Monday, July 13, 2009

فکرم به بعد از دوازدهم مرداد نمی‌رود. هر کاری که می‌کنم نمی‌توانم برای بعد از این تاریخ آینده‌ای متصور شوم. انگار که این روز کذایی پایان دنیای کوچک من است... یا شاید بدتر... انگار که در این تاریخ من را زنده زنده به خاک بسپارند.

توی کتاب کوری، آن آخرهای داستان، یک روز ناگهان باران بارید. تنها زن بینای شهر، بعد از مدتها خودش را زیر باران شست و دید که باران تمام کثافت و سیاهی را که در شهر جمع شده پاک می‌کند. کاش قبل از این تاریخ لعنتی، توی داستان زندگی ما هم باران ببارد. انگار نه انگار که وسط تابستان است، سگ‌باران بزند، برویم توی بالکن‌هایمان و گرد این همه ظلم و وحشت را از تنمان بشوریم.

ریشه در اعماق اقیانوس دارد شاید
این گیسو پریشان کرده بید وحشی باران
یا نه دریایی‌ست گویی واژگونه بر فراز شهر،
شهر سوگواران
هر زمانی که فرو می‌بارد از حد بیش
ریشه در من می‌دواند پرسشی پیگیر با تشویش
رنگ این شب‌های وحشت را، تواند شست آیا از دل یاران
چشم‌ها و چشمه‌ها خشکند، روشنی‌ها محو
در تاریکی دلتنگ، همچنان‌که نام‌ها در ننگ
هر چه پیرامون ما غرق تباهی شد
آه باران ای امید جان بیداران
بر پلیدی‌ها که ما عمری‌ست در گرداب آن غرقیم
آیا چیره خواهی شد؟
ف. مشیری

3 comments:

Anonymous said...

chi mishe 12 om? :(

Lily said...

12 om che khabare zoongii?
By the way, che jaaleb, diruz kheili halam bad bud o gerye karde budam, hey roo kallam aab mirikhtam khonak besham, bad yeho havas kardam kash zemestoon bood o barf e ziad miumad, shayad sarma ye hava in hame nekbat o monjamed mikard ... alan didam to neveshti baroon. avalin bar tu zendegim delam sarma o barf khaste bood :)

FarzaneH said...

دوازدهم روز تحلیف ریاست‌جمهوریه! ه