دوست داشتن به چه دردی میخوره وقتی هیچ باری رو از روی دوش هیچکس برنداره؟ عشق بدون نتایج درخشانی که انتظار میره به بار بیاره چیزی جز منبع رنج و عذاب مداوم نیست. من تو مملکتی زندگی میکنم که درش مردم سر همدیگه رو با سلاح عشق میبرند. در مملکت من مردم مدام ریاضت میکشن و ریاضتشون رو با نام عشق مشروع جلوه میدن. از این عشق متنفرم.
گریه میکردم که البته چیز جدیدی نبود. روی تخت پدر مرحومم دراز کشیده بودم و توی تاریکی اتاق به اون ساعت سبز خیره شده بودم که مدتها بود ساعت ۴ و ده دقیقه رو نشون میداد. صدام لحن التماس داشت یا من خیال میکردم اینجوریه؟
-بریم یونی مقاله بنویسیم. بریم پایاننامات رو انجام بدیم. بیا با هم بریم دانشگاه.
-نه فرزانه. اینجوری فقط اعصابم خورد میشه.
صدای من لحن التماس داشت. التماس به عادیسازی روابط با یک دوست. با این همه شنیده نمیشد، به دیوار بلند و قطوری میخورد و بر میگشت. پژواکش گوشهام رو آزار میداد اما من از حرف زدن نمیایستادم.
-این دوستی خیلی مهمه. باید این رو بدونی که خیلی مهمه.
دوست داشتن عذاب آدمیزاده. برای همینه که مادرها بیشتر از همه آدمها رنج میکشن. بعد از اونها دستهای که بیشترین رنج رو میبرن زنها هستن.
-احساس مادری رو دارم که دکترها بچهاش رو جواب کردن. تحمل مردن این بچه رو ندارم برای همین مثل قبل از انتخابات سعی میکنم باور داشته باشم که همه چیز درست میشه و پیش از همه خودم میدونم که دروغه. حرف میزنم شاید کسی بشنوه. بیهوده امید میبندم که کسی صدای من رو بشنوه. گوش می کنی؟
-اوهوم.
-عشق و دوست داشتن هم عمر خودش رو داره. وقتی بمیره دیگه هیچ معجزهای زندهاش نمیکنه. میفهمی؟
اوهوم.
رابطه، رابطه یک پنجره است. گاهی اینقدر کوچک که از آن برای هم دستی تکان بدهیم و سلامی بکنیم. گاهی آنقدر بزرگ که کسی از آن رد بشود و به مهمانی آغوش دوستی برود. تنها چیزی که مهم است اطمینان به بودن کسی در آن سوی این پنجره است. کسی که منتظر پیام تو باشد. فقط و فقط پیام تو. تنها کسی که وقتی سر انگشتها پیشانی را لمس میکند، میشنود سلام. رابطه یگانگی زبان آدمهای دوسوی این پنجره است. وقتی لبها غنچه میشوند میشود بوسه. وقتی کشیده میشوند میشود خنده. وقتی برق چشمها تار میشوند میشود من از تو ناراحتم. وقتی رنگ چهره میپرد میشود من مریضم. وگرنه میشود که پشت پنجرهات مرده باشی و صورت سفید سفیدت عکسالعمل هیچ کدام از آن آدمهای دیگر را برنیانگیزد.
پشت پنجرهام نشستهام. روی شیشه با نوک انگشتهای اشارهام قلب میکشم. با هر انگشت یک خط قوسدار که نماینده نیمی از قلبم است. این یعنی دوستت دارم. این چهارمین هقته است که چنین پیام واضحی را مخابره می کنم. با این همه تو به شیشه پنجرهام نگاه نمیکنی. روی شیشه جای انگشتهایم حک شده است. پنجره ام دارد میمیرد.
-چرا؟ چون صادقانه چیزی که میخواستم رو گفتم؟ اگه هر کاری میخواستم میکردم و به تو نمیگفتم خوب بود.
روی شیشه پنجره با انگشت مینویسم: «چون نگاهم نکردی. چون دیگر بچه مرده است و با خودش رویای کوچیدن از این سرزمین رخوت و خستگی را برده. چون...» نوک انگشتهایم خون میافتد. شیشهای در کار نیست، به جای پنجره دیوار بلندی دستهایم را میخراشد.
