Tuesday, October 26, 2010

جن‌گیر

یعنی گل بگیرند در این تماشاخانه ایرانشهر رو با این تئاترهای احمقانه‌ای که توش اکران می‌شه. ه

Saturday, October 23, 2010

چه کم از لاله قرمز؟ ه

این روزها عین گل‌های شبدر شده‌ام. از این گل‌هایی که مساحت کل گلبرگهایشان روی هم به یک سانتی متر مربع هم نمی‌رسد. از این گل‌هایی که خودشان خوب می‌دانند که گلند اما تا کسی درست و درمان نگاهشان نکند گل بودنشان را نمی‌بیند. این روزها از آن گل‌ها شده‌ام که معمولا کسی گل بودنشان را نمی‌بیند. ه

شرح حال

فقط به خاطر تافل و کتاب‌های تافل زنگ بزنی به آدم و همیشه هم آخر تلفنت بگویی بیا من را ببین. یکجور کلیشه‌ای مسخره‌ای بگویی بیا من را ببین و من بدانم که تو آدمی هستی که اگر دلت برای کسی تنگ شود خفتش می‌کنی و می‌روی به دیدنش. ه
شاید هیچ هم مسخره نیستی. شاید این جمله اخر تلفنت خیلی هم خوب و باحال است. اما اصلا به من نمی‌چسبد. ه
می‌دانی؟ حوصله‌ات را ندارم. الآن یکجوری‌ام که حوصله هیچ کسی را ندارم. کاش همه آدم‌های دورو برم یک مدتی ساکت بشوند. مثل عروسک کوکی که کوکش تمام شده باشد ساکت و صامت و بی‌حرکت بشوند. کاش چشم‌هایشان را هم ببندند. تو هم همین‌طور. تو هم چشم‌هایت را ببند. الآن خسته‌ام. ه

Monday, October 18, 2010

ماهی‌ها... ماهی‌ها...‍پروانه‌های زیر آب... ه

نمی‌دونم هیچ‌وقت براتون پیش اومده که یه خوابی رو چند بار ببینید یا نه؟ منظورم اینه که مثلا هر چند وقت یه بار یه خواب خاص رو ببینید و همیشه هم همون احساسی بهتون دست بده که دفعه اول که این خواب رو دیدید بهتون دست داده.
برای من یک همچین اتفاقی افتاده. یه خوابی هست که من همیشه می‌بینم. خواب یه عالمه ماهی قرمز کوچولو که یه جایی تو خونه‌امون از یادم رفتن. توی خوابم می‌بینم که توی یه تُنگن که به اندازه یه دونه ماهی جا داره. بعد توی خواب یادم می‌آد که یه ماهی داشتم که مدت‌ها قبل اون رو یه جایی تو خونه گذاشتم و بعد هم فراموشش کردم. مدت‌هاست که آبش رو عوض نکردم و بهش غذا ندادم. اون هم طی یه فرایندی مثل تولید مثل از یه دونه یا دو تا به ده‌تا یا بیست‌تا ماهی تبدیل شده که تو همون تنگ کوچیک با هم زندگی می‌کنن.
دیدن همچین خوابی می‌تونه خیلی وحشتناک باشه. اینکه ناگهان ببینی این تو بودی که یه مشت ماهی زبون بسته رو فراموش کردی باعث می‌شه درجا یه عذاب وجدان کشنده بگیری. از خودت می‌پرسی چه‌جوری ممکنه فراموش کرده باشم و هیچ جوابی نداری که به خودت بدی.
قدیم ترها که این خواب رو می‌دیدم، وضع ماهی‌ها هیچ تعریفی نداشت. بعضی‌هاشون مرده بودن و آبشون لجن گرفته بود. بعضی‌هاشون بی‌حال و مریض بودن و بعضی‌هاشون در عین سلامت و زیبایی تو اون ظرف کوچیک و کثیفشون دور می‌زدند. همیشه اتفاقی پیداشون می‌کردم. وسط یه کار فورس‌ماژور لعنتی که باید همون موقع و سریع انجام می‌شد، می‌رسیدم به ظرف ماهی‌ها. بعد علاوه بر اون کار لعنتی، وظیفه رسیدگی به اون همه ماهی که یه جورایی مثل یه کودک ناخواسته بودن هم به دوشم می‌افتاد. ماهی‌ها مجموعه‌ای از مسئولیت‌ها و بدبختی‌های جدید بودند. نمی‌شد رهاشون کنم. باید دنبال یه عالمه ظرف با آب تمیز می‌گشتم و ماهی‌‌های سالم و مریض رو از هم جدا می‌کردم. باید از اون به بعد از اون همه ماهی که به نظر می‌رسید قدرت تولیدمثل فوق‌العاده‌ای هم دارند مراقبت می‌کردم. و مهمتر از همه باید همیشه به یاد همه‌شون می‌بودم. دیگه نباید فراموششون می‌کردم. نباید...
دیشب هم
دوباره این خواب رو دیدم. اما این بار با همیشه فرق داشت. من ماهی‌ها رو بالای یه کمد پیدا کردم. توی دو تا تنگ شیشه‌ای بودند. ده یا دوازده‌تا ماهی قرمز عید که معلوم بود فضای تنگ براشون کوچیکه، اما... اما... اما آب تنگ تمیز بود.
شما نمی‌دونید دیدن اینکه آب تنگ فراموش‌شده، تمیزه چه حسی داره. مثل این می‌مونه که کسی که تو نمی‌دونی کیه برگه امتحانی که توش گند زدی رو با کلید سوال‌ها عوض کرده باشه. مثل این می‌مونه که تو ببینی نمره‌ات تو امتحانی که همیشه گند می‌‌زدی بیست شده.

