Monday, June 29, 2009

به من فکر کن... ه

صدای مهربان و گرمت برای من بهترین لالایی‌هاست. صدای تو تنها صدایی است که از شنیدن نجوایش مثل کودکی در آغوش مادرش به خواب می‌روم. صدای تو، صدای مهربان و گرم تو... ه

من هر دقیقه به تو فکر می‌کنم. مثل دیوانه‌ها با تو حرف می‌زنم. من با تو در تمام سلول‌هایی که در آنها زندانی شده‌ای زندانی هستم. من با تو در تمام آن اتاق‌هایی که برای بازجویی به آنها وارد می‌شوی همراهم. من با تو غذای زندان را می‌خورم و بعد از ساعت خاموشی، وقتی روی تخت باریکت می‌خوابی من جایی در نزدیکیت روی زمین دراز کشیده‌ام.

صدای مهربان و گرمت، مثل آخرین چراغ روشن زندگی من، مثل تنها بهارنارنجی که باد روی شاخه‌های درخت باقی گذاشته، مثل قصه‌هایی که پدرم برایم می‌گفت... صدای تو، صدای مهربان و گرمت...

من به جای تو موسیقی گوش می‌دهم. موسیقی از گوش‌های من وارد می‌شود و در جان تو می‌نشیند، من به جای تو گوش می‌دهم، به جای تو نگاه می‌کنم، به جای تو می‌خوانم، به جای تو...

دلم برایت تنگ شده است. دلم برای تو، دوست مهربانم تنگ شده است. دلم برای تو، بهترین دوست این دورانم تنگ شده است. دلم برای تو...

هر جا که هستی فقط به من فکر کن، به جای ترس و تنهایی زندان، به جای شکایت از طعم بد غذا، به جای اینکه بعد از خاموشی مدام توی تختت غلت بزنی، به جای انتظار برای نوبت بعدی تلفن، به من فکر کن. به من... به من ... من... من‌تو...

ه

Tuesday, June 23, 2009

نیست در شهر نگاری که دل از ما ببرد! ه

هیچ چیز بدتر از انتظار نیست. هیچ‌چیز مثل انتظار تلخ نیست و نمی‌تواند سطح روح را اینچنین عمیق خط بیندازد.
از خانه بیرون نمی‌روم. دیگر نه کلاس زبانی هست و نه تو هستی. فقط من هستم و سکوت روزهای طولانی خانه که بعد از مرگ پدرم انگار به طرز عجیبی بزرگ شده است. فقط من هستم و انتظار مدامم برای شنیدن زنگ تلفن. من هستم و قرص‌های سفیدم که دارند تمام می‌شوند. من هستم و ...
و تو نیستی. کسی نیست که دلم را به بودنش خوش کنم.ه

Thursday, June 18, 2009

مثل شراب بود، براي كسي كه تا به حال ننوشيده باشدش... ه

صداي تو از آن سوي خط، آرام و مطمئن. مثل دست‌هاي بزرگت كه دور دست‌هاي من گره مي‌خوردند، مثل درمان دندان درد دو روزه‌اي كه از زندگي بيزارم كرده باشد، مثل نور دايره‌اي شكلي كه از ته چاه عميقي ديده ‌شود، مثل آب براي تشنه، زلال بود. با دست چپ گوشي را گرفته بودم و با دست راستم دست خيالي تو را نوازش مي‌كردم كه حتما به جاي گوشي روي گونه چپم گذاشته بودي.
به خاطرهمين‌چيزها بود كه به توگفتم دوستت دارم و اين يك جمله ...
مثل شراب بود، براي كسي كه تا به حال ننوشيده باشدش. ه

قطعه 222

از طبقه بالا صداي گريه مي‌آمد و من توي آن همه به هم‌ريختگي، ميان كيسه‌هاي سيمان و وسايلي كه جابجا روي زمين رها شده‌ بودند، مثل موجودي كه از سياره ديگري آمده باشد، مبهوت ايستاده بودم. به مادرم گفتم نترس. اينكه فرشته گريه مي‌كند هيچ معنايي ندارد. هميشه اميدي هست و بعد از پله‌ها بالا رفتم. بوي مرگ مي‌آمد. حتي از اين هم بدتر. بوي خبر مرگ مي‌آمد. با خودم گفتم بايد خانه را تميز كنيم، پيش از اينكه مهمان‌ها سر برسند.

