فکر هم نکرده. تمام شده بوده. ه

Wednesday, June 9, 2010

باتوم خاطره! ه

بگو نگویند
این رسانه‌های بیگانه
که پارسال این موقع‌ها
چطور به ذهن‌های ما تجاوز می‌شد
بگو نگویند
که دیگر تحمل ندارد
مغزم
این فشار خاطره را

Tuesday, June 8, 2010

از زبان سینه‌ام

اگر یاد تو یک پرنده باشد
که من از قفس سینه‌ام پروازش داده‌ام
حالا
خوب می‌دانم
که قفس‌ها هم گاهی
دلشان
برای پرنده‌ها تنگ می‌شود. ه

Sunday, May 30, 2010

عادت‌ قلبانه

دیگر، قلبم، کم کم، دارد از جلز و ولز می‌افتد. مثل خونی که تا همین چند ثانیه قبل از زخمی فوران می‌کرده و حالا می‌بینی که دارد بند می‌آید. این را از فاصله‌هایی که میان اشک‌هایم افتاده می‌فهمم. این را از بازگشت به همان فرزانه‌ای که بودم، همان فرزانه‌ای که از غم‌هایش حرفی نمی‌زد می‌فهمم. این را از اینجا می‌فهمم که دیگر می‌دانم کسی نیست که به غرغرهایم گوش کند و از یادآوری این موضوع اشک به چشم‌هایم نمي‌آید. دیگر دارم عادت غرغر کردن را هم کنار می‌گذارم. و عادت یادآوری خاطره‌های خوبم را. و عادت یادآوری خاطره‌های بدم را. و عادت دلتنگی برای آن یک تکه از دنیا که دوستش داشتم را و عادت گوش دادن به صدای آن طبلی که می‌کوبید، محکم و منظم می‌کوبید را. (یکبار هنوز مهر ماه بود که سر گذاشته بودم به گوش دادن صدایش وقتی که تند تند می‌کوبید، مثل قلب گنجشک‌ها تند تند می‌کوبید و بعد گرفته بودمش توی دست‌هایم تا اینکه از تب و تاب افتاده بود و ضرباهنگ همیشگیش را بازیافته بود). عادت تکیه کردن را هم کنار می‌گذارم، که تازه‌ترین عادت من بود و شیرین‌ترین عادت من بود و برای من مثل مداد بود برای بچه‌های دبستانی (که دوست دارند همیشه سر مدادشان تیز باشد و برای همین هی می‌تراشندش و من هم دوست داشتم که شانه‌هایم دلشان به تکیه‌گاهشان گرم باشد و همین بود که دیگر به آن تکه دیوار صاف کوچک آو یخته بودم و همین بود که مدادم تمام شد).

انگار دیگر قلبم دارد از جلز و ولز می‌افتد، مثل زخمی که کم‌کم خونش بند بیاید... ه

Tuesday, April 6, 2010

اهداء عضو

قلب آدم‌ها یک تکه گوشت نیست، یک مشت براده آهن است. اگر کسی را دوست داشته باشی براده‌ها توی سینه‌ات به آن سویی پرواز می‌کنند که به آن آدم نزدیک‌تر است. مثل گل‌های آفتابگردان که مدام سرشان را به سوی خورشید می‌گردانند، براده‌های کوفتی مدام توی آن فضای تنگ میان دنده‌ها، در شلوغی آن همه رگ و لوله و اندام‌های تنفسی، می‌چرخند تا در کمترین فاصله از آن آهن‌ربای عزیز قرار گیرند.
قلب‌ها نمی‌شکنند، فقط گاهی آهن‌ربای عزیز با آنها همان کاری را می‌کند که بچه‌های مدرسه‌ای در کلاس علوم با براده‌های آهن می‌کنند. بچه‌ها براده‌ها را روی کاغذ می‌ریزند و آهن‌ربایی را زیر کاغذ تکان تکان می‌دهند. براده‌های روی کاغذ به عشق آن آهن‌ربای نامرئی به جلز ولز می‌افتند و آنقدر روی کاغذ به این سو و آن سو می‌دوند تا بچه بازیگوش خسته شود. بعد بی‌جان و خسته روی کاغذ مثل یک مشت خاک بی‌ارزش باقی می‌مانند، در حالیکه توی ذهنشان خاطرات آن بستگی شیرین با آهن‌ربای نامرئی را مرور می‌کنند.

