از دستت عصبانیم. شاید حتی چیزی بیشتر از عصبانیت. نوعی سرخوردگی که دوباره من را برای ساعتهای متوالی خواب میکند. در نوعی خلسه فرو رفته ام که بودن و نبودن، آمدن و نیامدن، خوب و بد، ضجرآور و قابلتحمل را برایم یکسان میکند. از قرصهایی که میخورم متنفرم. از این متنفرم که قلبم از هر چیز زندهای خالی است و دنیای اطرافم را مهی از ناامیدی پوشانده ولی قرصهای سفیدم من را خندان و به دور از اشکهایی که دوست دارم بریزم نگه میدارند. در لحظات کوتاه جنونم هوس میکنم تمامشان را از پنجره توی جوب کوچه بریزم، با این همه این کار را نمیکنم. میدانم که زندگی اطرافم من را بدون قرصهایم تاب نمیآورد. دلم برای مریم و مامان میسوزد. دلم برای خانه میسوزد که بدون شکایت به ساعتهای طولانی خوابم خیره میشود. به خاطر همینچیزها به خوردن قرصهایم ادامه میدهم و مثل یک گیاه آپارتمانی زندگی میکنم. در سطحی بسیار پایین، مجموعهای از رفع احتیاجات اولیهام و گذراندن وقتهایی که نمیتوانم تنها باشم با دیگران. خالهزنکیهای بیمعنی و خنده که بهترین ماسک دنیاست. همین و بس. همین و بس.
شاید حتی عصبانی هم نیستم. صرفا دیگر توان ادامه دادن ندارم، توان اینکه کوچکترین چالش را تحمل کنم. برای راحت شدن خیالم دوست دارم تو را برای همیشه دور از خودم تصور کنم. جوری که انگار یکی از ما مردهایم. شاید من... و شاید هم تو ... ه
شاید حتی عصبانی هم نیستم. صرفا دیگر توان ادامه دادن ندارم، توان اینکه کوچکترین چالش را تحمل کنم. برای راحت شدن خیالم دوست دارم تو را برای همیشه دور از خودم تصور کنم. جوری که انگار یکی از ما مردهایم. شاید من... و شاید هم تو ... ه