Sunday, January 30, 2011

ابلوموف رضائی

ابلوموف می‌خوانم. با ترجمه‌ سروش حبیبی که به طرز تکان‌دهنده‌ای خوب است. کتاب آیینه می‌گذارد روبروی ضعف‌های شخصیتی ادمها. تا می‌ایم فلان شخصیت داستان را قضاوت کنم، خودم یا یکی از اطرافیانم را می‌بینم که به جای واسیلی واسیلیف یا ایوان ایوانویچ یا هر کس دیگری توی صفحه‌های کتاب جولان می‌دهیم. این دیدن خودم توی صفحه‌های کتاب، این آدم‌های صد تا یک غاز دور و بر ابلوموف و استراحت مداومش توی اتاق خاک‌گرفته بدجوری افسرده‌ام می‌کند. با این حال، به خواندن ادامه می‌دهم. کتاب خوبی است و از آن بهتر ترجمه کتاب است. ترجمه‌اش خیلی دلنشین است. ه

Saturday, January 29, 2011

تو و دیو

تو که این‌قدر خوبی! پس اون دیو بدجنسی که با شکل و شمایل تو این‌ور و اون‌ور می‌ره از کجا می‌آد؟ دهنت رو باز کن ببینم. شاید اونجا قایم می‌شه. ه

Thursday, January 27, 2011

ه- فقط باید یک کم قوی باشی تا قرص اثر کنه، باشه؟ ه
ه- باشه. ه

Wednesday, January 26, 2011

بگو رنگ‌ها برگردند

توی خیابان‌های تهران راه می‌روم و مردمی را می‌بینم که جوان و پیرشان، شاد و ناراحتشان، زن و مردشان لباس‌های سیاه می‌پوشند. لابلای تهرانی‌هایی که انگار از یک مراسم عزا برگشته‌اند و دارند به مراسم عزای دیگری می‌روند می‌گردم و یاد کارتونی می‌افتم که سال‌های سال قبل توی شبکه چهار دیده بودم. اسم کارتون
chromophobia (1966)
بود.ه

در شهر من، مردم یاد گرفته‌اند که از رنگ‌ها بترسند. ه


Tuesday, January 25, 2011

سرگرمی ۲۰۱۱

برا خودم یه بازی جدید پیدا کردم. هر شب، آخر شب، برا سرگرمی یه کلمه رو سرچ می‌کنم. هر کلمه‌ای که هوس کنم رو. هر کلمه‌ای که بتونه احساس اون شبم رو توصیف کنه. تو تصاویر گوگل سرچش می‌کنم و همه عکسایی که برای اون کلمه پیدا می‌شه رو نگا می‌کنم، بعد سرگرم می‌شم و می‌رم می‌خوابم. ه
همین. ه

Sunday, January 23, 2011

صبح‌ها چگونه بیدار می‌شوید؟ ه

آدم‌های مختلف روش‌های مختلفی برای بیدار کردن خودشون دارن. بعضی‌ها می‌سپرن یکی دیگه بیدارشون کنه یا ساعتشون رو می‌‌ذارن دور از دسترس خودشون که صبح مجبور شن حتما از رختخواب در بیان. اما من یه روش فوق‌العاده و عالی مخصوص به خودم دارم. صبح‌ها که دلم می‌خواد بمیرم اما از رختخواب در نیام، وجدان فرزانه می‌آد هی تکون تکونم می‌ده و می‌گه: «پاشو. پاشو. دیرت می‌شه! بعد رییست می‌کشدت! می‌زندت! می‌خوردت!» بعد من یه غلت می‌زنم، در نهایت آسودگی خیال روم رو می‌کنم اون ور و می‌خوابم. بعد وجدان فرزانه، یه پوزخندی می‌زنه عین شیپورچی که یعنی می‌دونم چی کار کنم که بلند شی. می‌آد در گوشم می‌گه: «میل خودته. اگه می‌خوای بخواب. فقط اینکه اگه بازم بخوابی، سیرخواب می‌شی و دیگه نمی‌تونی تو تاکسی بخوابی.» بعد این جمله آخرش رو که می‌گه من عین برق از جام می‌پرم. از بس که اون یه ساعت خواب تو تاکسی تو راه شرکت رو دوس دارم...ه
یعنی یه همچین دختر اسکلی هستم من :) ه

