Monday, August 31, 2009

قلب

قلب

یک حفره خالی 

وسط سینه

کمی متمایل به چپ

حالا

روبروی نور که می ایستم، سایه ام چیزی کم دارد

Sunday, August 30, 2009

بیچاره

گفتم خیال می کند فقط همین مانده که بیاید و لابد بعدش هم گل و بلبل و بغل بغل خوشبختی!! ه

گفتم چه قدر احمق است. این را بعدا می فهمد، بیچاره! ه

بیچاره! ه

Wednesday, August 26, 2009

fine line :)

هاها... این را دزدی کرده‌ام. خیلی ناز بود به نظرم :)

There's a fine, fine line between a lover and a friend;
There's a fine, fine line between reality and pretend;
And you never know 'til you reach the top if it was worth the uphill climb.

There's a fine, fine line between love
And a waste of time.

There's a fine, fine line between a fairy tale and a lie;
And there's a fine, fine line between "You're wonderful" and "Goodbye."
I guess if someone doesn't love you back it isn't such a crime,
But there's a fine, fine line between love
And a waste of your time.

And I don't have the time to waste on you anymore.
I don't think that you even know what you're looking for.
For my own sanity, I've got to close the door
And walk away...
Oh...

There's a fine, fine line between together and not
And there's a fine, fine line between what you wanted and what you got.
You gotta go after the things you want while you're still in your prime...

There's a fine, fine line between love
And a waste of time.

Avenue Q

Monday, August 24, 2009

گواهی پایان دوره دبستان

بگو چی پیدا کرده‌ام. لابلای همه احکام کارگزینی و فیش‌های حقوقی ۳۰ و چند سال خدمت صادقانه‌اش... لابلای جزوه‌های درس شیمی و جبر مربوط به دهه ۱۳۳۰-۱۳۴۰ و رزومه کاری‌اش که شامل گواهی پایان تمام دوره‌هایی که شرکت مخابرات ایران آنها را برگزار کرده می‌شود... حتی فکرش را نمی‌کنی... چیزی پیدا کرده‌ام که از کارت پایان خدمت در حال پودر شدنش و تمامی مدارک دبیرستان و کارنامه‌های کنکورش بامزه‌تر است.
من گواهی پایان دوره ششم ابتداییش را پیدا کرده‌ام. با عکس منحصر به فردی از دوران کودکی فراموش‌شده‌اش. عکسی از غلامحسین جوان (کودک، در حقیقت) با کله کچل و کت و شلواری که در عکس سفید به نظر می‌رسد. عکسی که در آن با نگاهی جدی و در عین حال کمی هراسان به دوربین خیره شده. عکسی که با بزرگسالی و پیریش در دماغی عقابی و چشم و ابرویی سیاه مشترک است.
اگر بود کلی می‌خندیدیم. اگر بود کلی مسخره‌بازی در می‌آوردیم. هیچ‌وقت هم اعتراض نمی‌کرد. با ما می‌خندید. به اینکه ما بهش اطمینان بدهیم که در کودکی فوق‌العاده زشت بوده اهمیت نمی‌داد. این عکس در هر موقعیت دیگری می‌توانست مایه تفریح کل خانواده باشد.
حالا دیدن این عکس اشک به چشمم می‌آورد. شاید دلم برایش تنگ شده. ه

...

یک بار با ستاره رفتم یک تئاتری که الآن اسمش را یادم نمی‌أید (شاید چیزی مثل جوری دیگر بود مثلا) اما تئاتر واقعا خوبی بود. چند اپیزود داشت و در یکی از اپیزود‌ها زندگی خانواده‌ای را نشان می‌داد. هر کدام از اعضای این خانواده‌ وقتی با بقیه اعضا حرف می‌زد منظور اصلیش را برای تماشاگران می‌گفت. مثلا مادر خانه به پسرش می‌گفت: عزیزم چرا گوشی تلفن رو جواب نمی‌دی؟ و بعد بلافاصله می‌گفت: عوضی نفهم اون گوشی تلفن کوفتی رو بردار تا نزدمش توی سرت!!

