Thursday, July 30, 2009

چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه می‌داری؟ ه

از دستت عصبانیم. شاید حتی چیزی بیشتر از عصبانیت. نوعی سرخوردگی که دوباره من را برای ساعت‌های متوالی خواب می‌کند. در نوعی خلسه فرو رفته ام که بودن و نبودن، آمدن و نیامدن، خوب و بد، ضجرآور و قابل‌تحمل را برایم یکسان می‌‌کند. از قرص‌هایی که می‌خورم متنفرم. از این متنفرم که قلبم از هر چیز زنده‌ای خالی است و دنیای اطرافم را مهی از نا‌امیدی پوشانده ولی قرص‌های سفیدم من را خندان و به دور از اشک‌هایی که دوست دارم بریزم نگه می‌دارند. در لحظات کوتاه جنونم هوس می‌کنم تمامشان را از پنجره توی جوب کوچه بریزم، با این همه این کار را نمی‌کنم. می‌دانم که زندگی اطرافم من را بدون قرص‌هایم تاب نمی‌آورد. دلم برای مریم و مامان می‌سوزد. دلم برای خانه می‌سوزد که بدون شکایت به ساعت‌های طولانی خوابم خیره می‌شود. به خاطر همین‌چیزها به خوردن قرص‌هایم ادامه می‌دهم و مثل یک گیاه آپارتمانی زندگی می‌کنم. در سطحی بسیار پایین، مجموعه‌ای از رفع احتیاجات اولیه‌ام و گذراندن وقت‌هایی که نمی‌توانم تنها باشم با دیگران. خاله‌زنکی‌های بی‌معنی و خنده که بهترین ماسک دنیاست. همین و بس. همین و بس.
شاید حتی عصبانی هم نیستم. صرفا دیگر توان ادامه دادن ندارم، توان اینکه کوچک‌ترین چالش را تحمل کنم. برای راحت شدن خیالم دوست دارم تو را برای همیشه دور از خودم تصور کنم. جوری که انگار یکی از ما مرده‌ایم. شاید من... و شاید هم تو ... ه

Sunday, July 26, 2009

یاد آن روزی افتادم که آن سوهان مسخره را دستت گرفته بودی و دستت به سوهان زدن قوت نمی‌داد. دیدنت در آن حال غم‌آور بود. این‌قدر که بگذارمت و بگریزم، نکند که ذهنم تو را با آن مردی که قوی‌ترین آدم دنیا بود مقایسه کند.
این خاطره نقطه پایان همه دلتنگیم بود. با خودم گفتم بعد از این دیگر هرگز به خوابت نخواهد آمد، کم‌کم فراموشش می‌کنی. این خاطره هم در تو می‌میرد... ه

Friday, July 24, 2009

چهل روز گذشته! چرا هر چه قدر صبر مي‌كنم بر نمي‌گردي؟ شايد نمي‌داني كه من در نبودنت تمامي مراحل ترس و نا‌اميدي را طي كرده‌ام. هر روز خبر يك شهيد ديگر را مي‌آورند و بعد مني كه از سردرد‌هاي ميگرنت، آن‌همه نفرتت از گرما و آن‌همه شوقت براي اين‌طرف و آن‌طرف رفتن خبر دارم يكي ديگر از آن بحران‌هاي «من دوستم را مي‌خواهم» را تجربه مي‌كنم. هجوم گريه و گرما و از همه چيز بدتر دلتنگي و ترس... ترس... ترس...

