Tuesday, November 30, 2010

تازگي‌ها يک چيز خوبي ياد گرفته‌ام. يک‌جور ناخودآگاهي بلد شده‌ام که وقتي گريه مي‌آيد پشت پلک‌هايم بتوانم جلوي جاري شدنش را بگيرم. بعد اين توانايي جديدم براي کسي مثل من که قديم‌ها در عرض ثانيه در اشک‌هاي خودش غرق مي‌شد يک پيشرفت اساسي است. از بس که هي شاکي شده‌ام و گريه‌ام گرفته و هيچ کس گوش شنيدن اين را نداشته که چرا گريه مي‌کنم، براي خودم يک پا هرکولس شده‌ام. ه

حالم خوب است، اینها غرغرهای بعد از یک روز بدند

امروز عصری دیدم همه این سالها انگار داشته‌ام آب در هاون می‌کوبیده‌ام. همه جلسات مشاوره‌ای که تویشان شرکت کرده‌ام، همه درسهایی که خوانده‌ام، همه روزهایی که سعی می‌کردم بهتر باشم، همه تلاشم برای قوی بودن، خواندن زبان‌های جورواجور، روزهایی که می‌رفتم بیمارستان، یا وقت‌های دیگر که با دوستهایم می‌گذراندم، همه‌اشان یک جور خوبی بیهوده بوده‌اند. امروز عصری دیدم که هیچ فرقی نمی‌کند، که هیچ‌وقت هیچ فرقی نمی‌کرده و بعدا هم فرقی نخواهد کرد. ه

بعدترش آمدم خانه یک قرص خوردم، دو ساعتی چرت زدم، شام خوردم، فارسی وان دیدم و اینجا نوشتم که می‌دانم فرقی نمی‌کند چه‌قدر و چه‌طور تلاش کنم. این را می‌دانم. دیگر لازم نیست برای اثباتش تلاش کنید.ه


Friday, November 26, 2010

موقعیت من در خودش طنز عجیبی داشت. میان در ایستاده بودم، نه در حال رفتن بودن و نه آمدن. نه از در رد می‌شدم و نه می‌بستمش. دستم روی دستگیره در بود و با هر کدام از گوش‌هایم یکی از صداهای غالب محیط را می‌شنیدم. صدای ناله و اعتراض طبقه پایین، با گوش چپ و صدای خنده اتاق دیگر، با گوش راست. بعد صداها توی مغزم با هم مخلوط می‌‌شدند و ترکیبی را می‌ساختند که با یک ناله جانسوز شروع و به یک خنده دیوانه‌وار ختم میشد. صدای ناله و خنده هر دو مو بر تنم راست می‌کردند. ترکیبشان مثل بازتاب یک شکنجه ادامه‌دار روانی بود. و بعد کم‌کم صداها به هم تبدیل می‌شدند، خنده به جای گریه و ناله به جای آواز. خنده به جای خنده و ناله و گریه به جای آواهای شادی. خنده و ناله و گریه و شادی. خنده و خنده که بعد تغییر ماهیت می‌داد و به هق‌هق زنی بالای قبر مرده‌ای بدل می‌شد. ناله‌ای که مثل قهقهه یک آدم دیوصفت به گوشم می‌رسید. ه

وضعم خیلی وخیم بود. اما در خودش طنزی داشت. در را بستم و عقب‌عقب رفتم. تا جایی که پایم به چیزی گیر کرد و بعد افتادم. ه

بعدترش می‌خندیدم و گریه می‌کردم. فکر می‌کنم این‌طور بود! ه

the most beautiful suicide

آدم‌هایی هستند که وقت نا‌امیدی به مرگ فکر می‌کنند. من همیشه در اوج نا‌امیدی، آنجایی که همه چیز را یک هاله سیاه می‌پوشاند به این عکس فکر می‌کنم. اسم این عکس «زیباترین خودکشی» است. ه

On May Day, just after leaving her fiancé, 23-year-old Evelyn McHale wrote a note. 'He is much better off without me ... I wouldn't make a good wife for anybody,' ... Then she crossed it out. She went to the observation platform of the Empire State Building. Through the mist she gazed at the street, 86 floors below. Then she jumped. In her desperate determination she leaped clear of the setbacks and hit a United Nations limousine parked at the curb. Across the street photography student Robert Wiles heard an explosive crash. Just four minutes after Evelyn McHale's death Wiles got this picture of death's violence and its composure.