قلب‌ها یک مشت براده آهنند! من مال خودم را بعد از مرگ، به قصد ارتقای استانداردهای آموزش، به یک مدرسه اهدا خواهم کرد. ه

Wednesday, March 31, 2010

واقعیت زندگی

می‌شود که بنشینی سریال کره‌ای ببینی.
- جوانگ این کارو با من نکن. ما همین سه روز پیش نامزد کردیم.
- نه یه‌یانگ! من دیگه نمی‌تونم ادامه بدم.
- چه‌طور می‌تونی این کار رو بکنی؟ بیا با هم حرف بزنیم.
- حتی اگه سال‌ها فکر کنم هم باز نظرم عوض نمی‌شه.

می‌شود که آدم دلش بخواهد که بمیرد. نه فقط چون که این فیلم‌ها خاله‌زنکی است بلکه چون می‌شود که این چیزهای خاله‌زنکی هم درست از آب در بیایند. می‌شود که بخواهی بمیری از بس که زندگی می‌تواند خاله‌زنکی باشد. ه

:)

اول. عبارت فوق‌العاده آشنایی است: «عید شما مبارک». البته یک جورهایی ترجیح می‌دادم به هم بگوییم «نوروز خوبی داشته باشید» یا همچین چیزهایی. اما خوب حتی خودم هم مدام همان عبارت همیشگی را می‌گویم. من از آن آدم‌هایی هستم که شجاعتشان را در لحظه اخر از دست می‌دهند. مثل کسی که می‌دود، می‌دود، می‌دود، شتاب می‌گیرد و همین که لحظه پریدن می‌رسد می‌ایستد. همین می‌شود که هی با خودم تمرین می‌کنم که نگویم عید شما مبارک و همین که دست آدم روبرویی را می‌گیرم انگار کسی دکمه‌ای را فشار می‌دهد که من را به عروسک سخنگو تبدیل می‌کند. حالا غرض از این حرف‌ها این بود که به شما بگویم: عیدتان... نه نوروزتان... پیروز... یعنی مبارک... خلاصه خوب باشد دیگر!ه

دوم. آدم را آنجوری بغل می‌گرفت که مثلا اگر سوپرمن بخواهد از خطر نجاتت دهد بغلت می‌گیرد.یک جوری که مطمئن باشی هر اتفاقی بیفتد از بغلش جدا نمی‌شوی. مثلا نمی‌افتی، اینقدر که بازوهایش دور تنت محکم هستند. هنوز هم همان‌جوری‌هاست. اما یک چیزهایی هم عوض شده. یک چیزی آنجا توی قفسه سینه‌اش جوری عوض شده که ... جوری که دیگر به خیال آدم نمی‌رسد که توی آغوش سوپرمن است. از کجا معلوم که هیولا نباشد. یا از این موجوداتی که هنوز هیولا نشده‌اند، امادیگر چیزی هم نمانده... چه می‌دانم؟ مثل فیلم‌ها مثلا... ه

سوم. فاکس سیریز روزگار من را از این رو به آن رو می‌کند. از همه بیشتر خانواده سیپمسونز را دوست دارم. لعنتی‌ها با آن قیافه‌های زردنبو و بدشکلشان من را می‌خندانند. شوهره را به عنوان نماد حماقت می‌پرستم. یک جورهایی... خوب ... انگار که به جای من با آن زنک موآبی ازدواج کرده باشد... از این اشتباه‌ها پیش می‌اید. ه

چهارم. بهار چیز خوبی است. به ما برگ‌های سبز و خلوتی خیابانهای همیشه شلوغ تهران را هده می دهد. به ما می گوید سال سخت تنهایی گذشته. در گوش ما زمزمه می‌کند که زندگی هنوز هم جریان دارد، حالا هر کسی که رفته باشد و هر کسی که مانده باشد فرقی نمی‌کند. زندگی برای خودش جریان دارد.

Sunday, March 14, 2010

no one was there, I was alone!