Saturday, January 22, 2011

Hug

هاگ یک کلمه‌ای است که من را فقط یاد گل‌گل‌ جان می اندازد.ه

http://i147.photobucket.com/albums/r307/freecommenttags/import//graphics/Hugs/emo_hug.jpg

Thursday, January 20, 2011

و حتی یک کلمه‌ هم نگفت (۱) ه

ناگهان نگاهم به گذری افتاد که ویترین بنن‌برگ را تقسیم می‌کند. خانمی را دیدم که با دیدنش قلبم لرزید و همزمان با آن هیجان سراسر وجودم را در بر گرفت. او خیلی جوان نبود، اما زیبا بود، ساق پاهایش را دیدم، دامن سبز، کت کهنه قهوه‌ای رنگ و کلاه سبزش را، اما قبل از هر چیز نیم‌رخ ظریف و غمگینش را دثیدم و برای یک لحظه- نمی‌دانم چه‌قدر طول کشید- قلبم از حرکت ایستاد، من او را در میان دو صفحه شیشه‌ای می‌دیدم، می‌دیدمش که به لباس‌ها خیره شده، اما در عین حال به چیز دیگری می‌اندیشد. حس کردم دوباره فلبم تپید، باز هم نیم رخش را دیدم و ناگهان متوجه شدم که او کته است... ه

او بود، اما متفاوت، کاملاً متفاوت با آنچه تصور می کردم. در حالی که در امتداد خیابان تعقیبش می‌کردم. هم غریبه به نظرم آمد و هم آشنا:«زنم که تمام شب را با او گذرانده بودم، کسی که پانزده سال است بااو ازدواج کرده‌ام.» ه

-وحتی یک کلمه هم نگفت- هاینریش بل- ه

پ.ن. یه بار برام گفت که سرش رو بلند کرده و دیدتش. تو لحظه اول به خودش گفته این دختره چه‌قدر خوشگله. همه اجزای صورتش معلومن. بعد یهو دیده که دختره دوست‌دختر خودشه. اینو که گفت من یاد این کتاب افتادم. اون، خودش داشت همین‌جوری می‌خندید. ه

پ.ن. این کتاب رو گل‌گل‌جان به من داد. تو اون راهروی سفید و مسخره ساختمون معدن. جلو او پنجره‌های قدی‌ که آفتاب ازش افتاده بود رومون. داشت می‌رفت از ایران و ما داشتیم خداحافظی می‌کردیم. ه

Tuesday, January 18, 2011

SSRI

قرص‌هايي که براي کنترل علائم افسردگي يا وسواس فکري تجويز مي‌شن عوارض جانبي مختلفي دارن. عوارض معمول اين قرص‌ها کم شدن ميل جنسي، خواب‌آلودگي و چيزهاي مشابه ديگه‌اي هستن. اما جديدا معلوم شده که داروهاي ضدافسردگي معمولي که تحت نام اس.اس.آر.آي طبقه‌بندي مي‌شن مي‌تونن منجر به ايجاد يا افزايش ميل به خودکشي در بيمار بشه. يه دکتري مي‌گفت که يه بار به مريضم که وسواس (از نوع اب و آبکشي) داشت اس.اس.آر.آي دادم. دفعه بعد که اومد پيشم ميل شديد به خودکشي داشت. اين نکته‌اي که اينجا دارم مي‌گم خيلي تکنيکال نيست، اما خيلي جالبه. معمولا وقتي به آدمهايي که خودکشي مي‌کنن فکر مي‌کنيم ياد آدم‌هاي افسرده و مغمومي مي‌افتيم که با شکست‌هاي بزرگي تو زندگيشون روبرو بودن. در حاليکه ممکنه طرف صرفا به خاطر مصرف دارو براي حل مشکل وسواسش خودکشي کرده باشه. ه
من خودم هم اين قضيه رو تجربه کردم. بعد از اون دوره‌اي که قرص مي‌خوردم پيش مي‌اومد که به خودکشي هم فکر کنم. بعد فک مي‌کردم اين‌قدر که زندگيم سخته يا قدرتم کم شده يا فلان مشکلي که برام پيش اومده بزرگه اينجوري شدم. نگو داشتم قرص مي‌خوردم با دوز بالا... قدرتيه خدا! ه