در زندگی همه ما همچین اتفاقی می‌افته. گاهی به کسی می‌گیم نازنین که می‌خوایم سر به تنش نباشه فقط به این خاطر که جرأت نداریم احساس واقعیمون رو نشون بدیم. یادمه وقتی تافل دادم سر اسپیکینگ زمان اولین تستم رو نتونستم کنترل کنم و کلا گند خورد به همه تست‌های اسپیکینگم. وقتی از امتحان اومدم به همه گفتم که امتحانم رو خیلی بدتر از اونی که فکر می‌کردم دادم. یکی از دوست‌هام که نمی‌دونم چرا همیشه یه جور رقابت خیلی دوستانه با من داره با لحنی که آسودگی خیال ازش فوران می‌کرد بهم اطمینان داد که خیلی ناراحت شده که من امتحانم رو گند زدم. خوب من مطمئنم که اگه می‌تونست در جا احساسش رو بهم بگه مثلا می‌گفت: آخیش! خیالم راحت شد! طبیعتا بعدا وقتی نمره من بد نشد (یعنی چیز گندی نشد) با قیافه‌ فوق‌‌العاده ناامیدی بهم گفت: خداروشکر! من می‌دونستم که دروغ می‌گی که امتحانت رو بد دادی!!!

آدم‌هایی که این‌جوری دروغ می‌گن بد نیستند، اتفاقا خیلی هم مردم‌دار و مودبند که نمی‌خوان کسی از دستشون ناراحت بشه. اما قضیه اینه که برای من همیشه شنیدن اصل قضیه از زبون طرف مقابلم خیلی شیرین‌تر از حدس زدنشه. یعنی واقعا رک و پوست‌کنده بودن رو ترجیح می‌دم.

اینا رو گفتم چون امروز از من پرسیدی: کی پس می‌ری پیش دکتر خودت که قرص بگیری؟ مثل این بود که گفته باشی: تحملت رو ندارم. لااقل برو قرصات رو بگیر که یک کمی قابل تحمل‌تر بشی!!

کاش همین دومی را گفته بودی

Saturday, August 22, 2009

زودتر

نمي‌تواند تحمل كند كه پاي تلويزيون بنشيند و خبر شكنجه‌ها و اعدام‌ها را بشنود. نمي‌تواند بنشيند و تحمل كند كه صداي فرياد فلان‌كس را توي يك برنامه تلويزيوني پخش كنند و ... صداي فريادش... صداي درد باشد. صداي درد. صداي درد مي‌داني كه چيست؟ مي‌داني؟
نه! نمي‌داني! او هم نمي‌داند... يعني وقت‌هايي هست كه آدم را مي‌زنند و آدم تحقير مي‌شود، بعد مي‌تواند فرياد بزند يا نزند اما وقت‌هايي هم هست كه آدم را مي‌زنند و آدم نمي‌تواند فرياد نزند، چون مثلا دستي دارد مي‌شكند يا پايي يا ... چه مي‌داند؟ او كه اين‌ها را تجربه نكرده... اما نمي‌تواند همان لحظه اتاق را ترك نكند و نرود توي تخت كهنه‌اي كه حالا بي‌صاحب افتاده گريه را سر ندهد. نمي‌تواند. نمي‌تواند...

مي‌گويد گريه نكن. من دعا كرده‌ام. نگرانش نباش. مي گويم نگرانش نيستم. شايد دروغ مي‌گويم. اما نه!! واقعا هم آنچنان نگرانش نيستم، لااقل گاهي زنگ مي‌زند و از من كتاب برنامه‌نويسي سيستم‌هاي هوشمند مي‌خواهد. گاهي زنگ مي‌زند و از صدايش مي‌فهمم كه الآن كلافه است، الآن خسته است، الآن خوشحال است، الآن... الآن... الآني كه هفت دقيقه طول مي‌كشد. الآني كه هفت دقيقه ناقابل طول مي‌كشد و در آن انگار كسي پنجره‌اي را باز مي‌كند. پنجره كوچكي را ... يك دريچه را... رو به زشتي اتاق بزرگي كه در آن بهترين‌ها يا زنداني‌اند يا كشته شده‌اند. اتاقي كه در آن همه قرباني شكنجه و تجاوزند. اتاقي كه ساكنانش مرگ و درد را از نزديك و با گوشت و پوستشان حس مي‌كنند.

