Monday, September 20, 2010

زینب بلاکش هستم... از تهران

دلم که حسابی می‌گیرد، به عادت همیشه، می‌نشینم یک کمی به تو فکر می‌کنم. جدیداُ اینجوری یک ذره هم بهتر نمی‌شوم. انگار دیگر تو هم دوای درد من نیستی. این خیلی غم‌انگیز است. مثل مریض رو به موتی هستم که می‌بیند دارویی که آخرین بار نجاتش داده حالا دیگر بی‌اثر شده. این‌جوری آدم بدجوری از پیدا شدن درمانی برای دردش نا‌امید می‌شود. این بی‌اعتقادی یک جورهایی از مریضی و مرگ هم بد‌تر است. ه

کاش هیچ‌وقت آن اتفاق آخر نیفتاده بود. شاید من هنوز هم توی دلم یک ذره امیدی داشتم. یا اگر امیدی نداشتم، لااقل زخمی هم نمانده بود. الان بدجوری مثل زینب بلاکش شده‌ام. مثل آن تابستان کوفتی که همه‌مان زینب بلاکش بودیم. لااقل آن موقع گاهی خیالت می‌آمد اشک‌هایم را پاک می‌کرد. حالا که این اشک‌های بیچاره آنقدر روی گونه‌هایم می‌مانند که خودشان خشک می‌شوند. دوباره مثل قدیم‌قدیم‌ها شده. البته خیالی نیست. من بلدم چه‌طوری از این صحرای کربلا رد بشوم. اما خوب... گاهی هم یادم می‌افتد که توی این خاک یک عزیزی را دفن کرده‌ام. برای همین است که گاهی یک روضه‌ای هم می‌خوانم ... ه

Sunday, September 19, 2010

سايت اصلي فلوريدا

امروز تو تاكسي بودم. توي خبر صبح‌گاهي راديو اعلام كردند كه «در راستاي اعتراض به عمل ناجوانمردانه به آتش كشيدن قرآن، گروه سايبري آشيانه موفق شده است كه از ظهر 5شيبه تا عصر جمعه هزار و پانصد سايت خيلي مهم آمريكايي را هك كند. مهم‌ترين سايتي كه توسط اين گروه هك شده است سايت اصلي ايالت فلوريدا بوده كه محل زندگي كشيش پيشنهاد‌دهنده آتش زدن قرآن است.»ه

سايت اصلي فلوريدا؟؟ سايت اصلي فلوريدا؟؟؟ يعني حتي اگه گفته بودي سايت آتش‌نشاني فلوريدا يا سايت مركز پخش فراورده‌هاي لبني فلوريدا يا سايت انجمن دارو‌خانه‌چي‌هاي مقيم فلوريدا من مي‌تونستم يه جوري قبول كنم اما آخه سايت اصلي فلوريدا؟؟؟ اين خيلي ضايع بود ها... باور كن!!1 ه

Saturday, September 11, 2010

:)

نمی‌دونید چه کیفی داره که همین که یه خبری می‌شده بدویی بری تو بلاگت بنویسی و کلی هم کولی‌بازی در بیاری، بعد دوستهات از جای‌جای جهان هی بهت میل بزنن، یا باهات چت کنن یا کامنت بذارن و بهت دلداری بدن و منظورشون این باشه که تو براشون مهمی. این‌قدر خوبه. زودی یادت می‌ره که یه آدمی دیروز حالت رو اساسی گرفته بوده و دیگه اصلا احساس بی‌کسی و تنهایی و اینجور چیزا نمی‌کنی. بعد کاملا قدرت پیدا می‌کنی که با بقیه‌اش هم روبرو بشی و می‌دونی اگه اتفاقی بیفته آخرش یکی پیدا می‌شه که خوچحالت کنه. با خودت می‌گی گور پدر فرانسه و از اون مهم‌تر گور پدر آدم‌های بد‌رفتار دور و برت و یهو خوش‌اخلاق و باحال می‌شی! ه
نمی‌دونید چه کیفی داره دیگه. نمی‌دونید. ه

‍پ.ن. یاد تلفن تو و شربت مرمرجان هم هستم. تو که خوب می‌دانی من هیچ‌وقت اینجور چیزها یادم نمی‌رود. ه