-برو هر کاری میخوای بکن. دیگه مهم نیست. قبلا مهم بود. حالا دیگه هر کاری میخوای بکن و به من هم نگو
یک فیلم ایرانی به اسم «همخانه». یک فیلم سانسورشده و سبک ایرانی. فیلم که تمام شده بود، با صدای بلند گفت:«یعنی واقعاً هیچکس رو نمیشناخت که جای همخونه اش جا بزندش؟». با خنده اطمینانی روی لبهایش از پلهها پایین میآمد. معنای خندهاش این بود که او کسی را میشناسد. کسی که حقیقتا قابل اعتماد است. اوووووووووووووه. این قصه مال دو سال پیشتر است. آدم هیچوقت از آینده خبر ندارد. میشود که آینده خیلی تلخ باشد. ه
گریه میکردم که البته چیز جدیدی نبود. روی تخت پدر مرحومم دراز کشیده بودم و توی تاریکی اتاق به اون ساعت سبز خیره شده بودم که مدتها بود ساعت ۴ و ده دقیقه رو نشون میداد. صدام لحن التماس داشت یا من خیال میکردم اینجوریه؟
-بریم یونی مقاله بنویسیم. بریم پایاننامات رو انجام بدیم. بیا با هم بریم دانشگاه.
-نه فرزانه. اینجوری فقط اعصابم خورد میشه.
صدای من لحن التماس داشت. التماس به عادیسازی روابط با یک دوست. با این همه شنیده نمیشد، به دیوار بلند و قطوری میخورد و بر میگشت. پژواکش گوشهام رو آزار میداد اما من از حرف زدن نمیایستادم.
-این دوستی خیلی مهمه. باید این رو بدونی که خیلی مهمه.
دوست داشتن عذاب آدمیزاده. برای همینه که مادرها بیشتر از همه آدمها رنج میکشن. بعد از اونها دستهای که بیشترین رنج رو میبرن زنها هستن.
-احساس مادری رو دارم که دکترها بچهاش رو جواب کردن. تحمل مردن این بچه رو ندارم برای همین مثل قبل از انتخابات سعی میکنم باور داشته باشم که همه چیز درست میشه و پیش از همه خودم میدونم که دروغه. حرف میزنم شاید کسی بشنوه. بیهوده امید میبندم که کسی صدای من رو بشنوه. گوش می کنی؟
-اوهوم.
-عشق و دوست داشتن هم عمر خودش رو داره. وقتی بمیره دیگه هیچ معجزهای زندهاش نمیکنه. میفهمی؟
اوهوم.
رابطه، رابطه یک پنجره است. گاهی اینقدر کوچک که از آن برای هم دستی تکان بدهیم و سلامی بکنیم. گاهی آنقدر بزرگ که کسی از آن رد بشود و به مهمانی آغوش دوستی برود. تنها چیزی که مهم است اطمینان به بودن کسی در آن سوی این پنجره است. کسی که منتظر پیام تو باشد. فقط و فقط پیام تو. تنها کسی که وقتی سر انگشتها پیشانی را لمس میکند، میشنود سلام. رابطه یگانگی زبان آدمهای دوسوی این پنجره است. وقتی لبها غنچه میشوند میشود بوسه. وقتی کشیده میشوند میشود خنده. وقتی برق چشمها تار میشوند میشود من از تو ناراحتم. وقتی رنگ چهره میپرد میشود من مریضم. وگرنه میشود که پشت پنجرهات مرده باشی و صورت سفید سفیدت عکسالعمل هیچ کدام از آن آدمهای دیگر را برنیانگیزد.
پشت پنجرهام نشستهام. روی شیشه با نوک انگشتهای اشارهام قلب میکشم. با هر انگشت یک خط قوسدار که نماینده نیمی از قلبم است. این یعنی دوستت دارم. این چهارمین هقته است که چنین پیام واضحی را مخابره می کنم. با این همه تو به شیشه پنجرهام نگاه نمیکنی. روی شیشه جای انگشتهایم حک شده است. پنجره ام دارد میمیرد.
-چرا؟ چون صادقانه چیزی که میخواستم رو گفتم؟ اگه هر کاری میخواستم میکردم و به تو نمیگفتم خوب بود.
روی شیشه پنجره با انگشت مینویسم: «چون نگاهم نکردی. چون دیگر بچه مرده است و با خودش رویای کوچیدن از این سرزمین رخوت و خستگی را برده. چون...» نوک انگشتهایم خون میافتد. شیشهای در کار نیست، به جای پنجره دیوار بلندی دستهایم را میخراشد.
-برو هر کاری میخوای بکن. دیگه مهم نیست. قبلا مهم بود. حالا دیگه هر کاری میخوای بکن و به من هم نگو
یک فیلم ایرانی به اسم «همخانه». یک فیلم سانسورشده و سبک ایرانی. فیلم که تمام شده بود، با صدای بلند گفت:«یعنی واقعاً هیچکس رو نمیشناخت که جای همخونه اش جا بزندش؟». با خنده اطمینانی روی لبهایش از پلهها پایین میآمد. معنای خندهاش این بود که او کسی را میشناسد. کسی که حقیقتا قابل اعتماد است. اوووووووووووووه. این قصه مال دو سال پیشتر است. آدم هیچوقت از آینده خبر ندارد. میشود که آینده خیلی تلخ باشد. ه