نه! نگرانش نيستم. هرچند مي‌دانم براي او حقارت فضاي يك سلول چند متري ديوانه‌كننده‌ است. اما لا‌اقل زنده است و مدت‌هاست كه براي بازجويي نرفته. هرچند در همان اتاق وحشت‌زا ساكن است، اما همه ما مي‌دانيم كه چند متر آنطرف‌تر از اين دريچه فجايع بزرگتري در جريانند. بزرگتر از تنهايي كه مجبورش مي‌كند با پوست پرتقال كاردستي درست كند. بزرگتر از دلتنگي كه صدايش را مي‌لرزاند. بزرگتر از ترس و نگراني. بزرگتر از...

نبايد صداي فرياد كسي كه شكنجه مي‌شود را به همين راحتي از تلويزيون پخش كنند. گوشهاي من تحمل شنيدن چنين صدايي را ندارند. نه... ندارند. آن‌هم بعد از صداي تو ... صداي تو كه در آن مي‌شود تمام انتظار هفته گذشته‌ات براي نوبت تلفن را تشخيص داد. صداي تو كه ثانيه‌ها را مي‌شمرد. صداي تو كه مي‌خواهد قوي باشد اما ...اما... مي‌لرزد... مي‌لرزد و دستت رو مي‌شود.

نگرانش نيستم. يعني فقط نگران او نيستم. آن‌هم با اين صداهاي فريادي كه هنوز هم دارند پخش مي‌كنند. مي گويد گريه نكن. يك روز درست مي‌شود. ميگويم كاش زودتر.

مي‌شنوي؟ زودتر! زودتر! زودتر!! خواهش مي‌كنم

Friday, August 21, 2009

سكسي ؟؟؟‌

بيشتر وقت‌ها يادم مي‌رود كه اول كار يكي از ف ي ل ت ر ش ك ن هايي كه دارم را ران كنم. صفحه اينترنت را باز مي‌كنم و بي‌خبر از همه‌جا مي‌روم توي يكي از سايت‌هاي بي‌تربيتي كه مدام اخبار دروغ راجع به سران مملكت منتشر مي‌كنند و بعد بلافاصله با مخ مي‌خورم توي ديوار!!!

مشترک گرامي

دسترسي به اين سايت امکان پذير نمي‌باشد
تقزيبا هميشه همين‌كه اين جمله روي صفحه ظاهر مي‌شود مي‌آيد پشت سرم و با خنده مي‌پرسد: باز داري سايت سكسي مي‌بيني؟ اين سوالش را دوست دارم. اين‌جوري يادم مي‌اندازد كه فقط توي مملكت ماست كه همه‌ اخبار و سايت‌ها و روزنامه‌ها و كلا همه چيز و همه كس اين‌قدر سكسي هستند :) ه

Wednesday, August 19, 2009

تو؟؟؟ ه

به من می‌گوید نمی‌خواهم بروم دکتر قرص بگیرم که بعد کچل بشوم و یک بدبختی به بقیه بدبختی‌هایم اضافه کنم.

این‌ها را می‌نویسم که اگر یک روز گذارت به این‌جا افتاد و دیدیشان، بفهمی که از سر دلخوشی زیاد نبود که هر دو خط موبایلم را خاموش کردم و گذاشتم که یادم برود که اصلا می‌شناختمت. این‌ها را می‌نویسم که دیگر مجبور نباشم زحمت توضیح دادن به تو را هم تحمل کنم.

