Saturday, December 8, 2007

بیمارستان خود را چگونه گذرانده اید؟؟؟؟؟

دو سه تا قضیه هست که حتماً باید اینجا بنویسمش ... یکی از بی اهمیت ترینشون شرح حال هم اتاقی های بابامه. تو این سه هفته ای که بابام تو بیمارستان بود چهار تا هم اتاقی عوض کرد که هر کدوم از اون یکی خنده دار تر بود ... اولیشون یه کشاورزی بود که تو حوالی قم یه عالمه گاوداری و زمین کشاورزی و مجتمع پرورش ماهی داشت... از این کشاورزهای نمونه بود... از همه لوحهای تقدیری هم که از دولت ها مختلف گرفته بود عکس گرفته بود و با خودش داشت و هی در می آورد به همه نشونشون میداد. هی هم برا بابای من می شمرد که نه تا بچه دارم و سی تا نوه و سومین نتیجه ام هم تازه دنیا اومده.... بابای من هم با 4 تا بچه که همگی مجردن حسابی پیشش کم می آورد.... چیزی که برام خیلی جالب بود این بود که این کشاورزه هم سن و سال بابای من بود اما از لحاظ قدرت بدنی و سلامت جسمانی با بابام از زمین تا آسمون فرق می کرد. یه بار اومدن تو اتاق بیهوشش کنن... هر چی بهش داروی بیهوشی زدن بیهوش نشد که نشد... من هم همون جا تصمیم گرفتم که در اولین فرصت ممکن برم تو یه روستا یه خونه بخرم و گاوداری راه بندازم که سالم بمونم... بعد از این آقاهه یکی عرب الجزایری اومد...دو روز اولی که اونجا بود ما فک میکردیم که فارسی بلد نیست ... بس که مارمولک بود ... بعد از دو روز رو کرد که کارمند سفارته و عین بلبل فارسی حرف میزنه... مرتیکه خر از بابای بیچاره من امتحان گزینش گرفته بود: شیعه ای یا سنی؟؟ نماز می خونی؟؟ حج رفتی؟؟ سوره حمد رو بخون ببینم چه جوری میخونی... آخرم افاضات فرموده بودن که" من عرب نیستم، من بربرم"... فکرشو بکن... در تمام طول تاریخ بربریت نشانه وحشی گری و جهالت بوده ... بعد این احمق به بربر بودنش افتخار هم میکنه... حالا اینا به کنار... اونی که از همه بامزه تر بود این بود که یه روز که من اونجا بودم و این یارو هم هنوز رو نکرده بود که فارسی میفهمه، مسئول غذا اومد و یه پیاله آب گوشت گذاشت جلوش و به من گفت یه جوری حالیش کن که باید اینو بخوره... من هم رفتم بالا و اومدم پایین و خودمو کشتم و آخرش گفتم
...PleAse eAt YoUr waTer of MeaT...
:) بعد اونم سرشو تکون داد و گفت " فهمیدم، نمیخوام" ... خوب بعد هم من ضایع شدم
سومین آقایی هم که اومده بود طرفدار طالبان بود چون اعتقاد داشت که ملا محمد عمر بهتر از هر رهبر دیگه ای میتونه امنیت رو برقرار کنه، چون عرضه داره که قانون شکن ها رو در جا اعدام کنه... واسه خودش آدم حسابی بودها... اما خوب یه ذره دیکتاتور بود و یه ذره هم دیوونه.اما در عوض یه پسر داشت که اسمش کسری بود و خوشگل هم بود و همه ما خوب میدونیم که میشه از بدیهای آدمها به خاطر نکات مثبتی که در وجودشونه چشم پوشی کرد. ه
این بود انشای من راجع به هم اتاقیهای بابام ... ضمناً گاهی این بلاگ اسپات قاط می زنه و به همین دلیل من نمی تونم پشت سر هم پست بگذارم که این خودش نکته مثبتیه چون باعث میشه کمتر مخ شما رو بخورم :)ه

