Wednesday, February 17, 2010

آی عشق- آی عشق- چهره آبی‌ات پیدا نیست

دوست داشتن به چه دردی می‌خوره وقتی هیچ باری رو از روی دوش هیچ‌کس برنداره؟ عشق بدون نتایج درخشانی که انتظار می‌ره به بار بیاره چیزی جز منبع رنج و عذاب مداوم نیست. من تو مملکتی زندگی می‌کنم که درش مردم سر هم‌دیگه رو با سلاح عشق می‌برند. در مملکت من مردم مدام ریاضت می‌کشن و ریاضتشون رو با نام عشق مشروع جلوه می‌دن. از این عشق متنفرم.

گریه می‌کردم که البته چیز جدیدی نبود. روی تخت پدر مرحومم دراز کشیده بودم و توی تاریکی اتاق به اون ساعت سبز خیره شده بودم که مدت‌ها بود ساعت ۴ و ده دقیقه رو نشون می‌داد. صدام لحن التماس داشت یا من خیال می‌کردم اینجوریه؟
-بریم یونی مقاله بنویسیم. بریم پایان‌نام‌ات رو انجام بدیم. بیا با هم بریم دانشگاه.
-نه فرزانه. اینجوری فقط اعصابم خورد می‌شه.
صدای من لحن التماس داشت. التماس به عادی‌سازی روابط با یک دوست. با این همه شنیده نمی‌شد، به دیوار بلند و قطوری می‌خورد و بر می‌گشت. پژواکش گوش‌هام رو آزار می‌داد اما من از حرف زدن نمی‌ایستادم.
-این دوستی خیلی مهمه. باید این رو بدونی که خیلی مهمه.

دوست داشتن عذاب آدمیزاده. برای همینه که مادرها بیشتر از همه آدم‌ها رنج می‌کشن. بعد از اون‌ها دسته‌ای که بیشترین رنج رو می‌برن زن‌ها هستن.

-احساس مادری رو دارم که دکترها بچه‌اش رو جواب کردن. تحمل مردن این بچه رو ندارم برای همین مثل قبل از انتخابات سعی می‌کنم باور داشته باشم که همه چیز درست می‌شه و پیش از همه خودم می‌دونم که دروغه. حرف می‌زنم شاید کسی بشنوه. بیهوده امید می‌بندم که کسی صدای من رو بشنوه. گوش می کنی؟
-اوهوم.
-عشق و دوست داشتن هم عمر خودش رو داره. وقتی بمیره دیگه هیچ معجزه‌ای زنده‌اش نمی‌کنه. می‌فهمی؟
اوهوم.

رابطه، رابطه یک پنجره است. گاهی این‌قدر کوچک که از آن برای هم دستی تکان بدهیم و سلامی بکنیم. گاهی آنقدر بزرگ که کسی از آن رد بشود و به مهمانی آغوش دوستی برود. تنها چیزی که مهم است اطمینان به بودن کسی در آن سوی این پنجره است. کسی که منتظر پیام تو باشد. فقط و فقط پیام تو. تنها کسی که وقتی سر انگشت‌ها پیشانی را لمس می‌کند، می‌شنود سلام. رابطه یگانگی زبان آدم‌های دوسوی این پنجره است. وقتی لب‌ها غنچه می‌شوند می‌شود بوسه. وقتی کشیده می‌شوند میشود خنده. وقتی برق چشمها تار می‌شوند می‌شود من از تو ناراحتم. وقتی رنگ چهره می‌پرد می‌شود من مریضم. وگرنه می‌شود که پشت پنجره‌ات مرده باشی و صورت سفید سفیدت عکس‌العمل هیچ کدام از آن آدم‌های دیگر را برنیانگیزد.

پشت پنجره‌ام نشسته‌ام. روی شیشه با نوک انگشت‌های اشاره‌ام قلب می‌کشم. با هر انگشت یک خط قوس‌دار که نماینده نیمی از قلبم است. این یعنی دوستت دارم. این چهارمین هقته است که چنین پیام واضحی را مخابره می کنم. با این همه تو به شیشه پنجره‌ام نگاه نمی‌کنی. روی شیشه جای انگشت‌هایم حک شده است. پنجره ام دارد می‌میرد.