بعضی از احساسات را باید بنشینی بهشان فکر کنی تا در وجودت پا بگیرند. باید بنشینی بهشان شاخ و بال بدهی. باید هی به خودت یادآوری کنی که در فلان موقع این حس در من قوی بود و به فلان دلیل قوی بود. باید بروی سراغ دفتر خاطرات‌هایی که تحت تاثیر آن حس قوی نوشته شده‌اند. باید بنشینی آنها را بخوانی و بگذاری همان حس دوباره به وجود بیاید و زیاد شود تا اینکه بی‌تابت کند.

این روزها زیاد کار می‌کنم. کارهای بیخود و باخودی. فرصت نشستن و خاطره بافتن و فکر کردن را از خودم می‌گیرم و همین‌جوری‌هاست که بیست وچهار ساعت شبانه روزم را خوش و خرم می‌گذرانم. اگر فرصت کنم و بنشینم به نقاشی کردن که دیگر هیچ کدام از فاکتورهای زندگی شاهانه را کم نخواهم داشت. کار مثل خاک می‌ماند، آتش بی‌تابی آدم را سرد می‌کند.

امسال اولین عیدی است که بدون بابا می‌آید. اولین عیدی است که بابا به من عیدی نمی‌دهد. اولین عیدی است که نیست برای بوی سنبل ذوق کند. کلاً اولین عیدی است که بابا نیست. دلم برایش تنگ شده اما نمی‌توانم به این دلتنگی فکر کنم. حق ندارم. اگر این کار را بکنم آن گریه بی‌پایانی که نباید شروع شود شروع می‌شود. نباید بروم سراغ خاطره‌هایم. باید خاطره‌ها را بگذارم لای ورق‌های دفترهای رنگ‌وارنگم خاک بخورند و بپوسند. باید خاطره‌های امسال را بگذارم همین طرف سال تحویل بمانند و خودم بروم آن طرف که از دستشان در امان بمانم. فکرها را هم باید بگذارم.

همه چیز را باید بگذارم. خودم، به تنهایی، باید از این دروازه رد شوم. ه

متولد اردیبهشت جذاب است :> ه

من یه دختردایی دارم که برام میل‌های زرد می‌فرسته. من هم میشینم همشون رو می‌خونم. کار فوق‌العاده فان و سرگرم‌کننده‌ایه! وقتی پایان‌نامه داشتم مثل یه لیوان آب خنک بود برا عمله‌ای که تو ظهر تابستون باید کف خیابون بی‌سایه‌ای آسفالت داغ بریزه. عناوین تعدادی از این ایمیل‌ها عبارتند از: خشونت علیه کودکان، لوازم یدکی باسن وارد شد، مجسمه‌های زیبا و طبیعی، اوباما با طعم پیشخدمت غذا و الخ!!! امروز یه میل برام فرستاده راجع به مشخصات متولدین ماه‌های مختلف؛ برای شخص من نوشته:

اردیبهشت

سمبل : گاو نر
عنصر : خاک
سیاره : ناهید
عضو آسیب پذیر : گردن
روز اقبال : جمعه
اعداد شانس : ۴و۶
سنگ خوش یمن : زمرد سبز
رنگ : آبی روشن
گل : خشخاش
حیوان : گاو
جذاب است و عشقش تا حدی نفسانی. برای او عشق اهمیت زیادی
دارد و اگر عاشق شود عاشقی فداکار خواهد بود. معمولا صبر میکند
ابتدا طرف مقابل تعهد خود را ثابت کند و سپس خود را در این
تعهد شریک میکند.

نکته‌اش می‌دونی چیه؟ اینکه همه جا خوندم که عنصر متولد اردیبهشت خاکه! البته اصلا نمی‌دونم که یعنی چی که عنصر یه آدمی خاک باشه یا آب یا هر چیز دیگه‌ای. اما به هر حال فک کنم که اشتباه تشخیص دادن. احتمالا عنصر من باد بوده. چون وقتایی که باد می‌آد بی هیچ دلیلی شاد و سرخوش می‌شم. وقتایی که باد تند و بی‌امان می‌وزه و مردم عاقل می‌رن پناه می‌گیرن من دوست دارم که در جهت مخالفش راه برم و بذارم همه بدنم رو با وزشش تازه کنه.

