Tuesday, August 24, 2010

تعدیل نیرو

دیروز تودیع یکی از مهندس‌های قدیمی شرکت بود. مرد گنده تمام مدت مراسم را زار زار گریه می‌کرد. آخر مراسم، رئیس هیئت مدیره سر تکان داد و گفت: آقای مهندس ه خیلی جنتلمن بود. کاش آخر کار اینجوری نمی‌شد. کاش خر ما را می گرفت و می‌گفت پدرسوخته. ما هم می‌گفتیم پدرسوخته و تمام... دیگر اینجوری تمام نمی‌شد. جنتلمن نبودن یک بدی دارد و جنتلمن بودن هزار تا بدی.
تازه آنجا بود که فهمیدم بیچاره را تعدیل کرده‌اند. گریه‌هایش که تا آن موقع مسخره و وبی‌معنی بود، ناگهان معنای جدیدی پیدا کرد. یک معنای بد لعنتی. ه

آشیانه

خاطره‌هایم ‍پرنده‌های مهاجرند. هر اتفاقی هم که بیفتد فرقی نمي‌کند. من آشیان قدیمی‌شان هستم. حتماً به سوی من برمی‌گردند.
ه

Monday, August 23, 2010

عدالت

خدا را داد من بستان ازو اي شحنه‏ مجلس _____ كه مي با ديگري خوردست و با من سر گران دارد


هر مجلسي توي عالم يك شحنه‌اي دارد. شحنه کسی است که اگر بدجنسی کنی ، حتی اگر توی میکده باشی هم، خرت را می‌گیرد و حالت را جا می‌آورد. از من به همه شما نصیحت که هيچ‌وقت و هیچ‌جا زیاده از حد بدجنسی نكنید. ه

Saturday, August 21, 2010

محبت

دوستم بارداره. بعد شنيده آب تهران نيترات داره. ترسيده و رفته يه شيشه آب معدني آورده گذاشته تو يخچال شركت كه از اون آب بخوره. بعد امروز كه رفت آب بخوره، با قيافه زارونزار از آشپزخونه برگشت. مي‌پرسم چي شده؟ مي‌گه آقاي ت (آشپز) ديده شيشه آبم نصفه است، برام از شير آب آبش كرده. ه
همين ديگه! ه

Wednesday, August 18, 2010

ضریف بودن با ظریف بودن فرق دارد

چرا گریه می‌کنی؟
چه‌طور می‌توانستم جواب بدهم؟ قابل توضیح دادن نبود. حتی خودم هم درست نمی‌دانستم چرا. شاید یاد چیزی افتاده بودم.
- اینجا یه چیزی نوشته که من رو یاد یه چیز دیگه‌ای می‌اندازه.
-چی؟
-نمی‌دونم.

بعدترش بی‌خوابی به سرم زد. یکی دو قسمت از کتاب آناکارنینا را خواندم و تازه چشم‌هایم داشتند گرم می‌شدند که ناگهان فهمیدم چرا گریه‌ام گرفته بوده. همه‌اش به خاطر آن تکه کاغذی بود که تو تویش نوشته بودی «بلور ضریف». با صاد ضاد هم نوشته بودی. و راستش را بخواهی این همه‌اش نبود. نوشته بودی «بلور ضریف خودم». در حقیقت نوشته بودی «می‌خوام همه عمر مواظب این بلور ضریف خودم باشم»

به هرحال نمی‌شد توضیح بدهم برای چی گریه‌ کرده‌ام. شاید هیچ آدمی در تمام این دنیا این عبارت بلور ضریف را مثل من نمی‌فهمد. هیچ‌کس توی تمام دنیا نمی‌فهمد که بلور بودن و ظریف بودن با بلور ضریف بودن فرق دارد. و هیچ‌کس نمی‌فهمد که بلور ضریف بودن توی این دنیای دیوانه پر از خشونت چه‌قدر سخت است.

نباید می‌خواندمش. خیال کرده بودم که می‌توانم. خیال کرده بودم که دیگر گذشته. که تمام شده و می‌شود که بخوانمش و بخندم و خیالم راحت باشد که حالا در محدوده آرامش بعد از وقایع دردناکم. اما این‌جوری نشده بود. خوانده بودمش و آن چیزی که اولین بار با خواندن عبارت «بلور ضریف» در من عمیق شده بود، این بار مثل موجی نامرئی در وجودم بالا آمد و از چشم‌هایم به صورت اشک سرازیر شد.

آنهای دیگر خواب بودند. من هنوز هم داشتم گریه می‌کردم. ه

Thursday, August 12, 2010

وحشت

جمعه حفاظ نازکی است که میان من و کارهای هفتگیم کشیده شده.
حیف که دوام چندانی ندارد.
ه

Tuesday, August 10, 2010

انگشتت رو بردار

گفت: راسته که به تو زنگ می‌زده؟ از بین همه اونایی که منتظرش بودن فقط به تو زنگ می‌زده. ه

لا اقل شش ساعت بعد فهمیدم که چرا مثل مرغ پر کنده این‌ور و اون‌ور می‌رم. ه
می‌بینی؟ انگار یه زخم باشه تو وجودم که مردم هم انگشتشون رو فرو می‌کنن توش. می‌بینی؟ ه