.
.
همه عمرم یه خوابی رو می‌دیدم که حالا یه جور دیگه می‌بینمش. می‌دونید؟ فکر کنم حالم خوبه. یعنی منظورم اینه که الان وقتیه که آدمی که دوسش داشتم ترکم کرده، برنامه‌ای که برا زندگیم ریخته بودم به فنا رفته، کلی کار و پروژه و ترجمه دارم، تافل و جی آر ایم اکسپایر شده، آدم‌های دور و برم خسته و عصبی‌ و غرغرو‌اند، روزانه سه ساعت تمام تو ترافیکم و تقریبا هر روز ساعت‌ها کمردرد و پشت‌درد دارم، اما ... اما... اما آب تنگ ماهی‌هام تمیزه. می‌دونی؟ مادامی که بدونم آب ماهی‌هام تمیز می‌مونه هیچ‌ کدوم از این چیزایی که گفتم مهم نیستند. من دلم روشنه! ه

پ.ن. اگه واقعا اینجا یه خبری هست، اگه واقعا تو برنامه همه‌چیز رو چیدی، اگه قراره بیام بار دلم رو سبک کنی و دلداریم بدی... می‌دونی؟ باور کردنش سخته. اما من، به خیالم این بار باورش کردم. ه

fortune telling coffee!!! oooh

سرش را از روی فنجان بلند می‌کند و می‌گوید: «عزیزم، تو سه ساعت، یا سه روز، یا سه هفته یا سه ماه دیگه، یه خبر خوبی به صورت تلفن یا پیغامی که به در خونه‌ات می‌آد یا خبری که سر کارت می‌شنوی خواهی داشت. البته می‌تونه یه اتفاق خوب هم باشه که من به صورت خبر می‌بینمش اینجا». ه
همین‌ دیگر. همین. ه

Wednesday, October 13, 2010

در حسرت روزگاران قدیم!! ه

آناکارنینا یک جورهایی خوشبخت بود. لا‌اقل بعد از مرگش، آن مردک هم به فنا رفت. منظورم این است که دو سال بعد، با دندان‌درد و حال نزار پا شد رفت جنگ. حداقل به خاطر مرگ آنا متاثر شده بود. آی آی آی. اگر ما بودیم که مردک به ت*مش هم نبود. لابد اگر می‌رفتیم زیر قطار، خیالش هم راحت می‌شد. مرد هم مردهای قدیم. لااقل اگر به خاطرشان می‌مردی مرگت هدر نمی‌رفت. حالا که دیگر از این خبرها نیست. حالا که دیگر اصلا خبری نیست. ای بابا!! ه

Tuesday, October 12, 2010

دور از آزادی

شاید یک کم عجیب باشد. اما می‌شود که یک زن جوان ۲۶ ساله باشی و آرزو داشته باشی که بتوانی ساعت ۱۱ صبح، بی ترس و دغدغه، روی چمن پارکی یا وسط میدانی چیزی دراز بکشی و به آسمان نگاه کنی که ترجیحا هم آبی باشد.

