Tuesday, January 26, 2010

پروانه خیال

یاد تابستان می‌افتم. وحشتم از بلاهای جورواجوری که می‌توانستند بر سرت بیاورند من را مثل نمونه‌ای که در شیشه الکل زندانی شده باشد، ساکن و فاقد زندگی می‌کرد. به یادآوریش ناگهان هوس می‌کنم از خواب بیدارت کنم و به جبران روزهای طولانی که در دسترس نبودی، ساعت‌ها با تو حرف بزنم. دوست دارم، مثل کسی که هموطنی را در مملکت غریب پیدا کرده، فقط به عشق شنیدن کلمات آشنا، برایت از اتفاقات احمقانه روزم بگویم. دست که دراز می‌کنم به سمت تلفن، ناگهان یاد سکوت‌ها و حرف‌های این روزهای آخر می‌افتم. انگار که آب سرد روی سرم ریخته باشند، سر تکان می‌دهم که این خیال‌ها بپرند.

می‌پرند! ه

Monday, January 25, 2010

آگهی! آگهی! ه

کمک به فرار مغزها موجب آرامش روحی می‌شود.

دوستان عزیز، آزاد مردان و آزاد زنان غیور، آشنایان محترم، جوانان ایرانی داخل‌نشین و خارج‌نشین،

به کمپین اپلای دادن فرزانه رضائی بپیوندید! ه

بدین وسیله از خوانندگان این وبلاگ که بنده اطلاع موثق دارم در جای جای جهان پراکنده هستند، دعوت می‌کنم، در یک حرکت انقلابی به این پویش بپوندند و در این عمل خداپسندانه شرکت بجویند.
برای راحتی شما عزیزان، هرگونه کمک نقدی، غیرنقدی، روحی، روانی، فیزیکی و غیره پذیرفته می‌شود. ه

Sunday, January 24, 2010

چندم؟ ه

اول. ما امروز برای نهار سبزیجات شقه‌شده و تهدیگ عدس‌پلو داشتیم. چیه؟ شدت خلاقیت این نهار تحت تأثیر قرارتون داد؟

دوم. عین آدمهایی که ناگهان حافظه از دست رفته‌اشون رو به دست می‌آرن، یاد دونه دونه عادت قدیمیم می‌افتم. نوشتن تو دفترهای جورواجورم، نقاشی رو برگه‌های یه رو سفید و کتاب خوندن. دارم آروم آروم خودم می‌شم. امروز رفته بودم سراغ کلاسور طرح‌هام که چشمم افتاد به این نقاشی (پایین). این نقاشی رو خرداد ۸۷ کشیده بودم. شاید این نقاشی از لحاظ سبک و شیوه طراحی هیچ چیز خاصی به حساب نیاد، اما از لحاظ مفهوم ...
وقتی این نقاشی رو می‌کشیدم عصر بود. من تو بیمارستان بودم، کنار تخت بابام رو یه صندلی لکنته آبی نشسته بودم و یه نور دلگیری از پنجره می‌تابید روی دفترم. این نقاشی تو خودش همه‌چیز رو داره. هر چیزی که از اون نقطه به بعد اتفاق افتاده. همه این ماه‌هایی که من گذروندم. مریضی‌های بابام. بیمارستان‌ رفتن‌های وقت و بی‌وقت. درخت‌های بید دارآباد. عصرهای کشداری که صرف پایان‌نامه‌ام می‌شد. روز مرگ پدرم. همه روزهای اون تابستون کشنده و آخر از همه این چند روز گذشته رو. همه رو تو خودش داره. اما بیشتر از همه اون روز عصری رو تو خودش داره که من پاهام رو از رو زمین بلند می‌کردم و نمی‌افتادم.


سوم. امروز با ستاره حرف زدم. تازه از خواب بیدار شده بود. من رو یاد بچه‌ها می‌انداخت، وقتی که تازه از خواب بعد‌ازظهر پا می‌شن، هنوز خواب‌آلود و آماده برای شیطونی‌های عصرگاهی.