هيس! هيچ‌چيز نگو. اگر آمدي، اگر سر رسيدي، هيچ‌چيز نگو. ساكت و مجسمه‌وار سر جايت بمان. بگذار چشم‌هايم را ببندم و تو را مانند هديه‌اي ناگهاني با دست‌هاي كورمال كورمالم كشف كنم. بگذار بودنت در ذهنم جا بيفتد. مثل كسي كه بعد از قحطي به غذا مي‌رسد، آهسته، آهسته ... ه

Tuesday, July 21, 2009

یخ‌در‌بهشت مهربانی :) ه

‌آب‌طالبی را گرفته و گذاشته توی فریزر، بعد روی آب‌طالبی یخ‌زده بستنی وانیلی گذاشته و آورده که چون هوا گرم است بخوریم. اگر بدانید چه چیزی است. اگر بدانید که چه مزه‌ای دارد، آن‌هم توی آن لیوان‌هایی که با طرح‌های قدیمیشان آدم را یاد خانه مادربزرگش می‌اندازند. اگر بدانید که خوردن آن ترکیب سبز و سفید چه حالی می‌دهد.
به خیالم برای همین‌چیز‌ها زنده‌ام. برای یخ‌دربهشتی که درست می‌کند و اینکه هر وقت قایم می‌شوم پیش از ریختن اولین دانه اشک تنهاییم سر می‌رسد. به خاطر صدای گرم آدم‌هایی که از من دورند اما یادشان نمی‌رود تلفن کنند. به خاطر کژال که بعد از کلاس زبان با من پیاده می‌آید که نکند نبودن آدرین را حس کنم. به‌ خاطر این چیزها زنده‌ام. این نشانه‌های کوچک دوستی. اینکه حس کنی الآن فلانی دارد توی دلش برای من دعا می‌کند، یا اینکه فلانی به خاطر من به جای کفش‌های پاشنه‌بلند قرمزش کفش‌های پیاده‌روی‌اش را می‌پوشد. ه

Saturday, July 18, 2009

مرا به دیدن درخت‌ها ببر... ه

یادت هست که بالای آن درخت اتراق کرده بودیم؟ آنجا که مثل خانه دکتر ارنست بود؟ هیچ‌کس هم ما را نمی‌دید. لابلای آن برگ‌های سبزی که هوش از سر آدم می‌بردند، آن‌چنان آرامشی بود که نگو و نپرس. یادت هست؟ یادت هست؟
کاش همان‌جا مانده بودیم. آن‌جا هیچ‌کس پیدایمان نمی‌کرد. آنجا خبری از این همه وحشت نبود. آنجا فقط من و تو بودیم و آن درخت سرسبز زیبا.
...
روزی می‌رسد که در آن دوباره با هم از درخت‌ها بالا می‌رویم. من سر می‌گذارم روی شانه‌ات و تا ابد به صدای باد گوش می‌دهم. ه

Friday, July 17, 2009

دلم برایت تنگ شده، دارد بهانه می‌گیرد! ه

دلم گرفته. به گمانم از آخرین اتفاق خوب زندگیم هزاران سال می‌گذرد. از همه این چیزها این‌قدر خسته شده‌ام که مدام عقم می‌گیرد. با این تلویزیون همیشه روشنی که مدام اخبار خوش پخش می‌کند. همه روزهایم انگار به یک عصر جمعه طولانی بدل شده‌اند، به همان دلگیری و به همان بلندی. این‌جور وقت‌ها که دلم می‌گیرد اول از همه یاد تو می‌افتم. تویی که نیستی، انگار نه انگار که به من قولی داده باشی. حالا این منم که تمام مدت دارم برایت دعا می‌کنم. مثل پیرزن‌ها تسبیح می‌گردانم و مثل دیوانه‌ها راه می‌روم. ذهنم بعد از آزادیت را به هم می‌بافد. لابد اول از همه زنگ می‌زنی و بعدا حتما یک سر هم میآیی پیشم... شاید... شاید هم نتوانی. اما تلفن که حتما می‌کنی... آن هم هزار بار... مثل قبل... همین ماه پیش... کاش الآن هم زنگ می‌زدی. دیگر مهم نبود اگر دروغ می‌گفتی. شنیدن صدایت خودش می‌توانست چیزی باشد... شاید نباید بگویم... اما یک‌جورهایی رویای این روزهایم شده ... که تلفن را بردارم و صدای تو بیاید که می‌گویی آزاد شده‌ام... ببینم که این کابوس به انتها رسیده است. ه