الآن به باد احتیاج دارم. ه


Saturday, March 13, 2010

تازگی‌ها خوابم خیلی سبک شده. معمولا وقت نماز صبح از خواب می‌پرم و همون‌طور درازکشیده تو رختخواب و با چشم‌های بسته با خودم حساب می‌کنم که تازه سه ساعته که خوابیدم. این جور وقت‌ها که گنجشکک کوچیک خوابم پر کشیده و رفته یاد یه چیزای معینی می‌افتم: یاد ستاره که قبلا هر وقت خوابش نمی‌برد قرص خواب می خورد، یاد گلشید که هنوز هم خوابش نمی‌بره و یاد خدا. این آخری از همه عجیب‌تره، اینکه من تو اون وضعیت که دارم چشم‌هام رو محکم به هم فشار می‌دم که یعنی من هنوز بیدار نشدم یاد خدا می‌افتم و شروع می کنم به حرف زدن باهاش و بعد از هر جمله‌ای که می گم تصور می‌کنم که اون داره چه جوابی بهم می‌ده.
معمولاً جواباش رو اینقدر گوش می‌دم تا خوابم می‌بره. آخه جواباش مهربونن. ه

Wednesday, February 17, 2010

آی عشق- آی عشق- چهره آبی‌ات پیدا نیست

دوست داشتن به چه دردی می‌خوره وقتی هیچ باری رو از روی دوش هیچ‌کس برنداره؟ عشق بدون نتایج درخشانی که انتظار می‌ره به بار بیاره چیزی جز منبع رنج و عذاب مداوم نیست. من تو مملکتی زندگی می‌کنم که درش مردم سر هم‌دیگه رو با سلاح عشق می‌برند. در مملکت من مردم مدام ریاضت می‌کشن و ریاضتشون رو با نام عشق مشروع جلوه می‌دن. از این عشق متنفرم.

گریه می‌کردم که البته چیز جدیدی نبود. روی تخت پدر مرحومم دراز کشیده بودم و توی تاریکی اتاق به اون ساعت سبز خیره شده بودم که مدت‌ها بود ساعت ۴ و ده دقیقه رو نشون می‌داد. صدام لحن التماس داشت یا من خیال می‌کردم اینجوریه؟
-بریم یونی مقاله بنویسیم. بریم پایان‌نام‌ات رو انجام بدیم. بیا با هم بریم دانشگاه.
-نه فرزانه. اینجوری فقط اعصابم خورد می‌شه.
صدای من لحن التماس داشت. التماس به عادی‌سازی روابط با یک دوست. با این همه شنیده نمی‌شد، به دیوار بلند و قطوری می‌خورد و بر می‌گشت. پژواکش گوش‌هام رو آزار می‌داد اما من از حرف زدن نمی‌ایستادم.
-این دوستی خیلی مهمه. باید این رو بدونی که خیلی مهمه.

دوست داشتن عذاب آدمیزاده. برای همینه که مادرها بیشتر از همه آدم‌ها رنج می‌کشن. بعد از اون‌ها دسته‌ای که بیشترین رنج رو می‌برن زن‌ها هستن.

-احساس مادری رو دارم که دکترها بچه‌اش رو جواب کردن. تحمل مردن این بچه رو ندارم برای همین مثل قبل از انتخابات سعی می‌کنم باور داشته باشم که همه چیز درست می‌شه و پیش از همه خودم می‌دونم که دروغه. حرف می‌زنم شاید کسی بشنوه. بیهوده امید می‌بندم که کسی صدای من رو بشنوه. گوش می کنی؟
-اوهوم.
-عشق و دوست داشتن هم عمر خودش رو داره. وقتی بمیره دیگه هیچ معجزه‌ای زنده‌اش نمی‌کنه. می‌فهمی؟
اوهوم.

رابطه، رابطه یک پنجره است. گاهی این‌قدر کوچک که از آن برای هم دستی تکان بدهیم و سلامی بکنیم. گاهی آنقدر بزرگ که کسی از آن رد بشود و به مهمانی آغوش دوستی برود. تنها چیزی که مهم است اطمینان به بودن کسی در آن سوی این پنجره است. کسی که منتظر پیام تو باشد. فقط و فقط پیام تو. تنها کسی که وقتی سر انگشت‌ها پیشانی را لمس می‌کند، می‌شنود سلام. رابطه یگانگی زبان آدم‌های دوسوی این پنجره است. وقتی لب‌ها غنچه می‌شوند می‌شود بوسه. وقتی کشیده می‌شوند میشود خنده. وقتی برق چشمها تار می‌شوند می‌شود من از تو ناراحتم. وقتی رنگ چهره می‌پرد می‌شود من مریضم. وگرنه می‌شود که پشت پنجره‌ات مرده باشی و صورت سفید سفیدت عکس‌العمل هیچ کدام از آن آدم‌های دیگر را برنیانگیزد.

