Sunday, April 26, 2009

ناجی

بالاخره سر می رسی

در یکی از این روزهای خستگی

سر می رسی

و من، ه

من به خودم می گویم: آمد! ه

آمد و تمام شد. ه

تمام شد

روزهای سخت

روزهای دوری

از این دوستِ جان

که تا به حال هرگز ندیده بودمش! ه

Tuesday, April 21, 2009

مال مني ... ه

شعر به تاريخ سيزده فروردين:

امسال، ه

به جاي سبزه‌ها 

مو‌هايم را گره مي‌زنم

بار ديگر که نوازشم کني

دست هايت

آنجا به دام خواهند افتاد. ه

دزدانه، سرکشيد و سلام کرد! با گونه‌هاي سرخ، با چشم‌هاي شرمگين... ه

به خودم گفته بودم  که ديگر ننويسم. بعد ديدم که نمي‌شود. آدم که تنها باشد، بيکار هم که باشد ديگر نمي‌تواند ننويسد. به خودم گفتم اشکالي ندارد، توي آنجاي قبلي نمي‌نويسيم و اينجا را هم کسي نمي‌شناسد. ه

من که آنطرف مرز زندگيم. با خودم قرار گذاشته‌ام اينجا راجع به تو بنويسم و بقيه آدم‌ها که هنوز زنده‌ايد. من، خودم، که آنطرفم. آن طرفِ درِ سنگينِ سردخانه! ه