دلم که حسابی میگیرد، به عادت همیشه، مینشینم یک کمی به تو فکر میکنم. جدیداُ اینجوری یک ذره هم بهتر نمیشوم. انگار دیگر تو هم دوای درد من نیستی. این خیلی غمانگیز است. مثل مریض رو به موتی هستم که میبیند دارویی که آخرین بار نجاتش داده حالا دیگر بیاثر شده. اینجوری آدم بدجوری از پیدا شدن درمانی برای دردش ناامید میشود. این بیاعتقادی یک جورهایی از مریضی و مرگ هم بدتر است. ه
کاش هیچوقت آن اتفاق آخر نیفتاده بود. شاید من هنوز هم توی دلم یک ذره امیدی داشتم. یا اگر امیدی نداشتم، لااقل زخمی هم نمانده بود. الان بدجوری مثل زینب بلاکش شدهام. مثل آن تابستان کوفتی که همهمان زینب بلاکش بودیم. لااقل آن موقع گاهی خیالت میآمد اشکهایم را پاک میکرد. حالا که این اشکهای بیچاره آنقدر روی گونههایم میمانند که خودشان خشک میشوند. دوباره مثل قدیمقدیمها شده. البته خیالی نیست. من بلدم چهطوری از این صحرای کربلا رد بشوم. اما خوب... گاهی هم یادم میافتد که توی این خاک یک عزیزی را دفن کردهام. برای همین است که گاهی یک روضهای هم میخوانم ... ه
کاش هیچوقت آن اتفاق آخر نیفتاده بود. شاید من هنوز هم توی دلم یک ذره امیدی داشتم. یا اگر امیدی نداشتم، لااقل زخمی هم نمانده بود. الان بدجوری مثل زینب بلاکش شدهام. مثل آن تابستان کوفتی که همهمان زینب بلاکش بودیم. لااقل آن موقع گاهی خیالت میآمد اشکهایم را پاک میکرد. حالا که این اشکهای بیچاره آنقدر روی گونههایم میمانند که خودشان خشک میشوند. دوباره مثل قدیمقدیمها شده. البته خیالی نیست. من بلدم چهطوری از این صحرای کربلا رد بشوم. اما خوب... گاهی هم یادم میافتد که توی این خاک یک عزیزی را دفن کردهام. برای همین است که گاهی یک روضهای هم میخوانم ... ه