پشت پنجره‌ام نشسته‌ام. روی شیشه با نوک انگشت‌های اشاره‌ام قلب می‌کشم. با هر انگشت یک خط قوس‌دار که نماینده نیمی از قلبم است. این یعنی دوستت دارم. این چهارمین هقته است که چنین پیام واضحی را مخابره می کنم. با این همه تو به شیشه پنجره‌ام نگاه نمی‌کنی. روی شیشه جای انگشت‌هایم حک شده است. پنجره ام دارد می‌میرد.

-چرا؟ چون صادقانه چیزی که می‌خواستم رو گفتم؟ اگه هر کاری می‌خواستم می‌کردم و به تو نمی‌گفتم خوب بود.
روی شیشه پنجره با انگشت می‌نویسم: «چون نگاهم نکردی. چون دیگر بچه مرده است و با خودش رویای کوچیدن از این سرزمین رخوت و خستگی را برده. چون...» نوک انگشت‌هایم خون می‌افتد. شیشه‌ای در کار نیست، به جای پنجره دیوار بلندی دست‌هایم را می‌خراشد.
-برو هر کاری می‌خوای بکن. دیگه مهم نیست. قبلا مهم بود. حالا دیگه هر کاری می‌خوای بکن و به من هم نگو

یک فیلم ایرانی به اسم «هم‌خانه». یک فیلم سانسور‌شده و سبک ایرانی. فیلم که تمام شده بود، با صدای بلند گفت:«یعنی واقعاً هیچ‌کس رو نمی‌شناخت که جای هم‌خونه اش جا بزندش؟». با خنده اطمینانی روی لبهایش از پله‌ها پایین می‌آمد. معنای خنده‌اش این بود که او کسی را می‌شناسد. کسی که حقیقتا قابل اعتماد است. اوووووووووووووه. این قصه مال دو سال پیش‌تر است. آدم هیچ‌وقت از آینده خبر ندارد. می‌شود که آینده خیلی تلخ باشد. ه

Sunday, February 14, 2010

سه واحد ریاضی یک با نمره ده! ه

توی فنی یک استاد ریاضی بود که همه سر و دست می‌شکستن که با اون درس بردارن. اسمش هم داوودی بود فک کنم... گلی، یادت می‌آد که کی رو میگم؟ وقتی ظرفیت کلاسش پر می‌شد ملت درسشون رو با یه استاد دیکه بر می‌داشتن و ميرفتن سر کلاس داوودی می‌نشستن. من هم چند جلسه رفتم سر کلاسش. در حد سه یا چهار جلسه، این قدر که جوگیریم التیام پیدا کنه. تو همین چند جلسه، یه بار استاد وسط درس دادن دنباله‌های دام دارام و دیم دیریم برگشت و گفت :«بچه‌ها هیچ‌وقت با کسی که همه‌چیزش رو از دست دااده در نیفتین. چون اون آدما دیگه چیزی برای از دست دادن نداره اما شما هنوز می‌تونید یه چیزایی را ببازید.». این چیزی که بی‌ربط بی‌ربط برگشت گفت شاید هیچ معنایی نداشت، اما منو خیلی تحت تاثیر قرار داد. بخوام روراست باشم، اونجا که نشسته بودم یهو به اون آدمی که چیزی نداشت که از دست بده حسودیم شد. انگار اون آدم با همه بی‌چیزیش یه جور قدرت خارق‌العاده داشت.