Monday, January 17, 2011

خوشبختي

بعضي مردم فکر مي‌کنن که براي خوشبختي بايد يه عشق عالي، يه عالمه پول يا يه خونواده داشته باشن. اما من فکر مي‌کنم که براي خوشبخت بودن يه بسته قرص کلروديازپوکسايد کافيه. ه

Sunday, January 16, 2011

Normal

What’s this thing you call “Normal”? Is it contagious?! OMG!! Don’t touch me! I might catch your “Normal”!

"Lol zombie" :D



اینو دیده بود، رو انگشتش کشیده بود که نشونت بده. نبودی که! ه

http://lolzombie.com/wp-content/uploads/2010/10/yvqa.jpeg

فرزانه تیزهوشان! ه

می‌دونی؟ من امروز کشف کردم که این لباس بافتنی‌هایی که ملت بهم کادو می‌دن و من می‌ذارم که اگه یه روز رفتم کانادا بپوشم رو اگه همین‌جا تنم کنم سردم نمی‌شه. یعنی می‌دونی؟ خیلی علمی و بر اساس مشاهده فهمیدم که پوشیدن لباس کافی جلوی سرمازدگی رو می‌گیره. تازه می‌شه پولیور رنگ جیغت رو زیر سارافونت بپوشی بری بیرون، هم جیگر شی، هم گرم بمونی هم رنگ بلوزت رو ببینی خوشحال شی هم سردت نشه (این با گرم بمونی فرق می‌کنه) هم خیلی بهت خوش بگذره. :)ه

برف نو، برف نو ... سلام... سلام

برف برف بازی باید سفید باشه، تازه باشه. باید زیاد باشه. اونایی هم که برف‌بازی می‌کنن باید زیادد باشن که هی به هم گوله برف پرت کنن و هی از دست اون یکی‌ها فرار کنن برن پشت یه بوته‌ای درختی چیزی قایم شن. آدم باید کفش خوب پوشیده باشه. دستکش ایده‌آلش دستکش ضد آبه. اما اگه نبود باید دستکش‌های بافتنی خودت رو در بیاره بذاری یه جایی که خیس نشه برا بعدش. بهتره یه بخاری‌ای چیزی هم داشته باشین که وقتی دستاتون قرمز لبو شد بگیریدشون بالای بخاری (در مورد بخاری ماشین جلوی بخاری) که انگشتاتون سیاه نشن و نیفتن. باید از آدمای بی‌رحم دعوت کنید برا برف‌بازی که عین اسکل‌ها همش فرار نکن و چارتا گوله برف درست درمون هم بندازن. اما ترجیحا کسایی رو دعوت کنید اهل شوخی خرکی نباشن. روز برفی کیف سبک بردارید که جلو دست و بالتون رو نگیره. جوراب کلفت بپوشید. ه

برف اصولا تنها چیزیه که وفتی می‌باره همه عین اسکلا هیجان زده می‌شن. حتی مدیرعامل‌ها هم پا می‌شن می‌رن برف‌بازی، بعد گوله برفشون می‌خوره وسط شیشه پنجره همسایه مجبور می‌شن فرار کنن بیان تو شرکت. همه کارمندا ساعت ناهارشون رو تو کوجه‌ها دنبال هم می‌دوئن. بعد فقط بجه‌های بیجاره‌ان که می‌رن مدرسه، بزرگترها همه می‌رن برف بازی می‌کنن. (بزرگ‌ترهای باحال منظورمه).ه

همین دیگه... امروز برف بود عین چی... فقط پایه‌اش نبود که برف‌بازی خقن کنیم. همون دور شرکت برا خودمون تو برفا خرغلت زدیم و رفتیم سر گزارش نوشتنمون. :)ه