Wednesday, July 15, 2009

امروزنامه‌ام

اول: مريم يك دانه مرواريد مصنوعي از كف اتاقمان پيدا كرده. من با روان‌نويس رويش يك صورت خندان كشيده‌ام. دو تا چشم و يك دهن كه مي‌خندد. خيلي شكل كله آدرين شده. از يك روبان كوچولو ردش كرده‌ام و هر وقت دلم تنگ مي‌شود نگاهش مي‌كنم. :)

دوم: امروز قرار بازداشت يك ماهه‌اش تمام شد. اما اسمش توي ليست كساني كه آزاد مي‌شوند نبوده. من هم نرفتم كلاس زبان. به جايش رفتم توي اينترنت و ديدم كه يك خدا بيامرزي خبر بازداشت يكي از استادهاي آدممان را گذاشته. بعد هم خبر سقوط هواپيما را ديدم و افاضات وزير علوم در فلان مركز فرانسوي را خواندم و بعد تصميم گرفتم كه اگر آدرين را تا هزار سال ديگر هم آزاد نكردند من كلاس زبانم را بروم. لا‌اقل آنجا از اين خبرهاي خوش دورم.

سوم: دلم نمي‌آيد اين‌ها را اينجا ننويسم: م ح م د م ه د ی ز ا ه د ی (وزير علوم) در سفری به فرانسه در جریان بازدید از انستیتو مطالعات عالی این کشور خود را به عنوان یک استاد بزرگ ریاضی معرفی کرده، اما مدیر انستیتو این سمت را برای او مناسب ندانست؛ طوری که وقتی از او درباره جایزه بین‌المللی فیلدز که در میان ریاضی‌دانان در حد نوبل شناخته می‌شود سؤال شد، او سردرگم پرسید: جایزه فیلدز دیگر چیست؟!

او همچنین هنگام بازدید از همین مؤسسه از حضور دانشجویی ایرانی به نام صمدی در آن دانشگاه ابراز خشنودی کرد؛ در حالی که مدیر فرانسوی انستیتو از وجود چنین دانشجویی بی‌خبر بود.

بعداً وقتی وزیر علوم ا ح م د ی‌ ن ژ ا د برای اثبات نظرش گفت که روی تابلوی اعلانات نام این دانشجو را دیده است، معلوم شد که او کلمه فرانسوی
Samedi
به معنای روز شنبه را با نام یک دانشجوی ایرانی اشتباه گرفته است

http://www.fardanews.com/fa/pages/?cid=86673
نوشتن اين‌جور چيزها به خيالم جرم است. آن هم با اين قانون‌هاي تاق و جفتي كه هر روز تصويب مي‌كنند. براي خنداندن شما دارم از جانم مي‌گذرم!

چهارم: با خودم حساب كردم، ديدم بلاگ نوشتنم را مي‌توان يكي از نشانه‌هاي ساديسم پيشرفته به حساب آورد. حالا مي‌خواهم يك كوچولو از روضه‌خواني و عزاداري‌هايش كم كنم كه اگر كسي نوشته‌هايم را خواند از زندگي بيزار نشود.ه

Monday, July 13, 2009

فکرم به بعد از دوازدهم مرداد نمی‌رود. هر کاری که می‌کنم نمی‌توانم برای بعد از این تاریخ آینده‌ای متصور شوم. انگار که این روز کذایی پایان دنیای کوچک من است... یا شاید بدتر... انگار که در این تاریخ من را زنده زنده به خاک بسپارند.

توی کتاب کوری، آن آخرهای داستان، یک روز ناگهان باران بارید. تنها زن بینای شهر، بعد از مدتها خودش را زیر باران شست و دید که باران تمام کثافت و سیاهی را که در شهر جمع شده پاک می‌کند. کاش قبل از این تاریخ لعنتی، توی داستان زندگی ما هم باران ببارد. انگار نه انگار که وسط تابستان است، سگ‌باران بزند، برویم توی بالکن‌هایمان و گرد این همه ظلم و وحشت را از تنمان بشوریم.