اینجا که هستم با اون قدرت خارق‌العاده یک قدم فاصله دارم. با تنها چیزی که برام مونده و ترس مداومم از به فنا رفتنش، منتظر دست روزگارم که ببینم من رو به اونجا می‌رسونه یا نه؟ مدام به این فکر می‌کنم که چی شد که داوودی یهو برگشت و اون حرف حکیمانه رو تو کلاس بیخ تا بیخ پر از آدمش گفت؟ چی شد که من اونجوری به اون آدم واهی غبطه خوردم؟ چی شد که اون صحنه و اون حرف این‌طور سمج تو یاد من موند و هی تکرار شد تا امروز که من این قدر شبیه اون آدم شدم؟ بعد یه حسی تو وجودم مثل این جادوگر بدجنس‌های تو کارتون‌ها که سر تا پا سیاه پوشیدن میاد بالا، انگار که بخواد بگه: «فرزانه تو توی کلاس ریاضی داوودی طلسم شدی!!». بعد من میام این چیزا رو اینجا می‌نویسم به این امید واهی که شاید طلسمم اینجوری بفهمه که دستش رو جلو همه رو کردم و بشکنه.

مثل زندانی‌ها که برای بعد از آزادی برنامه می‌ریزن، مثل دانشجوها که برای بعد از امتحانات رویا می‌بافن، مثل بچه‌ها که برای بزرگسالیشون آرزوهای دور و دراز به هم می‌بافن؛ گاهی خودم رو غافلگیر می‌کنم که برای بعد از رسیدن به اون منبع قدرت دی-دیریمینگ می‌کنم. ببینم؟ من تنها دیوونه این دنیا‌ام یا کسی دیگه ای هم هست؟ ه

Tuesday, January 26, 2010

پروانه خیال

یاد تابستان می‌افتم. وحشتم از بلاهای جورواجوری که می‌توانستند بر سرت بیاورند من را مثل نمونه‌ای که در شیشه الکل زندانی شده باشد، ساکن و فاقد زندگی می‌کرد. به یادآوریش ناگهان هوس می‌کنم از خواب بیدارت کنم و به جبران روزهای طولانی که در دسترس نبودی، ساعت‌ها با تو حرف بزنم. دوست دارم، مثل کسی که هموطنی را در مملکت غریب پیدا کرده، فقط به عشق شنیدن کلمات آشنا، برایت از اتفاقات احمقانه روزم بگویم. دست که دراز می‌کنم به سمت تلفن، ناگهان یاد سکوت‌ها و حرف‌های این روزهای آخر می‌افتم. انگار که آب سرد روی سرم ریخته باشند، سر تکان می‌دهم که این خیال‌ها بپرند.

می‌پرند! ه

Monday, January 25, 2010

آگهی! آگهی! ه

کمک به فرار مغزها موجب آرامش روحی می‌شود.

دوستان عزیز، آزاد مردان و آزاد زنان غیور، آشنایان محترم، جوانان ایرانی داخل‌نشین و خارج‌نشین،

به کمپین اپلای دادن فرزانه رضائی بپیوندید! ه

بدین وسیله از خوانندگان این وبلاگ که بنده اطلاع موثق دارم در جای جای جهان پراکنده هستند، دعوت می‌کنم، در یک حرکت انقلابی به این پویش بپوندند و در این عمل خداپسندانه شرکت بجویند.
برای راحتی شما عزیزان، هرگونه کمک نقدی، غیرنقدی، روحی، روانی، فیزیکی و غیره پذیرفته می‌شود. ه

Sunday, January 24, 2010

چندم؟ ه

اول. ما امروز برای نهار سبزیجات شقه‌شده و تهدیگ عدس‌پلو داشتیم. چیه؟ شدت خلاقیت این نهار تحت تأثیر قرارتون داد؟

دوم. عین آدمهایی که ناگهان حافظه از دست رفته‌اشون رو به دست می‌آرن، یاد دونه دونه عادت قدیمیم می‌افتم. نوشتن تو دفترهای جورواجورم، نقاشی رو برگه‌های یه رو سفید و کتاب خوندن. دارم آروم آروم خودم می‌شم. امروز رفته بودم سراغ کلاسور طرح‌هام که چشمم افتاد به این نقاشی (پایین). این نقاشی رو خرداد ۸۷ کشیده بودم. شاید این نقاشی از لحاظ سبک و شیوه طراحی هیچ چیز خاصی به حساب نیاد، اما از لحاظ مفهوم ...
وقتی این نقاشی رو می‌کشیدم عصر بود. من تو بیمارستان بودم، کنار تخت بابام رو یه صندلی لکنته آبی نشسته بودم و یه نور دلگیری از پنجره می‌تابید روی دفترم. این نقاشی تو خودش همه‌چیز رو داره. هر چیزی که از اون نقطه به بعد اتفاق افتاده. همه این ماه‌هایی که من گذروندم. مریضی‌های بابام. بیمارستان‌ رفتن‌های وقت و بی‌وقت. درخت‌های بید دارآباد. عصرهای کشداری که صرف پایان‌نامه‌ام می‌شد. روز مرگ پدرم. همه روزهای اون تابستون کشنده و آخر از همه این چند روز گذشته رو. همه رو تو خودش داره. اما بیشتر از همه اون روز عصری رو تو خودش داره که من پاهام رو از رو زمین بلند می‌کردم و نمی‌افتادم.