پ.ن. این روزها سرگیجه دارم در حد تیم ملی. تو که از این چیزها خبر نداری طبیعتاً! ه

Tuesday, August 18, 2009

وقتی پولدار بشوم!!! ه

نمی‌دانم چه‌طور با هم هماهنگ می‌کنند. منظورم اینست که آدم از همچین موجوداتی، با آن قیافه‌های سرد و بی‌روح هیچ انتظار ندارد که این‌قدر باهوش باشند. شاید از طریق لوله‌ها باشد. منظورم این است که همه این شیرها به شبکه لوله واحدی وصل شده‌اند و خوب لابد همین‌جوری به هم خبر می‌دهند. وگرنه چه طور ممکن است که مثلا شیر آب حمام بفهمد که همین دیشب شیر آشپزخانه را تعمیر کرده ایم و حالا نوبت اوست که با چکه چکه کردنش اعصاب اهل منزل را به گند بکشد.
من چیزی حدود ۲۰ سال وقت صرف کردم که خودم را مجاب کنم که احتمال ندارد یک مشت شیر و لوله بتوانند همچین کاری بکنند. اما باید اعتراف کنم که بعد از ۲۰ سال مطالعه بی‌وقفه به این نتیجه رسیدم که شبکه آب‌رسانی خانه ما کاملا هوشمند است و با هدف آزار هرچه بیشتر خانواده رضائی برنامه‌ریزی و طراحی شده است.
بعدها که بزرگ شدم، اگر خیلی پولدار شدم اینقدر احمق نمی‌شوم که بروم لیموزین و ویلای فلان جور بخرم. من رویای خیلی بهتری دارم. می‌خواهم یک لوله‌کش استخدام کنم که با هدف ضایع کردن شیرهای آبمان روزانه ۲۴ ساعت وقتش را در خانه‌مان صرف کند. ببینم آن‌وقت می‌خواهند چه کار کنند، این شیرهای بی‌پدر و مادر :) ه

هیس!!! ه

گفت چرت ساعت ۱۲ توی توچال!

بگو دیگر این چیزها را نگوید. یک بار دیگر این مزخرفات را یادآوری کند در جا می‌زنم زیر گریه. ه

Saturday, August 15, 2009

:)

خوب اول کار همه عاشق و معشوق همند. اما این دو نفر خوب به هم می‌آیند. با آن خنده‌های محجوبانه و حرف‌های درگوشی‌شان. من که دوستشان دارم. دوست دارم بنشینم نگاهشان کنم که آن‌طور جوان و قشنگ... خوب ... منظورم این است که در هماهنگی کنار هم نشسته‌اند.

فلانی حسابی خسته است. این چیزها خوشحالش نمی‌کند. تو که باید خوب بدانی. برای من چندان مهم نیست اگر فلانی با «دوست نداشتن‌»هایش این همه شادی را زیر سوال ببرد. به فلانی هم حق می‌دهم. می‌بینی چه مهربان شده‌ام؟

دلش برای تو هم تنگ شده. زیاد پیش می‌آید که برود توی اتاق و ببیند که برادرش نشسته پای تلفن. هیچ هم سخت نیست که حدس بزند آن‌طرف خط کی دارد حرف می‌زند. بعد هم خوب یاد تو می‌افتد. الآن دو ماه است که دل تلفنش هم تنگ شده. اشکالی ندارد. برگردی همه این‌ روزها جبران می‌شوند. مدام به هم تلفن می‌کنید. مثل قدیم‌ها و مثل قدیم‌ها مدام دعوایتان می‌شود :)

بهش بیست روز دیگر وقت می‌دهم. نیاید خودش می داند و خودش. یا تا بیست روز دیگر اینجاست یا...

