Friday, July 17, 2009

دلم برایت تنگ شده، دارد بهانه می‌گیرد! ه

دلم گرفته. به گمانم از آخرین اتفاق خوب زندگیم هزاران سال می‌گذرد. از همه این چیزها این‌قدر خسته شده‌ام که مدام عقم می‌گیرد. با این تلویزیون همیشه روشنی که مدام اخبار خوش پخش می‌کند. همه روزهایم انگار به یک عصر جمعه طولانی بدل شده‌اند، به همان دلگیری و به همان بلندی. این‌جور وقت‌ها که دلم می‌گیرد اول از همه یاد تو می‌افتم. تویی که نیستی، انگار نه انگار که به من قولی داده باشی. حالا این منم که تمام مدت دارم برایت دعا می‌کنم. مثل پیرزن‌ها تسبیح می‌گردانم و مثل دیوانه‌ها راه می‌روم. ذهنم بعد از آزادیت را به هم می‌بافد. لابد اول از همه زنگ می‌زنی و بعدا حتما یک سر هم میآیی پیشم... شاید... شاید هم نتوانی. اما تلفن که حتما می‌کنی... آن هم هزار بار... مثل قبل... همین ماه پیش... کاش الآن هم زنگ می‌زدی. دیگر مهم نبود اگر دروغ می‌گفتی. شنیدن صدایت خودش می‌توانست چیزی باشد... شاید نباید بگویم... اما یک‌جورهایی رویای این روزهایم شده ... که تلفن را بردارم و صدای تو بیاید که می‌گویی آزاد شده‌ام... ببینم که این کابوس به انتها رسیده است. ه

1 comment:

Lily said...

Zoonk...u're not alone, in arezuye ma ham hast, fek konam te'dad emoon bishtar bashe shayad khoda zudtar az ru bere, na ? ;) ma ham porrooo ... kam nemiariim! love u honey