Sunday, July 26, 2009

یاد آن روزی افتادم که آن سوهان مسخره را دستت گرفته بودی و دستت به سوهان زدن قوت نمی‌داد. دیدنت در آن حال غم‌آور بود. این‌قدر که بگذارمت و بگریزم، نکند که ذهنم تو را با آن مردی که قوی‌ترین آدم دنیا بود مقایسه کند.
این خاطره نقطه پایان همه دلتنگیم بود. با خودم گفتم بعد از این دیگر هرگز به خوابت نخواهد آمد، کم‌کم فراموشش می‌کنی. این خاطره هم در تو می‌میرد... ه

1 comment:

Anonymous said...

این خاطره ای که نوشتی یه لحظه منو برد به بعضی خاطرات خودم. چقدر آدم می شکنه وقتی بعضی تصویرها براش می شکنه. دلم می خواست تو یه سنی می موندم و هیچی عوض نمی شد.