ریشه در اعماق اقیانوس دارد شاید
این گیسو پریشان کرده بید وحشی باران
یا نه دریایی‌ست گویی واژگونه بر فراز شهر،
شهر سوگواران
هر زمانی که فرو می‌بارد از حد بیش
ریشه در من می‌دواند پرسشی پیگیر با تشویش
رنگ این شب‌های وحشت را، تواند شست آیا از دل یاران
چشم‌ها و چشمه‌ها خشکند، روشنی‌ها محو
در تاریکی دلتنگ، همچنان‌که نام‌ها در ننگ
هر چه پیرامون ما غرق تباهی شد
آه باران ای امید جان بیداران
بر پلیدی‌ها که ما عمری‌ست در گرداب آن غرقیم
آیا چیره خواهی شد؟
ف. مشیری

از خاطره‌های این دورانت نگو! ه

پشت تلفن می‌خندد. می‌گوید: مامان جان نمی‌دانی چه ریش و سیبیلی به هم زده. صبح گفتن برید اصلاح اما این نرفته.
با خودم فکر می‌کنم پس صورتش اینقدر لاغر شده که نخواهد اصلاح کند.بیرون زندان که بود هیچ وقت راضی نمی‌شد ریش بگذارد. می‌گفت مثل بسیجی‌ها می‌شوم. و حالا آنجا مثل بسیجی‌ها شده.
خوب بود مامان‌ جان. گفت بپرسم ببینم دکتر رفتی یا نه؟ مامان جان مگه تو دکتر می‌ری؟
بله. می‌روم قرص می‌گیرم برای اینکه بتوانم با این سیل اتفاق‌های بد بعد از ۲۲ خرداد مقابله کنم. بعد او از توی زندان چک می‌کند که من حتما دکتر رفته باشم. لابد نشسته با خودش حساب کرده که اگر دکتر نرفته باشد وقتی آزاد بشوم باید بروم تیمارستان دیدنش.
اون روز اول بدجوری زده بودنش. اون روز که ریختن خونه‌اش. بعد هم توی بازجویی‌هاش یک کم کتک خورده. می‌گفت بازجوش وزنش رو می‌انداخته رو شونه‌هاش و می‌گفته دراز نشست برو. اشکال نداره مامان جان فک کن که اونجا حسابی ورزش کرده.
مگر نمی‌دانستم که حتما کتکش زده‌اند؟ مگر همه ما نمی‌دانستیم؟ مگر هر دفعه که پشت تلفن می‌گفت کتک نخورده‌ام من درجا گریه‌ام نمی‌‌گرفت؟ با این همه اینکه مادرش بگوید که کتکش زده‌اند دیگر فراتر از تحملم می‌رود. انگار که تصویر وحشتناکی روبرویت بگذارند و تو نگاهش نکنی، به این امید که فراموش کنی می‌دانی همچین صحنه‌ای وجود دارد. بعد کسی بیاید و موهای پشت سرت را توی مشتش بگیرد و سرت را رو به آن صحنه بگرداند و مجبورت کند که نگاه کنی. نگاه کنی به آن ۴ ساعتی که توی خانه خودش داشته کتک می‌خورده و همان‌موقع تو داشتی به خانه‌اش زنگ می‌زدی که ببینی می‌توانی پیدایش کنی؟ یا به درازنشست رفتنش نگاه کنی و یادت بیاید که توی پارک وقتی به درازنشست دویستم می‌رسید پاهایش را ول می‌کردی و کولی‌بازی در می‌آوردی.
گریه همین‌جوری می‌جوشد و می‌ریزد. تصویر تو جلوی چشمم می‌آید که بعد از درازنشست رفتن توی اتاق بازجویی می‌آورندت پای تلفن که به مامانت و به من زنگ بزنی. تو با بدن دردناکت آنجا می‌ایستی و به من که آن‌طرف خط دارم آرام آرام اشک می‌ریزم می‌گویی که توپ توپی! من ساکت می‌شوم و ساکت می‌مانم. چون می‌دانم که داری دروغ می‌گویی و می‌دانم که مجبورم باور کنم.
اگر از زندان برگردی و بخواهی برایم تعریف کنی که چه‌جور گذشته، اگر ببینمت که لاغر شده‌ای و ریش گذاشته‌ای، اگر وقتی می‌بینمت جایی از بدنت درد کند... بسپرم که وقتی آزاد شدی نگذارند تا یک ماه به دیدن من بیایی. می‌دانم که تحملش را ندارم!!! ه
به مامانش زنگ بزنی بگوید که برای ملاقاتش رفته و تو نفهمی از این ملاقات بیشتر خوشحال شده‌ای یا ... به هر حال ناراحت که نشده‌ای، اما... خوب انگار چیزی غیر از خوشحالی در دلت پا گرفته که وقتی قطع کردی مثل مجسمه سر جایت میخ‌کوب شده‌ای. توی همین اتاق برای تافل درس می‌خواندید و او وسط تست‌ها کاغذ گلوله می‌کرد و می‌زد به تو که حواست پرت شود... حالا این ملاقات ناگهانی مثل شوکی است که ناگهان به سیستم فرسوده برق خانه‌ای قدیمی وارد شود. لابد لاغر شده و مادرش هم حتما تعریفی ندارد. همدیگر را می‌بینند و به عادت معمولشان شروع می‌کنند به دروغ سر هم کردن. از ترس اینکه یک‌ وقت آن یکی بترسد ... آن‌وقت تو چی؟ همان‌ موقع توی آن اتاق نشسته باشی و به این فکر کنی که اگر ببینیش گریه‌ات می‌گیرد یا نه!! نیست که ببیند تو چه‌طور به جای مادرش که می‌خواهد پسرش را در آن هیئت لاغر و زندانی ببیند می‌ترسی. این‌قدر که دست‌هایت بلرزند و ناگاه یاد قرص‌های کذاییت بیفتی.