Saturday, October 9, 2010

پدرسگ! ه

به نظر من می‌شود به یک نفر بگویی پدرسگ و قصد اهانت به پدرش را نداشته باشی. منظورم این است که این فحش پدرسگ به خصوص اگر به صورت پدسسسگ گفته شود می‌تواند مستقل از معنای تحت‌اللفظی خود به کار رفته باشد. خیلی کوته‌فکرانه خواهد بود اگر شخصی که به این صورت مورد خطاب قرار گرفته عصبانی شود و بگوید: «حق نداری به پدرم توهین کنی.» در عین حال همین فرد می‌تواند از اینکه به صورت مستقیم مورد توهین قرار گرفته عصبانی شده و شخص توهین‌کننده را با استفاده از ناسزاهای مشابهی مزین بنماید . ه

Thursday, October 7, 2010

نمی‌شود دوباره بچه باشی؟ ه

یک بار گفتی اگر می‌خواهی نفرینم کنی بگو که الهی بزرگ شوی. البته من نفرینت نکردم. اما ... اما تو بزرگ شدی. و این برای من که آن همه به آن بچه‌ای که تو بودی دل بسته بودم، از همه سخت‌تر است. ه

Wednesday, October 6, 2010

خ. یعنی خر! ه

داشتیم گزارش‌ها را می‌فرستادیم اهواز. پرینتر کوفتی هم که طبقه بالاست و من مدام بین دو طبقه در رفت و آمد بودم. خ. داشت با ا. حرف می‌زد. راجع به خر کردن رییس نمی‌دانم کدام اداره‌ای که فلان مناقصه را دست گرفته بودند و چی و چی. من هم داشتم از روی لیست پرینتر چک می‌کردم که پرینت‌ها درست و درمان برود. گزارش‌های بی‌مذهب این‌قدر زیاد بودند که دستگاه دو بار ورق تمام کرد. دفعه دوم وقتی داشتم بلند می‌شدم بروم بالا، مچ دستم را گرفت. ناگهانی و بی‌حرف. تعجب را که توی نگاهم دید گفت: من می‌رم پرینت‌ها رو می‌آرم. تو خسته شدی. ه

جمله‌ای که گفت امری نبود. اما در خودش یک‌جور امر کردن داشت. دست من را تا وقتی که دوباره سر جایم ننشستم، توی دستش نگه داشت. فشار دستش که دور مچم حلقه شده بود می‌گفت که نمی‌شود حرفش را زمین بیندازم. زور دستش از من بیشتر بود، مردانه بود،. زمخت بود، اما مهربان هم بود و آدم را وادار می‌کرد باهاش راه بیاید. ه

می‌دانی؟ یک‌وقت‌هایی بد نیست که بگذاری همه چیز مثل قصه‌های توی کتاب‌های درپیت پیش برود. یک وقت‌هایی خیلی کیف می‌دهد که برای چند لحظه همه اصرارت بر استفلال رای زنان و رفتارهای استاندارد محیط کاری را کنار بگذاری و اجازه بدهی که یک مردی با تو همان‌جوری رفتار کند که مردهای خوب فیلم‌های مسعود کیمیایی با زن‌های خوب اطرافشان برخورد می‌کنند. یک‌جورهایی مهربان و حمایتگر و البته زمخت و زورگو. این کار لا مذهب باعث می‌شود احساس خیلی خوبی به آدم دست بدهد. یک جور احساس حمایت شدن که البته ،در هر حال، نباید بیشتر از چند ثانیه طول بکشد. بیشتر از چند ثانیه، دیگر خیلی مزخرف می‌شود. مثل شیرینی زیادی که ناگهان گلوی آدم را می‌زند... ه