یاد تابستان میافتم. وحشتم از بلاهای جورواجوری که میتوانستند بر سرت بیاورند من را مثل نمونهای که در شیشه الکل زندانی شده باشد، ساکن و فاقد زندگی میکرد. به یادآوریش ناگهان هوس میکنم از خواب بیدارت کنم و به جبران روزهای طولانی که در دسترس نبودی، ساعتها با تو حرف بزنم. دوست دارم، مثل کسی که هموطنی را در مملکت غریب پیدا کرده، فقط به عشق شنیدن کلمات آشنا، برایت از اتفاقات احمقانه روزم بگویم. دست که دراز میکنم به سمت تلفن، ناگهان یاد سکوتها و حرفهای این روزهای آخر میافتم. انگار که آب سرد روی سرم ریخته باشند، سر تکان میدهم که این خیالها بپرند.
میپرند! ه
میپرند! ه