چهل روز گذشته! چرا هر چه قدر صبر ميكنم بر نميگردي؟ شايد نميداني كه من در نبودنت تمامي مراحل ترس و نااميدي را طي كردهام. هر روز خبر يك شهيد ديگر را ميآورند و بعد مني كه از سردردهاي ميگرنت، آنهمه نفرتت از گرما و آنهمه شوقت براي اينطرف و آنطرف رفتن خبر دارم يكي ديگر از آن بحرانهاي «من دوستم را ميخواهم» را تجربه ميكنم. هجوم گريه و گرما و از همه چيز بدتر دلتنگي و ترس... ترس... ترس...
هيس! هيچچيز نگو. اگر آمدي، اگر سر رسيدي، هيچچيز نگو. ساكت و مجسمهوار سر جايت بمان. بگذار چشمهايم را ببندم و تو را مانند هديهاي ناگهاني با دستهاي كورمال كورمالم كشف كنم. بگذار بودنت در ذهنم جا بيفتد. مثل كسي كه بعد از قحطي به غذا ميرسد، آهسته، آهسته ... ه
هيس! هيچچيز نگو. اگر آمدي، اگر سر رسيدي، هيچچيز نگو. ساكت و مجسمهوار سر جايت بمان. بگذار چشمهايم را ببندم و تو را مانند هديهاي ناگهاني با دستهاي كورمال كورمالم كشف كنم. بگذار بودنت در ذهنم جا بيفتد. مثل كسي كه بعد از قحطي به غذا ميرسد، آهسته، آهسته ... ه
No comments:
Post a Comment