هر كسي گاهي از خودش مي‌پرسد كه مرگ چيست. مرگ براي من هميشه مفهومي جداي از مراسم عزاداري بوده. مفهومي جداي از قبرستان، غسالخانه و تسليت‌هاي مداوم. مرگ براي من ...

آنجا پاي قبر كه ايستاده بودم، خيره به بدن تكيده‌اش، خيره به صورتش كه رو به قبله روي خاك بود با خودم گفتم مرگ اينست. مرگ خاك است. خاك رس نرمي كه وقتي مردم خيلي به دهانه گور نزديك مي‌شوند روي صورت مرده مي‌ريزد. من آنجا كه ايستاده بودم پدرم را ديدم كه مثل يك ماهيِ مرده بود. هنوز تازه و هنوز زيبا. انگار كه تازه به خواب رفته باشد. با اين همه در خودش چيزي داشت كه من را مطمئن مي‌كرد بهترين جا براي اين ماهي مرده درعمق آن گور دو طبقه است. عجيب بود كه من مي‌دانستم آنجا بهترين جا براي نگه داشتن سرخي پولك‌هاي آن ماهيِ عيد است. دستهايم روي شانه‌هاي فرشته بود و دست‌هاي كسي روي شانه‌هاي من و نگاهم را به عمق قبر دوخته بودم كه ديگر كسي را نبينم. هيچ كدام از اين فاميل‌هاي عروسي و عزا و بيشتر عزا تا عروسي.

كمتر كسي به من تسليت گفت. با خودم فكر كردم شايد چون من كمتر ميان اين آدم‌ها ظاهر مي‌شوم. شايد اصلا من را نمي‌شناسند. يا شايد چون من نگاهشان نمي‌كنم. وقتي تسليت مي‌گويند، مثل انجام وظيفه‌اي و حالا كه ديگر اصلا تسليت هم نمي‌گويند. به من كه دُديِ بابا بودم. اما ديگر مهم نبود. با خودم گفتم كه تمام شده است.

يكي از اولين فكرهايي كه بعد از آن گريه‌هاي فرشته در ذهنم پا گرفت اين بود كه حالا بابا همه چيز را مي‌داند. همه چيز را. حجم بزرگي از واقعيت كه لابد اول مي‌ترساندش و بعد كم كم تبديل مي‌شود به تفاوتش با آدم‌هايي كه نفس مي‌كشند. از خودم پرسيدم كه راجع به من هم همه چيز را مي‌داند؟ حالا با من قهر مي‌كند؟ يا از در تو مي‌آيد و مثل آن دفعه‌اي كه مرا از پنجره ديده بود اخم مي‌كند و تلخ نگاهم مي‌كند؟

قطعه 222. تكه زميني پوشيده از خاك كه آدم را ياد كتابها مي‌اندازد. آدم را ياد گورستان‌هاي كتابهاي جلال مي‌اندازد. قطعه 222، آنجايي كه من ماهي كوچكم را دفن كرده‌ام. ه

Saturday, June 13, 2009

این آخرین تلاش دموکراتیک

عجب از وفای جانان که عنایتی نفرمود
نه به نامه‌ای پیامی، نه به خامه‌ای سلامی

من هم به نوبه خودم پیروزی محمود احمدی‌نژاد رو تبریک می‌گم. ه

Thursday, June 4, 2009

خوب بودن ارزشش را دارد؟

حالم خوب است، این‌قدر که حتی تذکر دوستانه مریم هم مضطربم نمی‌کند. او هم چیزی را نمی‌گوید که خودم ندانم. با این همه هر کدام از ما گاهی خود را به ندانستن می‌زنیم.خانم رضائی کوچک کم‌کم دارند خودشان را در ندانستن غرق می‌کنند و کیست که این را نبیند و نداند؟ در عوضش حالم خوب است. در عوضش حالم خیلی خوب است. به خیالم می‌ارزد... یا شاید این‌جوری خودم را گول می‌زنم. ه

Tuesday, June 2, 2009

دیشب خواب آن مردکی را دیدم که آن‌جور دوستش داشته بودم. صبح که بیدار شدم چشم‌ها می‌ترسیدند باز شوند، نکند که واقعیت نبودنش را برای بار هزارم ببینم. ه