Thursday, November 25, 2010

تس

به تس زیاد فکر می‌کنم. در آن فرصت سه‌ماهه نامزدیش با مردی که دوستش داشت آرزو می‌کرد که تابستان هرگز تمام نشود. خیلی وقت‌ها به این آرزوی تس فکر می‌کنم.
دخترک شیرین بیچاره. ه

می‌شود که همه ما بدانیم کار درست کدام است. می‌شود که من بدانم، او بداند و همه آنهای دیگر هم بدانند که نمی‌شود. که اصلا نباید بشود. اما همین‌جوری که همه چیز همین‌قدر منطقی و مشخص است، می‌شود که من دلتنگ و عصبی بشوم. این را می‌فهمی؟

نمی‌فهمی. مثل من نبوده‌ای که برای یک مدت طولانی تنها مایه آرامش زندگی‌ات یک چیز مشخص باشد. یک چیزی که حالا مثل دیوانه‌ها سرگشته‌اش باشی. یک چیزی که به خاطرش چشمت را به روی هزار تا چیز دیگر بسته باشی. به روی هزار تا چیز بد که مدام خودشان را به تو نشان می‌دهند. چیزهایی که دیگران هم مدام نشانت می‌دهند. و تو هی نگاه نمی‌کنی. نگاه نمی‌کنی. نگاه نمی‌کنی. ه

من مثلا نمی‌بینم. شما هم ... شما هم دیگر چیزی نگویید. چیزی نگویید. باشد؟ ه

Wednesday, November 17, 2010

عذاب وجدان

امروز یه دروغ گفتم که روزم رو به گند کشید. نه اینکه عذاب‌وجدانش رو گرفته باشم ها، نه. دروغ بی‌اهمیتی بود. اما... اما اینکه ... اینکه طرف فهمید. ه

آدمیه که من دوستش دارم. آدم خوبیه. به من اهمیت داده بوده و بعد از من دروغ شنیده و فهمیده که داره دروغ می‌شنوه. از اینکه مجبور شدم بهش دروغ بگم متاسفم اما بیشتر از اون از این متاسفم که دروغی گفته‌ام که به اندازه کافی هوشمندانه نبوده. فک نکنید طرف وقتی فهمیده به روم آورده و از این حرفا. نه! اصلا همچین آدمی نیست. اما... اما فک کنم همه ما لااقل حق داریم که اگه حقیقت رو نمی‌شنویم یه دروغ تابلو هم نشنویم. من لعنتی نمی‌تونستم حقیقت ماجرا رو براش توضیح بدم اما حق هم نداشتم که یه دروغ سرسری بگم. دروغ سرسری از همه انواع دروغ بدتره چون یه جور توهین به شعور طرف مقابل به حساب می‌آد. من خودم همیشه قربانی اینجور توهین‌ها بودم و می‌تونم تصور کنم که چه حالی داره...ه

متاسفم... واقعا متاسفم .ه

Monday, November 15, 2010

روانشناس و مدیرعامل... و من

سرکار میز من را چرخانده‌اند و یکجور گهی گذاشته‌اند. شادی دارد می رود و جایش را یک آدمی می‌گیرد که من دوستش ندارم و باهاش کنار نمی‌آیم. مدیرعاملمان جواب سلامم را به زور می‌دهد چون مثل فلانی و بیساری چاپلوسی‌اش را نمی‌کنم. جلسه‌ای که در خواست داده‌ام دو ماه است که تشکیل نشده. همین‌جوری اتفاق‌های کوچک و بی‌اهمیت جمع شده‌اند و حالم را یک جوری بدی گرفته‌اند. یکهو آمپر می‌چسبانم و می‌روم توی اتاق مدیرعامل و رسمن جرواجرش می‌کنم. صدایم را برایش بلند می‌کنم و از شش ماه قبل برای حرف‌هایم شاهد می‌آورم. آخر سر مردک مثل همیشه از من تشکر می‌کند، حق را به من می‌دهد و بدون دادن راه‌حلی من را راهی می‌کند. جلسه کوفتی رسمن هیچ نتیجه و فایده‌ای نداشته. اما من وقتی که از دفترش بیرون می‌آیم خوشحال و سرحالم.ه