چهارم. گاهی باید از خونه بیرون رفت. به بهانه دیدن فلانی و بهمانی. باید توی تاکسی تلفنی نشست و خیال کرد که پنجره ماشین شیشه تلویزیون است. تلویزیونی که دارد یک برنامه مستند از زندگی جاری در خیابان را نشانت می‌دهد. اصلا، من بدجوری به این «از پنجره به بیرون نگاه کردن» معتادم. اگر دلم گرفته باشد آرامم می کند.

پنجم. توی سینه‌اش یک غده بوده. حالا عمل کرده و معلوم شده که خوش‌خیم است. شوهرش نشسته بود و داشت صلوات‌هایی که نذر کرده بود را می‌فرستاد. من تسبیح شوهره را که می‌دیدم دلم می‌خواست بزنم زیر گریه. چیزی نیست، این گریه‌های وقت و بی‌وقت عوارض یک بیماری به اسم «سندروم خاطره» است.

ششم. من خوبم. سبک، مثل پر! ه

وقایع‌نگاری اولین روز بعد از زلزله

هزار بار به فکرش رسید که گوشی رو برداره و زنگ بزنه بهش، شاید دوباره همون آدم همیشگی رو پشت گوشی پیدا کنه. اما این کار رو نکرد، چون یادش می‌افتاد که آخرین حرفی که اون آدم پشت گوشی بهش زده مثل نقطه‌ پایان می‌مونه. با خودش فکر کرد اگه دوباره این حرف رو پیش بکشه و این حرف رو بزنه، اون‌وقت از من دیگه هیچی نمی‌مونه. درجا به ذرات تشکیل‌دهنده‌ام تجزیه می‌شم و این فرایند خیلی درد داره.
تحمل این همه درد رو نداشت، برای همین سعی می‌کرد فراموش کنه. ه

Saturday, January 23, 2010

تنها دو بار زندگی می کنیم

خوب امروز یه اتفاق خوب برا من افتاده. من داشتم به یه ورطه خیلی هولناکی می‌افتادم که امروز خوشبختانه یه اتفاقی افتاد و من نجات پیدا کردم. حالا نپرسید که چی بود و کی بود که من دیگه توضیحی نمی‌دم. فقط می‌تونم این رو بگم که خیلی سرش غصه خوردم که البته خیلی هم مهم نیست. یعنی می‌گذره.

الآن احساس یه نوزاد رو دارم. احساس می کنم یه موجودی هستم در همون حد از توانایی و باید بشینم با خودم حساب کنم که می‌خوام با این زندگی که بهم دادن چی کار کنم. ممکن هم هست که نتونم هیچ کار خاصی بکنم اما حالا که زورکی این زندگی رو به ما دادن ما هم باید باهاش یه جوری کنار بیاییم دیگه.

یه چیز دیگه هم هست. امروز یه چیزی رو از دست دادم که خیلی برام ارزش داشت. فک می‌کردم تو مایه‌های معجزه الهی و این جور چیزا طبقه‌بندی می‌شه. اما امروز جلوی چشمم دود شد و رفت هوا. برا همین یه جوریم انگار که از سر یه دره با یه دست آویزونم به یه شاخه زپرتی که هر لحظه می‌تونه کنده بشه. خلاصه این چیزایی که گفتم اینه که برام دعا کنید. لطفا.ه