Friday, September 10, 2010

بدون عنوان

استاد جان از فرانسه میل زده که عزیز من نمی‌شود که بیایی اینجا. چون آزمایشگاه ما با وزارت دفاع فرانسه ارتباط دارد و وزارت دفاع به ما اطلاع داده که غلط کرده‌ایم که از ایران دانشجو گرفته‌ایم. من هم جواب داده‌ام که مرسی که این‌قدر به موقع به من خبر دادید. خودتان را ناراحت نکنید، به هر حال ما ایرانی‌ها همه‌مان یک جورهایی تروریستیم. حالم هیچ بد نشده و زانوی غم بغل نگرفته‌ام. خیلی منطقی به خودم گفته‌ام لابد اینجوری بهتر است. بعد رفته‌ام به اطرافیان خبر داده‌‌ام که من نمی‌روم فرانسه. بعد در کمال تعجب دیده‌ام که اطرافیان خوشحال شده‌اند. حتی سعی نکرده‌اند که شادی‌شان را پنهان کنند و این‌قدر حالشان خوب شده که تا شب سردماغ بوده‌اند. بعد من دلم گرفته، دفتر تلفن موبایلم را بالا و پایین کرده‌ام که به یکی زنگ بزنم درد دل کنم و هیچ‌کس را پیدا نکرده‌ام. اینجا توی ایران هیچ دوستی چیزی ندارم. خیلی تنها‌ام. یکی را پیدا کرده‌ام و بی‌مقدمه گفته‌ام که دلم گرفته و گفته‌ام که چرا. بعد جواب داده که من می‌رم شام بخورم. بعد من دیگر طاقتم طاق شده و زده‌ام زیر گریه. زیر فشار تنهایی و تنهایی و تنهایی گریه کرده‌ام و خدا را شکر که کسی نبوده و نفهمیده. حالا فقط از یکشنبه می‌ترسم که باید به آن دو نفری از آشنایان محترم که موضوع را می‌دانستند خبر بدهم. از اینکه یکوقتی خوشحال بشوند می‌ترسم و تقریبا مطمئنم که لااقل یکی‌شان همان عکس‌العملی را نشان می‌دهد که نمی‌خواهم ببینم... ه


تجربه‌های شخصی

سخت‌ترین کار دنیا این است که به کسی بگویی شکست خورده‌ای که می‌دانی از این موضوع خوشحال خواهد شد. ه
خجالت‌آورترین کار دنیا هم این است که وقتی از اینکه کارهای یک نفر آن جوری که باید و شاید پیش نرفته خوشحال شده‌ای، یک ذره هم تلاش نکنی که خوشحالیت را پنهان کنی ه.


Monday, September 6, 2010

محروم

روانشناسم مي‌گويد كه بايد «منطق از دست دادن» را ياد بگيرم. مي‌گويد كه اينجوري خواهم توانست بدون نگاه كردن به پشت سرم و بدون اندوهگين بودن براي چيزهايي كه از دست داده‌ام زندگي كنم. ه
روانشناسم را همان‌جوري دوست دارم كه آدم‌هاي روستايي مردمي كه از شهر مي‌آيند را دوست دارند. روانشناسم براي من نشانه‌اي از تمدني است كه از آن دور مانده‌ام. ه

Thursday, September 2, 2010

آن شب قدری که گویند اهل خلوت امشب است

امشب هر چی فال ورق ده‌تایی گرفتم، همش باز شد. همین شد که ایمان آوردم که شب قدر شب تحقق آرزوهاست. :) ه

ای خدااااااا

پلیس ضد شورش وایستاده سر همه خیابون‌ها. بعد یه چیز خیلی جالبش اینه که همشون ماسک ضد گاز دارن. بعد جالب‌ترش اینه که تو جنگ ایران و عراق اینا ماسک ضد گاز نداشتند بدن سربازاشون بپوشن شیمیایی نشن. حالا واسه اینکه بتونن مردم رو بهتر بزنن ماسک ضد گاز می‌پوشن. ای خداااااا....ه

Wednesday, September 1, 2010

خواب

بغلم کرد و پتو را کشید رویم. گاهی هم دماغش را فرو می‌کرد توی موهایم و بوی من را نفس می‌کشید. احساس آرامش عجیبی می‌کردم. جایم خیلی گرم و نرم بود. خیلی امن بود. مدت‌ها بود که چنین جای امنی نداشتم. مدت‌ها بود که اینجوری هوس خوابیدن نکرده بودم.
داشت خوابمان می‌برد که ناگهان یاد سفرم افتادم. به فکرم رسید که وقتی از اینجا بروم، تا مدتی نمی‌توانم درست بخوابم. از ترس بی‌خوابی‌های نیامده، جوری از جایم پریدم که انگار حشره‌ای رویم افتاده باشد. از خواب پرید. گفتم اینجوری دستت خواب می‌رود. تو بخواب، من هم دیگرمی‌روم.
بعد از پیشش رفتم. ه