سوم. امروز با ستاره حرف زدم. تازه از خواب بیدار شده بود. من رو یاد بچه‌ها می‌انداخت، وقتی که تازه از خواب بعد‌ازظهر پا می‌شن، هنوز خواب‌آلود و آماده برای شیطونی‌های عصرگاهی.

چهارم. گاهی باید از خونه بیرون رفت. به بهانه دیدن فلانی و بهمانی. باید توی تاکسی تلفنی نشست و خیال کرد که پنجره ماشین شیشه تلویزیون است. تلویزیونی که دارد یک برنامه مستند از زندگی جاری در خیابان را نشانت می‌دهد. اصلا، من بدجوری به این «از پنجره به بیرون نگاه کردن» معتادم. اگر دلم گرفته باشد آرامم می کند.

پنجم. توی سینه‌اش یک غده بوده. حالا عمل کرده و معلوم شده که خوش‌خیم است. شوهرش نشسته بود و داشت صلوات‌هایی که نذر کرده بود را می‌فرستاد. من تسبیح شوهره را که می‌دیدم دلم می‌خواست بزنم زیر گریه. چیزی نیست، این گریه‌های وقت و بی‌وقت عوارض یک بیماری به اسم «سندروم خاطره» است.

ششم. من خوبم. سبک، مثل پر! ه

وقایع‌نگاری اولین روز بعد از زلزله

هزار بار به فکرش رسید که گوشی رو برداره و زنگ بزنه بهش، شاید دوباره همون آدم همیشگی رو پشت گوشی پیدا کنه. اما این کار رو نکرد، چون یادش می‌افتاد که آخرین حرفی که اون آدم پشت گوشی بهش زده مثل نقطه‌ پایان می‌مونه. با خودش فکر کرد اگه دوباره این حرف رو پیش بکشه و این حرف رو بزنه، اون‌وقت از من دیگه هیچی نمی‌مونه. درجا به ذرات تشکیل‌دهنده‌ام تجزیه می‌شم و این فرایند خیلی درد داره.
تحمل این همه درد رو نداشت، برای همین سعی می‌کرد فراموش کنه. ه

Saturday, January 23, 2010

تنها دو بار زندگی می کنیم

خوب امروز یه اتفاق خوب برا من افتاده. من داشتم به یه ورطه خیلی هولناکی می‌افتادم که امروز خوشبختانه یه اتفاقی افتاد و من نجات پیدا کردم. حالا نپرسید که چی بود و کی بود که من دیگه توضیحی نمی‌دم. فقط می‌تونم این رو بگم که خیلی سرش غصه خوردم که البته خیلی هم مهم نیست. یعنی می‌گذره.

الآن احساس یه نوزاد رو دارم. احساس می کنم یه موجودی هستم در همون حد از توانایی و باید بشینم با خودم حساب کنم که می‌خوام با این زندگی که بهم دادن چی کار کنم. ممکن هم هست که نتونم هیچ کار خاصی بکنم اما حالا که زورکی این زندگی رو به ما دادن ما هم باید باهاش یه جوری کنار بیاییم دیگه.

