به مامانش زنگ بزنی بگوید که برای ملاقاتش رفته و تو نفهمی از این ملاقات بیشتر خوشحال شدهای یا ... به هر حال ناراحت که نشدهای، اما... خوب انگار چیزی غیر از خوشحالی در دلت پا گرفته که وقتی قطع کردی مثل مجسمه سر جایت میخکوب شدهای. توی همین اتاق برای تافل درس میخواندید و او وسط تستها کاغذ گلوله میکرد و میزد به تو که حواست پرت شود... حالا این ملاقات ناگهانی مثل شوکی است که ناگهان به سیستم فرسوده برق خانهای قدیمی وارد شود. لابد لاغر شده و مادرش هم حتما تعریفی ندارد. همدیگر را میبینند و به عادت معمولشان شروع میکنند به دروغ سر هم کردن. از ترس اینکه یک وقت آن یکی بترسد ... آنوقت تو چی؟ همان موقع توی آن اتاق نشسته باشی و به این فکر کنی که اگر ببینیش گریهات میگیرد یا نه!! نیست که ببیند تو چهطور به جای مادرش که میخواهد پسرش را در آن هیئت لاغر و زندانی ببیند میترسی. اینقدر که دستهایت بلرزند و ناگاه یاد قرصهای کذاییت بیفتی.
دلم هوس رفتن به دارآباد را کرده. هوس نشستن زیر آن درختهای بید، کنار آن رودخانه کوچولویی که تویش خرچنگ هم پیدا میشد. دلم هوس نماز آن روزمان را کرده که من از هر رکوعی بلند میشدم خودم را وسط شاخههای آویزان درخت می دیدم. دلم هوس سکوت کوه را کرده، آنجا که آسمانش پر از سیمهای برق و ساختمانهای بلند نیست. آنجا که صدای پرندهها تنها صدایی است که به گوش میرسد، تو مینشینی و مواظب من میشوی که مدام زیر آفتاب خوابآلودتر میشوم. دلم هوس آن استخری را کرده که تویش پر از غورباقههای مینیاتوری بود. بیایی مجبورت میکنم من را ببری آنجا، کنار آن استخر بنشینم و گریه کنم. بغضی هست که اینجا انگار باز نمیشود... ه
دلم هوس رفتن به دارآباد را کرده. هوس نشستن زیر آن درختهای بید، کنار آن رودخانه کوچولویی که تویش خرچنگ هم پیدا میشد. دلم هوس نماز آن روزمان را کرده که من از هر رکوعی بلند میشدم خودم را وسط شاخههای آویزان درخت می دیدم. دلم هوس سکوت کوه را کرده، آنجا که آسمانش پر از سیمهای برق و ساختمانهای بلند نیست. آنجا که صدای پرندهها تنها صدایی است که به گوش میرسد، تو مینشینی و مواظب من میشوی که مدام زیر آفتاب خوابآلودتر میشوم. دلم هوس آن استخری را کرده که تویش پر از غورباقههای مینیاتوری بود. بیایی مجبورت میکنم من را ببری آنجا، کنار آن استخر بنشینم و گریه کنم. بغضی هست که اینجا انگار باز نمیشود... ه
No comments:
Post a Comment