یاد آن روزی افتادم که آن سوهان مسخره را دستت گرفته بودی و دستت به سوهان زدن قوت نمیداد. دیدنت در آن حال غمآور بود. اینقدر که بگذارمت و بگریزم، نکند که ذهنم تو را با آن مردی که قویترین آدم دنیا بود مقایسه کند.
این خاطره نقطه پایان همه دلتنگیم بود. با خودم گفتم بعد از این دیگر هرگز به خوابت نخواهد آمد، کمکم فراموشش میکنی. این خاطره هم در تو میمیرد... ه
این خاطره نقطه پایان همه دلتنگیم بود. با خودم گفتم بعد از این دیگر هرگز به خوابت نخواهد آمد، کمکم فراموشش میکنی. این خاطره هم در تو میمیرد... ه
1 comment:
این خاطره ای که نوشتی یه لحظه منو برد به بعضی خاطرات خودم. چقدر آدم می شکنه وقتی بعضی تصویرها براش می شکنه. دلم می خواست تو یه سنی می موندم و هیچی عوض نمی شد.
Post a Comment