Saturday, September 26, 2009

به دوستانم

آقاهه آزاد شده! حالا فقط می‌ماند که بیایم اینجا بگویم ممنون از این دوست‌هایی که در این مدت کنار من بودند.

ممنون! ه

دو ساعت تا رهایی! ه

خبرها رو داری؟

آره، همه خبرها رو دارم. فقط زنگ زدم بگم که الآن اینجا بهم گفتن که وسایلم رو جمع کنم.

خوبه. مبارک باشه.

چه فایده؟ تو که دوستم نداری!

نه ندارم.

باشه! کاری نداری؟

نه ندارم.

خداحافظ

خداحافظ

Wednesday, September 23, 2009

ای دادسرای انقلاب! تف به روت بیاد با همه کارای اداریت!

آدرین جلالی هنوز آزاد نشده!!! در حالیکه با آزادی به اندازه یک مهر روی یک فرم لعنتی فاصله داره. این مهر امروز به خاطر اشتباه یک کارمند زده نشده و زدنش لا‌اقل تا شنبه طول می‌کشه . این زمان معادل ۶ بار تلفن ۵ دقیقه‌ای دیگه است که توشون من و آدرین هی به هم بگیم اشکالی نداره که افتاده شنبه! در حالیکه اون عضو مبارک هر جفتمون حسابی داره می‌سوزه!!! ه

ای دادسرای انقلاب! تف به روت بیاد!!! ه

Tuesday, September 22, 2009

آدرین جلالی آزاد شد

تمام شد.
حالا آدرین جلالی به قید ضمانت آزاد شده است. سند بی‌جان خانه‌ای را به جای او توقیف کرده‌اند و او را آزاد کرده‌اند.

تمام شد.
در عضلات بدنم احساس خوش آرامش بعد از یک روز ورزش سخت را
روی لب‌هایم میل بی‌دلیل خنده‌ را
و در تمام جانم خواهش یک خواب خوب را حس می‌کنم.

تمام شد. امروز اولین روز بیداری بعد از آن خواب پر از کابوس است. ه

امروز روز صدم بود. ه

بیا با هم شروع به شمردن کنیم.
صد، نود و نه، نود و هشت...

وقتی به صفر برسیم چیزی به جز یک مشت خاطره از این همه کابوس نمانده.

فردا اول مهر ماه است. ه

Sunday, September 20, 2009

در پناه دری که بسته نمی‌شود! ه

قبلا که در ۲۰۹ بودی، صدای تو کلید قفل دری بود که من هفته‌ای یک‌بار به روی تو می‌بستم. شنبه‌ها سر می‌رسید و در چهارقفله من را باز می‌کرد.

حالا، با تلفن‌های آزاد بند عمومی، این در همیشه چهارطاق باز است! ه


Friday, September 18, 2009

تقدیم میکنم به ... ه

می‌گویم شاید عاقل شده باشد. با آن سینه خراب، با آن صدای بریده بریده خش‌دار می‌گوید بعید می‌دانم و می‌خندد.
خدا را شکر می‌کنم که می‌خندد. خنده همیشه نشانه خوبی است. اگر نه برای او با آن مریضی‌های جورواجورش، لااقل برای من که از دیدن این همه درد و رنجش به نهایت استیصال می‌رسم.
خنده‌اش نشانه هیچ‌چیز هم که نباشد، برای من ... ه

جنایت فقط این نیست که آدم‌ها را توی کوچه‌ها بکشند. گاهی آدم‌ها توی خانه‌های خودشان و به مرگ طبیعی می‌میرند اما خدا و فقط خدا می‌داند این مرگ‌های به ظاهر طبیعی نتیجه طناب‌های دارنامرئی بوده‌اند که آهسته آهسته کشیده شده‌اند و خفه کرده‌اند.

علی‌رغم چیزی که خیال می‌کنی انگشت اتهام من به طرف توست. در این مورد خاص، شاید این طناب لعنتی را کسان دیگری می‌کشند. اما تو آن کسی بودی که حلقه را به دور گردنش انداخت. تو. با دست‌های خودت...

باز خدا را شکر که هنوز می‌خندد... ه


Wednesday, September 16, 2009

حرف‌های جدی من! ه

به آدرین جلالی خاطر نشان می کنم که همین‌که پاش رو از زندان بگذاره بیرون دونه دونه موهاش رو می‌کنم، می‌کشمش و جسدش رو از پا آویزون می کنم. باید این نکته رو یادآوری کنم که متهم حق اعتراض نخواهد داشت و من هم کاملا جدی هستم.

دیگه خسته شدم‌ :( از اون خراب‌شده بیا بیرون! ه

Tuesday, September 15, 2009

نه غزه! نه لبنان! :( ه

این پوستر امروز به ایمیلم اومد. صرف نظر از اینکه بخوایم تو این راهپیمایی شرکت کنیم یا نه باید بگم که شعارش قشنگه! ه





Sunday, September 13, 2009

این روزها مدام دارم سخنرانی تازه‌ام را تمرین می‌کنم. جمله‌ها را پس و پیش می‌کنم و بیهوده امیدوارم که تأثیرگذارتر شوند.
هیچ سخنرانی، در هیچ زمانی مثل من در انتظار شنونده‌اش نبوده است! ه

Saturday, September 12, 2009

من و آقای نقاش و تو که پیشی شده بودی! ه


این را دیده‌ بودی؟ من همین که تو را دیدم که توی بغلش قایم شده‌ای -خودت چی می‌گفتی؟ پیشی شده‌ای!- همین که دیدم پیشی شده‌ای یاد این نقاشی افتادم. خیال می‌کنی آقای نقاش هم آنجا بوده؟ آنجا که تو سرت را چسبانده بودی به شکمش و دست‌هایت را حلقه کرده بودی دور کمرش و گریه کرده بودی؟ مثل بچه‌ها گریه کرده بودی. و او هم مثل مادرها دعوایت کرده بود؟...
ه
دخترک بیچاره! حالا خبر خوب هم که می‌شنود می‌زند زیر گریه! ه

Thursday, September 10, 2009

fetishism!

فتیش به نظر من مسئله خیلی مهمی است.
خود من، شخصاً، فتیش کاغذ کادو دارم! ه

در یک قدمی جنون! ه

پشت سر هم می‌گوید «واستا!! واستا!». شاید چیز مهمی هم نباشد، یک تکیه کلام مسخره است که همیشه داشته. از وقتی یادم می‌آید همین‌جوری می‌رفت روی اعصابم. قاعدتاً باید عادت کرده باشم. عادت هم نکرده باشم لازم نیست که اوقات‌تلخی کنم. مگر نه؟
اما من چنگال را پرت می‌کنم ، غذای کوفتی را نصفه ول می‌کنم و درجا جل و پلاسم را جمع می‌کنم و فرار می کنم بالا! مثل دیوانه‌ها، عصبی، خسته و شکسته! آن‌هم فقط چون او پشت‌سر هم می‌گفته: «واستا!»

روان‌شناسم نگاهم می‌کند و می‌گوید تو مهارت زندگی را یاد نگرفته‌ای!
من سر تکان می‌دهم. ه

Thursday, September 3, 2009

بغلش کن. این روزها مدام می‌لرزد. لابد از سرما! ه