بالاخره سر می رسی
در یکی از این روزهای خستگی
سر می رسی
و من، ه
من به خودم می گویم: آمد! ه
آمد و تمام شد. ه
تمام شد
روزهای سخت
روزهای دوری
از این دوستِ جان
که تا به حال هرگز ندیده بودمش! ه
بالاخره سر می رسی
در یکی از این روزهای خستگی
سر می رسی
و من، ه
من به خودم می گویم: آمد! ه
آمد و تمام شد. ه
تمام شد
روزهای سخت
روزهای دوری
از این دوستِ جان
که تا به حال هرگز ندیده بودمش! ه
شعر به تاريخ سيزده فروردين:
امسال، ه
به جاي سبزهها
موهايم را گره ميزنم
بار ديگر که نوازشم کني
دست هايت
آنجا به دام خواهند افتاد. ه
به خودم گفته بودم که ديگر ننويسم. بعد ديدم که نميشود. آدم که تنها باشد، بيکار هم که باشد ديگر نميتواند ننويسد. به خودم گفتم اشکالي ندارد، توي آنجاي قبلي نمينويسيم و اينجا را هم کسي نميشناسد. ه
من که آنطرف مرز زندگيم. با خودم قرار گذاشتهام اينجا راجع به تو بنويسم و بقيه آدمها که هنوز زندهايد. من، خودم، که آنطرفم. آن طرفِ درِ سنگينِ سردخانه! ه