Wednesday, January 20, 2010

افسردگی بعد از زایمان

من دفاع کردم. این خودش کار جالبی بود :). بعدش مدت ۵ روز طول کشید که افسردگی بعد از زایمانم بهبود پیدا کنه و بتونم بیام اینجا بنویسم که من پایان‌نامه کوفتیم رو دفاع کردم. :)
این ۵ روز از بدترین روزهای عمرم بود. از اون روزایی که تا وقتی بمیرم از یادم نمیره. مثل تمام روزای سال قبل و بعضی اتفاقای سالهای قبلش که مثل نقش‌هایی که روی سنگ می‌کنن، روی سطح روح من کنده‌کاری شده.
گاهی با خودم فکر می‌کنم یعنی ممکنه که ناگهان یه اتفاق خوب بیفته؟ یه چیز خوب که بشه بهش تکیه کنی و فک کنی هنوز هم میشه ادامه داد؟
یعنی ممکنه؟

Tuesday, January 5, 2010

من و کوران نام‌ها

مقاله خیلی شسته رفته و تمیز بود، اما نمی‌شود که به موقع برسانیمش. تو البته لازم نیست نگران باشی. اگر مدام داورهایت را عوض می‌کنند و روز و ساعت دفاعت از مشرق تقویم می‌رود مغرب تقویم نباید نگران باشی. فقط کافی است که تمرکزت را بگذاری روی فایل پاورپوینتت. مهم نیست که هرچه قدر هم فکر می‌کنی چیزی یادت نمی‌آید. مفاهیم و معانی همین که به ذهن تو می‌رسند قاطی می‌شوند، بنابراین باید حواست را جمع کنی که همه چیز را سر جای خودشان بیاوری و خوب هم توضیح بدهی. نباید نگران شوی. نباید بترسی. در این دوران مسخره - که هرچه‌قدر هم سعی می‌کنم به یاد بیاورم چه جوری گذشت، نمی‌توانم- به اندازه کافی خسته بوده‌ای. به مرخصی رفته بودی و حالا باید جواب همه مرخصی‌های کوفتیت را بدهی. باید مثل بچه آدم بروی دنبال کارهای اداره بابا، باید به آدم‌هایی که در این مدت به تو رسیده‌اند برسی. باید بنایی کنید چون حمام آب می‌دهد و نصف خانه از دو سال پیش به این ور رنگ نخورده، باید نگران دکتر رفتن مامان باشی... و تازه همه اینها در گرو اینست که یکی از این اسم‌هایی که در جریان سرنوشتت می‌چرخند مثل پرنده هما روی دوش پروژه‌ات بنشینند، ج.، م. یا م.. باید دعا کنی که یکی از این اسم‌ها به شکل یک داور در بیایند و پایان نامه تو را داوری کنند. پایان‌نامه‌ات که نمی‌دانم چرا تمام نمی‌شود. به آن «ه» آخر کلمه نامه نمی‌رسد و خیال آدم را راحت نمی‌کند. همین‌جوری در «پایان» باقی مانده اما به پایان خودش نمی‌رسد. به هیچ چیز نمی‌رسد.

توی خانه گیر افتاده‌ام. جایی نیست که بروم تویش بنشیم و برای خودم یک دل سیر گریه کنم. اشک می‌آید توی چشم‌هایم و به شکل یک قطره کوچک روی مژه‌های پلک پایینم جمع میشود. با دست پاکش می‌کنم. نکته خنده‌دار ماجرا این است که این گریه هیچ ربطی به کش‌مکش‌های این روزها ندارد. غم و ناراحتیم به خاطر پایان ‌نامه تمام‌نشدنی، مسافرت آغازنشدنی، دوست‌های در حال رفتن یا بنایی حمام نیست. دارم گریه می‌کنم چون دلم برای خلوت حقیرسالهای نوجوانیم که با کتاب‌های جورواجور پرش می‌کردم تنگ شده. یادم می‌آید که نوری که از شیشه مشجر پنجره روی صفحه سفید کتابم می‌تابید هی کمرنگ و کمرنگ می‌شد و من غرق در لذت درک کلمه‌ها هیچ‌چیز از گذر زمان نمی‌فهمیدم. تو هم یادت می‌آید؟ بلوز آستین‌بلند آبی تنم کرده بودم و موهایم را پشت سرم بسته بودم. تو هم یادت می‌آید؟ ه