Sunday, November 29, 2009

3 a.m.

نشسته «بر باد رفته» دیده، بعد هوس کرده که زنگ بزند از خواب بیدارش کند. زنگ هم زده، بیدارش هم کرده. با هم حرف هم زده‌اند. خوش هم گذشته. بعد که قطع کرده همان‌جا نشسته یک دل سیر گریه کرده. دلش خیلی گرفته بوده. ه

Tuesday, November 24, 2009

به پرنده کوچکم

پرنده کوچک من
بیا
اینجا
در گودی کوچک بالای قلبم
خانه بساز






Monday, November 23, 2009

ما و ماه

شب بود. داشتیم کنار هم راه می‌رفتیم. نگاه کردم دیدم ماه هلال است. سمت چپ ما توی آسمان آویزان بود.
ما بودیم و ماه.
همین‌جوری‌ها خوش می‌گذشت.
ه
ه ... دستهایت را حلقه کن دور تنم. دور بازوهایم لطفا. این روزها این‌قدر سردم است که اگر دست‌هایم از شدت لرز کنده بشوند تعجب نمی‌کنم. هنوز دی هم سر نرسیده. اما توی جان من انگار مدام زمهریر می‌آید. دیشب همین که به خانه رسیدم پله‌ها را گرفتم آمدم بالا و خوابیدم. زیر پتوی سبزم که گرم‌ترین پتوی عالم است. باز هم تا خوابم ببرد می‌لرزیدم. این روزها هم که آن عادت زیاد خوابیدن از سرم افتاده. به زور می‌خوابم. خودم را به خواب می‌زنم و می‌گذارم فکری که توی سرم دارم به رویای خوابم بدل شود. دیشب داشتم به خدا فکر می‌کردم. از دستش کفرم گرفته بود. من را مدام ضایع می‌کند. فقط هم خودش می‌داند که چرا. تازه اگر روزی بتوانم ازش بپرسم که چرا، منکر همه چیز می‌شود. بعد هم ثابت میکند که همیشه من را می‌گذاشته آن بالا بالاها. کفرم آدم را در می‌آورد. بعد که خوابم برد خواب دیدم که یکی موهایش را از وسط فرق کرده و هر تکه از موهایش را داده دست من و خدا که ببافیم. یک طرف من و یک طرف خدا. به خدا گفتم تو که معلوم است بهتر می‌بافی و بعد درجا یادم آمد که می‌تواند برای ضایع کردن من بدتر از من ببافد. بعد هم فکر کردم که می‌تواند جوری ببافد که همه بدانند می‌تواند از این بهتر هم ببافد، اما نبافته که من برنده شوم. تازه می‌شود که من هم برنده نشوم و همه با خودشان بگویند ببین خدا چه‌قدر بهش فرصت داد و او استفاده نکرد.
دستهایت را بیاور بالاتر. بازوهایم از همه بیشتر یخ می‌کنند. امروز قرار بود زنگ بزنم بگویم که می‌روم سر کار یا نه. اصلا زنگ نزدم. گذاشتم که خودشان من را به خاطر بدقولی کنار بگذارند. این‌جوری بهتر است. من اگر با همین لرزم بلند شوم بروم آنجا که از پا می‌افتم. خسته که نشدی؟؟ اگر خسته شدی اول از همه به خودم بگو ... از زبان بقیه بشنوم قلبم می‌‌شکند. اگر دیگر چیزی ازش مانده باشد، البته...ه