یه چیز دیگه هم هست. امروز یه چیزی رو از دست دادم که خیلی برام ارزش داشت. فک می‌کردم تو مایه‌های معجزه الهی و این جور چیزا طبقه‌بندی می‌شه. اما امروز جلوی چشمم دود شد و رفت هوا. برا همین یه جوریم انگار که از سر یه دره با یه دست آویزونم به یه شاخه زپرتی که هر لحظه می‌تونه کنده بشه. خلاصه این چیزایی که گفتم اینه که برام دعا کنید. لطفا.ه

Wednesday, January 20, 2010

افسردگی بعد از زایمان

من دفاع کردم. این خودش کار جالبی بود :). بعدش مدت ۵ روز طول کشید که افسردگی بعد از زایمانم بهبود پیدا کنه و بتونم بیام اینجا بنویسم که من پایان‌نامه کوفتیم رو دفاع کردم. :)
این ۵ روز از بدترین روزهای عمرم بود. از اون روزایی که تا وقتی بمیرم از یادم نمیره. مثل تمام روزای سال قبل و بعضی اتفاقای سالهای قبلش که مثل نقش‌هایی که روی سنگ می‌کنن، روی سطح روح من کنده‌کاری شده.
گاهی با خودم فکر می‌کنم یعنی ممکنه که ناگهان یه اتفاق خوب بیفته؟ یه چیز خوب که بشه بهش تکیه کنی و فک کنی هنوز هم میشه ادامه داد؟
یعنی ممکنه؟

Tuesday, January 5, 2010

من و کوران نام‌ها

مقاله خیلی شسته رفته و تمیز بود، اما نمی‌شود که به موقع برسانیمش. تو البته لازم نیست نگران باشی. اگر مدام داورهایت را عوض می‌کنند و روز و ساعت دفاعت از مشرق تقویم می‌رود مغرب تقویم نباید نگران باشی. فقط کافی است که تمرکزت را بگذاری روی فایل پاورپوینتت. مهم نیست که هرچه قدر هم فکر می‌کنی چیزی یادت نمی‌آید. مفاهیم و معانی همین که به ذهن تو می‌رسند قاطی می‌شوند، بنابراین باید حواست را جمع کنی که همه چیز را سر جای خودشان بیاوری و خوب هم توضیح بدهی. نباید نگران شوی. نباید بترسی. در این دوران مسخره - که هرچه‌قدر هم سعی می‌کنم به یاد بیاورم چه جوری گذشت، نمی‌توانم- به اندازه کافی خسته بوده‌ای. به مرخصی رفته بودی و حالا باید جواب همه مرخصی‌های کوفتیت را بدهی. باید مثل بچه آدم بروی دنبال کارهای اداره بابا، باید به آدم‌هایی که در این مدت به تو رسیده‌اند برسی. باید بنایی کنید چون حمام آب می‌دهد و نصف خانه از دو سال پیش به این ور رنگ نخورده، باید نگران دکتر رفتن مامان باشی... و تازه همه اینها در گرو اینست که یکی از این اسم‌هایی که در جریان سرنوشتت می‌چرخند مثل پرنده هما روی دوش پروژه‌ات بنشینند، ج.، م. یا م.. باید دعا کنی که یکی از این اسم‌ها به شکل یک داور در بیایند و پایان نامه تو را داوری کنند. پایان‌نامه‌ات که نمی‌دانم چرا تمام نمی‌شود. به آن «ه» آخر کلمه نامه نمی‌رسد و خیال آدم را راحت نمی‌کند. همین‌جوری در «پایان» باقی مانده اما به پایان خودش نمی‌رسد. به هیچ چیز نمی‌رسد.

توی خانه گیر افتاده‌ام. جایی نیست که بروم تویش بنشیم و برای خودم یک دل سیر گریه کنم. اشک می‌آید توی چشم‌هایم و به شکل یک قطره کوچک روی مژه‌های پلک پایینم جمع میشود. با دست پاکش می‌کنم. نکته خنده‌دار ماجرا این است که این گریه هیچ ربطی به کش‌مکش‌های این روزها ندارد. غم و ناراحتیم به خاطر پایان ‌نامه تمام‌نشدنی، مسافرت آغازنشدنی، دوست‌های در حال رفتن یا بنایی حمام نیست. دارم گریه می‌کنم چون دلم برای خلوت حقیرسالهای نوجوانیم که با کتاب‌های جورواجور پرش می‌کردم تنگ شده. یادم می‌آید که نوری که از شیشه مشجر پنجره روی صفحه سفید کتابم می‌تابید هی کمرنگ و کمرنگ می‌شد و من غرق در لذت درک کلمه‌ها هیچ‌چیز از گذر زمان نمی‌فهمیدم. تو هم یادت می‌آید؟ بلوز آستین‌بلند آبی تنم کرده بودم و موهایم را پشت سرم بسته بودم. تو هم یادت می‌آید؟ ه