دلم هوس رفتن به دارآباد را کرده. هوس نشستن زیر آن درخت‌های بید، کنار آن رودخانه کوچولویی که تویش خرچنگ هم پیدا می‌شد. دلم هوس نماز آن روزمان را کرده که من از هر رکوعی بلند می‌شدم خودم را وسط شاخه‌های آویزان درخت می دیدم. دلم هوس سکوت کوه را کرده، آنجا که آسمانش پر از سیم‌های برق و ساختمان‌های بلند نیست. آنجا که صدای پرنده‌ها تنها صدایی است که به گوش می‌رسد، تو می‌نشینی و مواظب من می‌شوی که مدام زیر آفتاب خواب‌آلودتر می‌شوم. دلم هوس آن استخری را کرده که تویش پر از غورباقه‌های مینیاتوری بود. بیایی مجبورت می‌کنم من را ببری آنجا، کنار آن استخر بنشینم و گریه کنم. بغضی هست که اینجا انگار باز نمی‌شود... ه

Sunday, July 12, 2009

یاد من کن

این ترانه رو خیلی دوست دارم. توش یه حسرتی داره که آدم مازوخیستی مثل من رو ارضا می‌کنه!

هر کجا سازی شنیدی
شعر و آوازی شنیدی
از دلی رازی شنیدی

چون شدی گرم شنیدن
وقت آه از دل کشیدن
یاد من کن، یاد من کن

یاد من کن، یاد من کن

بی تو در هر گلشنی چون بلبل بی آشیان، دیوانه بودم
سر به هر در می زدم وانگه ز پا افتاده در میخانه بودم
گر به کنج خلوتی دور از همه خلق جهان بزمی به پا شد
واندر آن خلوت سرا پیمانه ها پر از می عشق و صفا شد
چون بشد آهسته شمعی، کنج آن کاشانه روشن
تا رسد یاری به یاری، تا فتد دستی به گردن
یاد من کن، یاد من کن

((دلکش - بیژن ترقی(فک کنم)


Wednesday, July 8, 2009

تیر ماه خود را چگونه؟؟ چگونه؟؟ ه

حالا چهار هفته تمام می‌شود که نیستی. من کشف می‌کنم که دلم برایت تنگ شده. توی مهمانی وقتی همه توی سالن در حال خنده و شوخی هستند، می‌روم توی اتاق و از شدت دلتنگی گریه می‌کنم.نیستی که اینها را ببینی. نیستی که ببینی چه‌طور نگرانت شده‌ام. اصلا این روزها انگار هیچ‌کس نیست، همه یا به مسافرت رفته‌اند یا مرده‌اند. تو هم که زندانی شده‌ای. تابستان عجیبی است!!! ه