Saturday, August 7, 2010

آي سفر

سفر

در جان من بنشين

چون تيري زهرآگين

مرگ به سم اين تير

از هر مرگي شيرين‌تر

Wednesday, August 4, 2010

جان جان

يكي از همكارهايم هفته پيش عروسي كرده. هر وقت زنش زنگ مي‌زند گوشي را برمي‌دارد و مي‌رود بيرون از شركت با هم حرف مي‌زنند. ميز من دم در است، هميشه اولين جمله هايش را مي‌شنوم. معمولاً مي‌گويد: «سلام عزيزم. خوبي جان جان؟» با چه لحني هم مي‌گويد. دل آدم غنج مي‌زند.
چيزي كه خيلي خيلي دوست دارم حالتي است كه قيافه‌اش با ديدن اسم زنش روي گوشي موبايل به خود مي‌گيرد. آن شادي ناگهاني كه باعث مي‌شود چشم‌هايش برق بزند را دوست دارم. و تازه فقط من نيستم كه براي اين تلفن جواب دادن‌هاي آقاي همكار غش و ضعف مي‌كنم. تمام دخترهاي طبقه ما به زن آقاي همكار حسودي مي‌كنند. بس كه آن «جان جان» را با حس مي‌گويد. ه

:)

جديداً خيلي باحال شده‌ام. دندانهايم دارند كم كم مي‌ريزند. مي‌داني؟ دندان‌هاي كوفتي من تا همين تابستان پارسال عين سنگ محكم بودند. دندانپزشك احمقم هميشه قربان صدقه‌شان مي‌رفت. وقتي دندان‌ جان‌ها دانه‌دانه دهان عزيزم را ترك مي‌كنند ناگهان مي‌فهمم كه آدميزاد چرا مي‌تواند به دليل عدم امنيت و آرامش در مملكت خودش برود يك خراب‌شده ديگر پناهندگي بگيرد. بي‌خيال! اگر شروع كنيم به فكر كردن به اين چيزها ديگر تمامي نخواهد داشت. بايد با يك بي‌خيال سر و تهش را هم بياوري و به جاي هر كاري مواظب باشي كه با دهان بسته بخندي. دندان دختر نبايد معلوم شود.، به خصوص اگر ريخته باشد. ه
امروز عروسي دعوتم. ديشب از سر كار دوان دوان رفتم لباس شب خريدم. بعد نكته قابل توجه ماجرا اين بود كه من توهم زده بودم كه سايزم سي و شش است. سايز بنده با بيست و شش سال سن به زور به سي و چهار مي‌رسد. بعد با اين هيكل داغونم مي‌روم لباس شب هم مي‌خرم. اي خدا... تا همين چند وقت پيش فكر مي‌كردم هيكلم بد نيست. بعد ديشب كه لباس پرو مي‌كردم فروشنده‌ها قاه قاه بهم مي‌خنديدند. حالا به درك. هيكل خوب به چه دردي مي‌خورد؟ كمالات مهم است. ما هم كه در زمينه كمالات همه‌چيز تماميم. ه
ضمناً، راجع به اين ملتي كه توي زندان اعتصاب غذا كرده‌اند، نمي‌شود يكي برود نجاتشان بدهد؟ لطفاً؟ نمي‌شود؟ ه

Tuesday, August 3, 2010

:|

مي‌گويد: قهريد.؟ ه
مي‌گويم: اوهوم
مي‌گويد: چرا؟
تعريف مي‌كنم كه چرا قهريم. تازه نصف قابل تعريف كردن ماجرا را مي‌گويم. بعد ساكت مي‌شود. يك ربعي در سكوت مي‌گذرد. بعد وقتي دارد دنده را عوض مي‌كند مي گويد: تو خيلي آزادش گذاشتي. تو بايد جمعش مي‌كردي. ه
مي‌گويم. من ناراحت نيستم كه چرا فلان كار را كرده يا بيسار كار را. فقط اينكه اين طوري به من دروغ گفت. نامردي كرد كه اين طور دروغ گفت. ه
مي‌گويد: آره براي تو مهم نيست. اما ... تو زيادي آزادش گذاشتي. ه
چيزي نمي‌گويم. بعد باز سكوت مي‌شود. بعدترش، وقتي كه فكر مي‌كنم ديگر گذشته و تمام شده، ناگهان با صداي بغض‌آلود مي‌گويد: دلم را شكست. ه
خنده‌ام مي‌گيرد كه ماجراي ما دل او را شكسته. دل من چي؟ يعني حتي نفهميدم؟ دل من هم؟ يعني شكست؟

Monday, August 2, 2010

از قصه‌هاي شركت

شركت به گند كشيده شده. كارمندها تمام مدت در حال خاله‌زنكي‌اند. رئيس‌ها پرو‍ژه‌ها را پشت سر هم تعطيل مي‌كنند و بعد با يك نوع اميد واهي مي‌نشينند به محاسبه قيمت براي مناقصه‌هاي بعدي. ه
ملت ديوانه‌اند. ه

از قصه‌هاي سفارت

خانومه اومده مداركش رو بده براي ويزا. ازش مي‌پرسن «شما شاغليد؟» جواب مي‌ده «تو انجمن مدرسه پسرام عضوم»ه
همين ديگه! :) ه

تن ... ها، تنها، ت ...نها

گاهي وقت‌ها اينكه به خودت بيايي و ببيني كه تنهايي خيلي اذيت مي‌كند. انگار اين كلمه «تنها» مثل يك جور سم خطرناك در آدم رسوب مي‌كند. مي‌داني؟ اين روزها بدجوري از اين كلمه سنگينم. ه