اهم، اهم... یک نفر برود دنبال کارهای دانشگاه من. لطفا! ه

Saturday, August 8, 2009

آدرين جلالي



من آنجا بودم. پشت در آن بيدادگاه! كار خاصي هم نمي‌كردم. شعاري چيزي نمي‌دادم. فقط زير آفتاب، توي آن خياباني كه از آسفالت كفش هم آتش مي‌باريد، ايستاده بودم.
با خودم گفتم موقع رفتن اگر بگذارند پرده‌هاي ماشين را كنار بزند مي‌تواند من را ببيند كه كنار مادرش، پشت رديف سربازهاي ضد‌شورش ايستاده‌ام. شايد خوشحال شود كه مادرش وسط آن ميدان جنگ تنها نيست.
ه

Thursday, August 6, 2009

چيزي نيست. ما همه خوبيم. ديگر عادت كرده‌ايم. علي هم دارد عروسي مي‌كند. خودش خبر خوبي است. نيمه‌شعبان كنار برج ميلاد آتش‌بازي مي‌كردند. مي‌بيني؟ در نبود تو هنوز جشن و شادي زنده است. توي خيابان شربت و شيريني پخش مي‌كنند و اصلا يادشان نمي‌آيد كه همين چند روز قبل بود كه...
اول كتابت نوشته بودم: تو را من چشم در راهم. اما كتاب را به تو نرسانده‌اند. فقط از پشت شيشه نشانت داده‌اند كه همچين كتابي هست. همچين كتابي با همچين نوشته‌اي در صفحه اولش. بعد مادرت تلفن كرد و با لرزان‌ترين صداي ممكن به من گفت كه ...
چيزي نيست. عين كتابي كه براي تو فرستادم را خودم هم دارم. با آن جلد بنفشي كه همرنگ يكي از تي‌شرت‌هاي توست. رفتم توي سالن خنك يك بانك و اولش نوشتم: تو را من چشم در راهم، شباهنگام...
دروغ گفته‌ بودم. مگر اينكه تمام ساعات شبانه‌روز را شباهنگام به حساب آورده باشم. شايد براي همين كتاب لعنتي هيچ‌وقت به دستت نرسيد. حالا ديگر اصلا مهم نيست. حالا كه مادرت به من گفته «شايد چند ماهي طول بكشد». چند ماهي؟ چند ماه؟
چيزي نيست. فقط اينكه وقتي برگردي لابد علي ديگر عقد كرده. دختر خوبي است. اصلا تو را نمي‌شناسد. اصلا خبر ندارد كه وقتي من با صورت خندان روبرويش كنار علي مي‌نشينم، تو جايي دور از ما زير نو چراغ هميشه روشن سلولت هيچ كتابي براي خواندن نداري. اما وقتي برگردي...

گرم ياد آوري يا نه
من از يادت نمي‌كاهم. ه

Saturday, August 1, 2009

و بر هر نعمتی شکری واجب...ه

خوب، خدا را شکر که عناصر برانداز بی‌پدر و مادر به همه کثافت‌کاری‌هایشان اعتراف کردند. آدم صورت واقعی این افراد مخملی‌کن را که می‌بیند هیچ باورش نمی‌شود که اینها همان آدم‌های دیروزی هستند. همان افراد بی‌تربیتی که این‌قدر از اصول نظام اسلامی فاصله گرفته‌اند، باید حتما بروند زندان تا بفهمند که مرکز و هسته اصلی این نظام رهبر ماست. خدا را صدهزار مرتبه شکر که در این انقلاب و نظام افراد هوشیاری مثل رهبر عظیم‌الشأن وجود دارند. وگرنه این افراد گرگ‌صفت با ما چه‌ها که نمی‌کردند. ه

امروز چشمم به روی حقیقت باز شده‌است. فردا اگر ببینمت که توی یکی از برنامه‌های صدا و سیما داری به کثافت‌کاری‌های جورواجورت اعتراف می‌کنی هیچ تعجب نمی‌کنم. شاید خودم باید می‌فهمیدم پسر دانشجویی که خانه مجردی و اینترنت پرسرعت داشته باشد ریگی به کفش دارد. حالا که این‌قدر خر بودم و نفهمیدم تا آخر عمرم از مقام معظم رهبری و سربازان گمنام امام زمان متشکرم. ه