Tuesday, November 27, 2007

اولین نوشته این بلاگ که در حد پودر رختشویی تاژ کف تولید میکند!ه

اخیراً خیلی چیزها تو زندگی من عوض شده؛ البته بعید نیست که این همه تغییرات اصلا ً نمود خارجی نداشته باشه، اما من که تنها بنی بشری هستم که به درون خودم واقفم خوب خبر دارم که هر روز دارم بیشتر و بیشتر تغییر می کنم. اینا رو گفتم که بعدش بگم با این همه عوض شدن دیگه اصلاً امکان نداشت که تو وبلاگ قبلیم چیزی بنویسم، چون اونجا برام خیلی خیلی بیگانه شده بود. یا اگه بخوام بهتر بگم یه جوری شده بود ... مثل ... مثل خاطراتی که دلت می خواد فراموش کنی و به همین خاطر هم مجبوری ازشون دور بشی. این جوری شد که تصمیم گرفتم درش رو تخته کنم و برم یه جای دیگه.ه
باز کردن این بلاگ از اون کارایی بود که قبلاً صد سال سیاه هم امکان نداشت انجام بدم. قبلاً جرأتش رو نداشتم نوشته هام رو جایی بنویسم که اینجوری به اسم و رسمم مزین شده باشه. یه چیزی حدود شش ماه هم هست که دارم استخاره می گیرم ببینم اینجا رو باز کنم یا نه ... البته نه به خاطر این قضیه اسم و این چیزا، فقط به خاطر اینکه آدمی که مثل من که یهو این قدر عوض میشه (شما ها دقیقاً نمی دونید که چه قدرعوض شدم، اما من تضمین می کنم که زیاد عوض شده باشم) دیگه نمی تونه خیلی راحت هر چیزی به ذهنش میرسه رو بنویسه، چون هر فکری که تو ذهنش پا می گیره اول از همه خودش رو متعجب می کنه. به خودش میگه:« تو که تا همین دیروز عکس این حرفها رو میزدی، نون به نرخ روز خور شدی؟؟» ... همین جوری روز به روز میگذره و آدم چون مدام با خودش درگیره یه خط هم نمی نویسه، حتی دیگه اون جوری ها فکر هم نمی کنه ... تا اینکه یه روز خسته می شه و به خودش جواب میده که :« آره. نون به نرخ روز خور شدم، اعتراضی داری؟؟؟»ه
همه این چیزایی که گفتم برای من هم اتفاق افتاد. دقیقاً همین دیروز بود که من بالاخره با خودم کنار اومدم و اینجا رو باز کردم و امروز ناگهان یادم اومد که مدتیه دلم می خواد راجع به زندگی یه چیزی بنویسم و خوب ... حالا هم این همه روده درازی کردم که بتونم راجع به زندگی بنویسم. ه
میدونی؟؟؟ آدمی مثل من به 23 سال زمان احتیاج داره تا بتونه بفهمه که زندگی نه خوبه، نه بد. زندگی یه پدیده کاملاً خنثی است که آدمها از روی کج سلیقگی صفتهایی مثل خوب و بد یا زشت و زیبا رو بهش نسبت میدن. زندگی مجموعه ای از همه چیزهای ممکنه که هر کدوم از ما آدمها یه چیزی ازش برداشتیم. این می تونه نشانه ظریفی از حماقت باشه اگه کسی که چیز خوبی رو برداشته بگه زندگی خوبه چون چیزای خوبش به من رسیده یا برعکس. نمی دونم چه قدر تونستم این قضیه رو خوب توضیح بدم ... فکر میکنم اگه میتونستم خوب توضیح بدم، این ایده پتانسیل این رو داشت که باعث بشه همتون کف کنید. حالا خداییش هیچ کدومتون کف نکردین؟؟؟

Saturday, November 24, 2007

به زودی !!!!!ه

به زودی در این مکان افکارمان را به اطلاع عموم خواهیم رساند !!!ه