Friday, January 7, 2011

فرزانه نامه

یکم. می‌شه که ۲۴ ساعت تمام از درد معده به خودت بپیچی و نتونی هیچی بخوری. هی لرز کنی و نتونی از رختخواب در بیایی. تشنه‌ات باشه و نتونی آب بخوری چون می‌ترسی دوباره معده درد بگیری. نتونی طاقباز بخوابی چون حالت تهوع می‌گیری... بعد بری دکتر و یه آمپول بزنی و خوب شی. بعد فرداش گرسنه باشی مثل چی و بتونی صبونه بخوری. بعد صبونه چایی نبات بخوری با نون و پنیر تو یه سفره که کف اتاق پهن کردن و یه آفتاب خوبی هم از پنجره بتابه تو اتاق و نوستالژی صبونه‌های بچگی رو بگیری و یک حالی کنی که نگو و نپرس... بعد عین اسکلها به خدا بگی مرسی که مریض شده بودم بدفرم... بعد خدا از خنده بمیره... می‌گیری چی می‌گم؟ ه

دوم. می‌شه که خواب ماه ببینی. نه از این ماه‌ها که سفیدن و گردن و دورن‌ها... نه... از اون ماه‌ها که گردن و عین توی کارتون‌ها و نقاشی‌های بچه‌ها فقط دورشون یه چیزایی هست. یعنی تو یه دایره رو تصور کن که یکی رو محیطش یه چیزایی کشیده یعنی مثلا این ماهه با محتویاتش (؟). بعد تو ماهش خونه داشت، درخت داشت، بوته داشت، سگ داشت... بعد دو تا آدم هم داشت که یکیشون تو خونه زندگی می‌کرد. یکیشون هم سوار ماشینش بود داشت دور ماه می‌چرخید... بعد درخت و بوته و سگ داشتن برا خودشون خوشحال زندگی می‌کردن، اما اون دو تا آدم دور کله‌هاشون از این حباب ها گذاشته بودن یعنی که الان تو ماه اکسیژن نیست یهویی خفه نشیم ما ... فک کنم تاثیر کارتون
despicable me
بود... تازه تیکه جوکش این بود که از زمین که ما روش بودیم تا ماه یه جاده بود که من از توش رد شدم رفتم رو ماه... بعد رسیدم اونجا بگو چی دیدم؟ یعنی آخر خنده...دیدم بارنی هم اونجاست... بارنی... بارنی هاو آی مت یور مادر... فک کن... ولی یه چیزه خوبی بودها... یعنی صب که از خواب پا می‌شی می‌بینی که دیشب خواب دیدی که رو ماه بودی یه حال خوبی بهت دست می‌ده انگار که تو بهشت بودی... ببین ... باید این خواب رو دیده باشی که بفهمی دارم چی می‌گم... با بارنی یا بی بارنی، باید این خواب رو ببینی! خیلی با حاله. ه

سوم: ما وقتی که دیگران رو قضاوت می‌کنیم یا نصیحت می‌کنیم خیلی عوضی می‌شیم. زیاده‌روی می‌کنیم. ما از سرزنش کردن دیگران یه جور سادیسمیه باحالی لذت می‌بریم. می‌دونی؟ کمتر کسی رو دیدم که لا‌اقل گاهی اینجوری نشه. در واقع اصلا کسی رو ندیدم. بهترین‌هامون اونایی هستن که فک می‌کنن چون حق ندارن دیگران رو قضاوت کنن، پس بهتره به خودشون بر...ن. یعنی همچین موجوداتی هستیم ما آدما... خیلی داغونیم گاهی... ه

چهارم: نامه به کودکی که هرگز زاده نشد رو می‌خوندم. بعد هی با خودم فک می‌کردم که من این زنیکه فالاچی که این چیزا رو نوشته رو دوست دارم. دوست داشتم یه روزی یه جایی می‌دیدمش و از دور براش دستی چیزی تکون می‌دادم. شاید جوابم رو می داد. حالا که دیگه مرده البته... اما خوب اینجوری دوست داشتم... ه