Thursday, November 12, 2009

من و آدرین و ستاره و گلشید. من و همه ما. همه ما

وبلاگ گلشید رو خوندم و بعد رفتم به لینکی که داده بود، تمام نوشته‌ای که یه تیکه ازش رو گذاشته بود رو سر تا ته خوندم و بعدش...
نه قبلش... قبل از اینکه بخونمش چای خورده بودم. لیوانی. و مغزم پر از بخار چایی بود که از بیخ و بن با بخار آب فرق می‌کنه. تو خودش یه چیزی از طعم گس چایی رو داره که با زبون حس نمی‌شه، با مغز حس می‌شه. با سطح چین دار و طوسی رنگ مغز...
بعدش اون نوشته رو خوندم و بعدترش ...
قبل‌ترش، دیشبش، توی تاکسی به آدرین گفتم می‌ترسم. به این فکر می‌کنم که اگه حکم تو بیاد و زندان باشه، بعدش؟ پرسیدم تو هم می‌ترسی؟ می‌ترسید. حتی اگه نمی‌گفت. اما می‌ترسید. عکس من افتاده بود تو آیینه جلوی ماشین و عکسم هی اشکش رو گونه‌اش لیز می‌خورد. گفتم می‌خوام از اینجا برم. از اینجا متنفرم...
قبل‌ترترها، یه روزی که بود که من داشتم از زور گریه خفه می‌شدم. با آدرین توی شیرینی فرانسه بودیم. اونجا واستاده بودیم که می‌شه وصال و انقلاب رو از شیشه کافه فرانسه دید و وصال و انقلاب و بارونی که می‌بارید هی تو چشم‌های من تار می‌شدن و هی یه اشک دیگه می‌افتاد روی گونه من. بعد آدرین به من گفت بس کن. اونم اینجا که آدم حتی نمی‌تونه دوستش رو بغل کنه که آروم بگیره...
بعدترش خیلی پیش اومد که من ببینم از زیر و بم همه چیز اینجا متنفرم و انگار چیزی بیشتر از این باشه. یه چیزی که آدم حس می‌کنه و اسم نداره. ترس نیست. اما تو خودش ترس هم داره. ناامیدی نیست اما از جنس نا‌امیدی. حتی نفرت هم نیست. هیچ کدوم از این چیزا نیست. اما همه این چیزا رو داره. همه این چیزا رو...
قبلش یه روز داشتیم تو یکی از این خیابون‌های تنگ و تاریک اطراف انقلاب راه می‌رفتیم که از من پرسید چرا کتاب نمی‌نویسی؟ من جواب ندادم. گذاشتم این سوال همین‌جوری بی‌جواب بمونه تا امروز که من اینجوری پر از یه عالمه داستان باشم. داستان‌های جورواجور که توش هم نفرت داره هم ترس هم دلتنگی هم ناامیدی. خنده هم داره. خوشی هم داره اما کم داره...
بعدا اومدم این نوشته رو خوندم و دیدم دروغ گفتم وقتی به آدرین گفتم از اینجا متنفرم. اما آدمایی مثل ما که همه چیزشون اینجاس، همه گذشتشون، پارکایی که رفتن، مامانشون، خونشون که همه عمر توش بودن، قبر باباشون، سینماهاشون، کافه فرانسه‌شون، همه چیزشون، این آدما وقتی همه روزشون با ترس و وحشت لایحه‌های جورواجوری می‌گذره که می‌ره مجلس، با ترس حکم دوستشون می‌گذره، با ترس مامور بی‌شعور توی پارک می‌گذره، چاره‌ای ندارن جز اینکه بگن متنفرن و می‌خوان برن. حتی اگه همیشه خدا همین که حرف از رفتن بشه درجا تو چشماشون رو اشک پر کنه. حتی اگه با هزار تا بهونه رفتن رو عقب بندازن و ادامه بدن، باز هم می‌دونن که باید برن. می‌دونن، همون‌طوری که می‌دونستن ا ح م د ی ن ژا د برنده ان تخ اب اته ...
اون حسی که داشتم تنفر نبود. عشق بود که آدم مجبور باشه فراموشش کنه که راحت‌تر باشه. خوبیش اینه که آخر کار باز هم راحت نیست...
وبلاگ گلشید رو که خوندم بعدش رفتم اون نوشته رو خوندم و دیدم فایده نداره. اگه اینجا بمونیم یا اگه بریم. دیدم که اصلا فایده نداره...
می‌دونی یاد چی افتادم؟ یاد اون کتابی که ستاره به من داده بود و اسمش بود یک گربه، یک مرد، یک مرگ. قصه همه ماست. همه ما. من و آدرین و گلشید و ستاره.

اگه یه روزی این همه داستان رو بنویسم، اونی که این کتاب رو بخونه می‌فهمه این روزا برای ما چی گذشت؟ که زندگی ما چه‌جوری می‌گذشت؟ اینو می‌فهمه؟


Tuesday, November 10, 2009

نه... تکان نخور... ه

هیس... چیزی نگو... فقط سرت را بگذار اینجا، روی سینه‌ام. این‌جوری صدای قلبم را هم می‌شنوی. اگر گریه کنم، اشکم راست می‌افتد روی موهایت. تکان نخور. بگذار اشک‌هایم آرام آرام لابلای موهایت که دارند کم‌پشت می‌شوند، لیز بخورد. نه تکان نخور. بگذار گونه‌‌ات روی سینه‌ام باشد. تکان نخور... اینجوری هم تو آرام می‌گیری هم من. مثل مادر و کودکی که بعد از زایمان به هم می رسند. با کیفیتی متفاوت از قبل. یکی از دنیای پر از نور و صدای تازه ترسیده و دیگری اسیر افسردگی بعد از زایمان است. هیچ می دانستی بهترین دوای هر دو تایشان همین نزدیکی است؟ باید بچه را بگذارند روی سینه مادرش. اینجوری صدای قلب مادرش را می شنود و قلب مادرش هم از صدای نفس‌های آن موجود کوچولو آرام می‌گیرد. مثل من و تو... من و تو که هیچ‌ کدام نه مادر آن دیگری هستیم و نه بچه اش. با این همه دوای درد هر دو ما همین است. ... آرام بگیر. سرت را بگذار همان‌جا، روی سینه‌ام، بماند. این‌جوری گریه مدام من هم تمام می‌شود. ... نه... نباید تکان بخوری... آرام بگیر. ه

Monday, November 9, 2009

خواب گل آناناس دیده‌ام.
زرد بود و توی دستم که گرفتمش تبدیل به پرنده شد.

آناناس اصلا گل می‌دهد؟ ه

Sunday, November 1, 2009

آرزوهای بزرگ

سوار ماشین که شدیم دلم می‌خواست ترافیک باشد. یک ترافیک حسابی که نگذارد ماشین‌ها جم بخورند. این‌قدر سنگین که حتی نشود در ماشین را باز کنیم. دعا می‌کردم که توی ماشین گیر بیفتیم و هیچ راه فراری هم نداشته باشیم. اگر اینجور می‌شد سرم را می‌گذاشتم روی پشتی صندلی و می‌خوابیدم. بدون دغدغه اینکه به مقصدی برسیم. بدون دغدغه اینکه با آدم‌های هیچ مقصدی روبرو شویم.
خواب آرام و طولانی. می‌فهمی یعنی چی؟ ه