Saturday, May 30, 2009

می‌چرخم! ه

این‌چنین که تو هستی من بیشتر احساس تنهایی میکنم. با خودم فکر می‌کنم این عشق سر آخر وزنه‌ای می‌شود و به گردنمان می‌آویزد. هوس می‌کنم بگویم ترکم کنی و می‌دانم که نمی‌کنی. با هم بحث می‌کنیم و من از خودم می‌پرسم حق دارم به خاطر عقایدت ترکت کنم یا نه؟ احساس می‌کنم که دارم از تو می‌گریزم، مثل وزنه‌ای که به سرعت می‌گردد و از تنها نقطه‌ اتکایش دور می‌شود. ه

Friday, May 29, 2009

با تعجب به دو حلقه سیاه پای چشم‌هایم نگاه می‌کنم و بعد دست‌هایم که آن‌طور رعشه گرفته‌اند. به فکرم می‌رسد که کاش موهایم را از این هم کوتاه‌تر کرده بودم... فقط برای کامل شدن این تابلوی فلاکت که در آینه اتاقم نقش بسته!ه

مثل بادبادک

به طرز شرم‌آوری از تمام پیچیدگی‌ها می‌گریزم. فیلم‌های سطحی می‌بینم و کتاب‌ها همان‌طور نخوانده روی هم تلنبار می‌شوند. در عوض هر بار که خسته می‌شوم به دکترم زنگ می‌زنم و او دوز قرص‌هایم را بیشتر می‌کند. ذهن در حالتی از تعطیلی به سر می‌برد، مثل بیمار به کما رفته‌ای که همه می‌دانند تا مرگ فاصله‌ای ندارد. کم کم دارم سبک می‌شوم، سبک از بار کتاب‌ها، بار فلسفه‌ها، از بار دوستی‌ها، از دانشگاه. دارم از مغزم سبک می‌شوم. از این یک کیلو و خرده‌ای فکر و این موضوع بدجوری راحتم می‌کند.
به درک که دیگر نه تو، نه هیچ‌کدام از آنهای دیگر مرا نمی‌شناسند. به درک که خودم هم خود جدیدم را نمی‌شناسم.
به درک... ه

Thursday, May 28, 2009

منِ این روزها

می‌ترسم. از این انتخابات پیش رو، مثل سگ! ه

Friday, May 22, 2009

عجب!!! ه

می‌شود که برای برادرت بروی خواستگاری و ببینی که خانواده دختر آدم‌های خونگرمی هستند. انگار نه انگار که اولین بار است می‌بینیشان. اینقدر باهاشان راحتی و آنها هم با شما که ته دلت هوس می‌کنی این وصلت اتفاق بیفتد، فقط برای اینکه این همه دوستی رسماً هم معنایی داشته باشد. ه

Sunday, May 17, 2009

وعده

گفتی جایت پیش من امن امن است! ه

نفهمیدی که چطور هوس کردم در سایه سار این جمله بیفتم؛ مثل کسی که طولانی ترین راه دنیا را دویده و حالا به آرامش مقصد رسیده. ه

Sunday, May 10, 2009

تو

آن آخرین جرعه ای 

که غلامان به کبوتران می نوشانند

پیش از آنکه خنجر بر گلوگاهشان نهند

شاملو

سرترابایول

شادی چیز خوبی است که روانپزشک ها آن را به صورت قرص های کوچک در می آورند و به ما می فروشند. ما هر روز نصف قرص می خوریم و احساس خوشبختی می کنیم. ما هر روز با نصف قرص شادیم. ما آدمیم! ه 

جوانی من! ه

عجب! ه

پس جوانی این است... ه

این کیفیتی که من تازه در بیست و پنج سالگی با آن روبرو شده ام! ه

Tuesday, May 5, 2009

من هم شاعرم... ه

شاملو گفته:
چاه شغاد را ماننده
حنجره‌يي پر خنجر در خاطره من است:
چون انديشه به گوراب تلخ يادي در افتد
فرياد شرحه شرحه برمي‌آيد. ه


من گفته بودم:
به پشت سر نگاه مي‌كنم
خاطره‌ها
نه مشتي نقش بر ياد
كه جاي هزاران زخم بر حافظه‌اند.
دل مي‌سوزانم
چشم مي‌بندم! ه