می‌بینم که خسته شده و ترجیح می‌دهم که چیزی نگویم. با خودم فکر می‌کنم که گفتن «غصه نخور» باعث نمی‌شود که غصه نخورد. همین‌جوری وبلاگش را می‌خوانم و تصورش می‌کنم که توی کتابخانه‌ دانشگاه نشسته. یک لباس صورتی تنش کرده. یک بلوز آستین کوتاه صورتی، لابد با یک شلوار برمودای آبی کمرنگ. عجب فکرهای خنده‌داری می‌کنم. و جالب اینجاست که این فکرها هیچ چیزی را هم عوض نمی‌کند. همین‌جوری برای خودم بهش فکر می‌کنم و نمی‌توانم کاری بکنم که کمتر غصه بخورد. یک کم دعا می‌کنم. در حقیقت چیزی نمی‌گویم، اما خدا می‌فهمد که دارم دعایش می‌کنم. ه

Tuesday, July 7, 2009

سرنوشت نوادگان جومونگ چه خواهد شد؟ ه

من آدم خنده‌داری هستم. از بعضی چیزها به خاطر حس نوستالژیکی که بهم میدهند خوشم می‌آید. مثلا از خریدن روزنامه عصر و از نامه نوشتن روی کاغذ یا از بافتنی کردن. خودم خوب می‌دانم که این چیزها دیگر قدیمی شده‌اند. همه روزنامه‌های نسخه الکترونیکی دارند و به جای نامه نوشتن می‌شود ای-میل فرستاد که هم سریع‌تر است و هم راحت‌تر. بافتنی کردن هم دیگر به صرفه نیست. الآن توی بازار همه جور لباس کاموا هست. الآن توی بازار از همه چیز همه جورش هست.
این روزها توی خیلی از سایتها نسخه دی-وی-دی فیلم‌های پرطرفدار را تبلیغ می‌کنند. قسمت‌های پایانی سریال لاست با زیرنویس فارسی، سریال جذاب فرار از زندان، مستندی از زندگی جادوگران و اووووه تا دلت بخواهد چیزهای جورواجور هست. من معمولا به این تبلیغات بی‌علاقه و سرسری نگاهی می‌اندازم و بعد می‌روم سراغ چیزهای مورد علاقه خودم. اما گاهی که می‌بینم سریال جومونگ ۳ را تبلیغ کرده‌اند ...یکجوری ... انگار خجالت می‌کشم. به جای آن کسی که این تبلیغ را گذاشته خجالت می‌کشم و تازه طرف برای جذب مشتری آن بالا پرسیده که «سرنوشت نوادگان جومونگ چه خواهد شد؟». این جور وقت‌ها احساسم مثل احساس عابری است که توی شلوغ‌ترین میدان شهر با یک دستفروش لباس زیر زنانه روبرو شده است.
خوب که فکر می‌کنم می‌بینم این خجالت ناخودآگاهم هم ریشه در گذشته ها دارد. همان‌وقت‌هایی که هنوز خبری از ای-میل نبود. بابای خانه روزنامه عصر می‌خواند و مامان خانه هم بافتنی می‌بافت. همه دور هم می‌نشستیم روبروی تلویزیونی که همیشه خدا داشت یک سریال مبتذل چینی یا ژاپنی می‌داد که تویش یک آدمی مثل جومونگ به اسم پومونگ یا تومونگ داشت با ظلم و بدی می‌جنگید و ما هم که نه ماهواره داشتیم و نه ویدئو می‌نشستیم و با اندوه نگاهش می‌کردیم. ه