گاهی هیچ‌چیز نمی‌خواهیم. یعنی یک چیزهایی می‌خواهیم. اما آن چیزها همه آن چیزی نیست که می‌خواهیم. چیزی که بیشتر از همه ما را جذب می‌کند، شنیده شدن است. روان‌شناسم می‌گوید وقت‌هایی که به موقع شنیده نمی‌شویم، به دعوا، پرخاش و افسردگی پناه می‌بریم. روان‌شناسم می‌گوید اینها راه‌حل‌های موقتند. روان‌شناسم با این حرف‌هایش اجازه لذت بردن از پیروزی کوچکم در جنگ با مدیرعاملم را از من می‌گیرد، اما نمی‌تواند من را مجبور کند که از راه‌حل عاقلانه‌تری استفاده کنم. روانشناسم مثل دکترهایی است که برای ما از مضرات شکلات می‌گویند و کاری می‌کنند که ما بعد از خوردن کیت‌کت از خودمان متنفر باشیم. ه

Sir Hermes Marana نقل از

این روزها گاهی به ایرما فکر می‌کنم. به این که دلایلِ ماندن‌ش چه‌قدر شکننده بود. میل‌ش از جنسِ تملک نبود، آدم وقتی میل به تملک داشته باشد محکم‌تر می‌ماند، تا این که صرفن دوست‌ داشته باشد. این‌جوری به تلنگری بند است ماندن‌ات. محسن آزرم می‌گوید «هر پیوندی،‌ شاید، جایی تمام می‌شود که یکی حس می‌کند ادامه‌ی این راه ممکن نیست. جایی‌که عشق آشکار نشود و فرصتش را در اختیارِ چیزی دیگر بگذارد، ماندن و دَم‌نزدن و لبخند‌به‌لب‌آوردن اشتباه است. عشق ناپایدار است اساساً.» بعد تعریف می‌کند که زیگمونت باومَن، در رساله‌ی عشقِ سیّال‌اش نوشته بود «انسان‌ها، در تمامِ اعصار و فرهنگ‌ها، با راه‌حلِ یک مسأله‌ی واحد روبه‌رو هستند: چگونه بر جدایی غلبه کنند، چگونه به اتّحاد برسند، چگونه از زندگی فردی خود فراتر روند و به «یکی‌شدن» برسند. کُلِ عشق، صبغه‌ی میلِ شدیدِ آدم‌خواری دارد. همه‌ی عُشّاق خواهانِ پوشاندن، نابودکردن و زدودنِ غیریّتِ آزارنده و ناراحت‌کننده‌ای هستند که آن‌ها را از معشوق جدا می‌کند؛ مخوف‌ترین ترسِ عاشق، جدایی از معشوق است، و چه‌ بسیار عُشّاقی که دست به هر کاری می‌زنند تا یک‌بار برای همیشه، جلوِ کابوس خداحافظی را بگیرند.»

Thursday, November 11, 2010

Eternal sunshine of the spotless mind...

یک دوره‌ای بود که در آن وقتم را صرف رفتن به تمام جاهایی کردم که قبلا با تو رفته بودم. روی صندلی‌هایی نشستم که قبلا با تو نشسته بودم. چیزهایی را نگاه کردم که قبلا با تو نگاه کرده بودم. یک دوره‌ای بود که در آن تعمدا خاطراتم با تو را به یاد آوردم و اجازه دادم که به یاد آوردن خاطراتت اذیتم کند. گذاشتم که از به یاد آوردن خاطره‌های خوب و بدت داغان شوم و بعد همین‌جور به خاطره‌هایت فکر کردم تا زمانی رسید که دیگر به یاد آوردنشان آنقدرها تاثیرگذار و دردناک نبود. به همه جاهایی که با تو از آن گذر کرده بودم سر زدم و آنچیزهایی که از تو به جا مانده بود را زیرورو کردم تا مطمئن شدم که دیگر هیچ‌کدام از خاطره‌هایت نمی‌توانند من را غافلگیر کنند. ه
اینجوری از خودم محافظت کردم. اینجوری ... ه