Saturday, July 4, 2009

تو كه حتي بر مزارم گل هم نمي‌گذاشتي! ه

اگر زودتر سر مي‌رسيدي شايد من به اين روز نمي‌افتادم. شايد لازم نبود هر شب يك مشت قرص جورواجور بخورم. قديم‌ها بابا هر شب شش تا قرص مي‌خورد و حالا من هر شب پنج تا، اينجوري يادش مي‌افتم و بعد خاطره‌اش از ذهنم مي‌پرد. تصويرش مي‌آيد و مي‌رود. تصويرش كه لب تخت نشسته و من مثل مظهر جواني و سلامت قرص‌هايش را دانه دانه كف دستش مي‌گذارم. آنهاي ديگر مدام به يادش مي‌افتند و من فقط شبها، وقتي قرص‌هايم را مي‌بلعم.

اگر ديرتر سر مي‌رسيدي شايد من ديگر اينجا نبودم. شايد لازم نداشتم كه به آينده فكر كنم و از خودم بپرسم كه چگونه خواهد بود. قديم‌ها اين سوال را از خودم نمي‌پرسيدم و حالا حتي وقتي به پرسيدنش فكر نمي‌كنم هم مدام در ذهنم تكرار مي‌شود. حالا خود به خود مدام پرسيده مي‌شود، مثل يك بمب ساعتي كه به كار افتاده و ديگر هيچ‌كس نمي‌تواند آن را خنثي كند. اگر سر نرسيده بودي شايد تا به حال تمام شده بودم. بقايايم را در قبري يا در تختي توي تيمارستان مي‌گذاشتند و من به آرامش صلحي كه مختص بعد از جمله «شكست خوردم» است مي‌رسيدم.

اگر زودتر سر مي‌رسيدي شايد آتش من اينجور سرد نمي‌شد. شايد لازم نمي‌شد وقتي از كلاس زبان برمي‌گردم تمركز كنم تا دلم برايت تنگ شود. قديم‌ها اين مسير را با هم مي‌آمديم، معمولاً پياده. انگار كه همه وقت‌ عالم را داريم كه تلف كنيم و حالا من خودم تنها مي‌آيم، باز هم پياده. دلم برايت تنگ نمي‌شود، فقط نگرانت هستم. توي خيابان‌هاي بعد از غروب به اين فكر مي‌كنم كه شايد حتي كمي هم آرام‌ترم. شايد بدون تو كمي آرام‌ترم.

اگر اصلا نمي‌رسيدي شايد حتي نگرانت هم نمي‌شدم. شايد هرگز لازم نمي‌شد بنشينم به نوشتن اين شايد‌هاي درهم برهم. قديم‌ها حرفي از هيچ شايدي نبود. به خودم مي‌گفتم كه اين‌جور يا آن‌جور، هيچ فرقي نمي‌كند. به هر حال زندگي همان چيزيست كه هميشه بوده. با همين فلسفه، در صومعه نا‌پيدايي كه با قوانين «حرفي نزن»، «كسي را دوست نداشته باش»، «به چيزي دل خوش نكن» ساخته بودم باقي مي‌ماندم. همان‌جا مي‌ماندم تا وقت مرگم. بعد از مرگم در حياط همان صومعه خاكم مي‌كردند. آن‌وقت، تو حتي بر مزارم گل هم نمي‌گذاشتي!
ه