-چرا؟ چون صادقانه چیزی که می‌خواستم رو گفتم؟ اگه هر کاری می‌خواستم می‌کردم و به تو نمی‌گفتم خوب بود.
روی شیشه پنجره با انگشت می‌نویسم: «چون نگاهم نکردی. چون دیگر بچه مرده است و با خودش رویای کوچیدن از این سرزمین رخوت و خستگی را برده. چون...» نوک انگشت‌هایم خون می‌افتد. شیشه‌ای در کار نیست، به جای پنجره دیوار بلندی دست‌هایم را می‌خراشد.
-برو هر کاری می‌خوای بکن. دیگه مهم نیست. قبلا مهم بود. حالا دیگه هر کاری می‌خوای بکن و به من هم نگو

یک فیلم ایرانی به اسم «هم‌خانه». یک فیلم سانسور‌شده و سبک ایرانی. فیلم که تمام شده بود، با صدای بلند گفت:«یعنی واقعاً هیچ‌کس رو نمی‌شناخت که جای هم‌خونه اش جا بزندش؟». با خنده اطمینانی روی لبهایش از پله‌ها پایین می‌آمد. معنای خنده‌اش این بود که او کسی را می‌شناسد. کسی که حقیقتا قابل اعتماد است. اوووووووووووووه. این قصه مال دو سال پیش‌تر است. آدم هیچ‌وقت از آینده خبر ندارد. می‌شود که آینده خیلی تلخ باشد. ه

Sunday, February 14, 2010

سه واحد ریاضی یک با نمره ده! ه

توی فنی یک استاد ریاضی بود که همه سر و دست می‌شکستن که با اون درس بردارن. اسمش هم داوودی بود فک کنم... گلی، یادت می‌آد که کی رو میگم؟ وقتی ظرفیت کلاسش پر می‌شد ملت درسشون رو با یه استاد دیکه بر می‌داشتن و ميرفتن سر کلاس داوودی می‌نشستن. من هم چند جلسه رفتم سر کلاسش. در حد سه یا چهار جلسه، این قدر که جوگیریم التیام پیدا کنه. تو همین چند جلسه، یه بار استاد وسط درس دادن دنباله‌های دام دارام و دیم دیریم برگشت و گفت :«بچه‌ها هیچ‌وقت با کسی که همه‌چیزش رو از دست دااده در نیفتین. چون اون آدما دیگه چیزی برای از دست دادن نداره اما شما هنوز می‌تونید یه چیزایی را ببازید.». این چیزی که بی‌ربط بی‌ربط برگشت گفت شاید هیچ معنایی نداشت، اما منو خیلی تحت تاثیر قرار داد. بخوام روراست باشم، اونجا که نشسته بودم یهو به اون آدمی که چیزی نداشت که از دست بده حسودیم شد. انگار اون آدم با همه بی‌چیزیش یه جور قدرت خارق‌العاده داشت.

اینجا که هستم با اون قدرت خارق‌العاده یک قدم فاصله دارم. با تنها چیزی که برام مونده و ترس مداومم از به فنا رفتنش، منتظر دست روزگارم که ببینم من رو به اونجا می‌رسونه یا نه؟ مدام به این فکر می‌کنم که چی شد که داوودی یهو برگشت و اون حرف حکیمانه رو تو کلاس بیخ تا بیخ پر از آدمش گفت؟ چی شد که من اونجوری به اون آدم واهی غبطه خوردم؟ چی شد که اون صحنه و اون حرف این‌طور سمج تو یاد من موند و هی تکرار شد تا امروز که من این قدر شبیه اون آدم شدم؟ بعد یه حسی تو وجودم مثل این جادوگر بدجنس‌های تو کارتون‌ها که سر تا پا سیاه پوشیدن میاد بالا، انگار که بخواد بگه: «فرزانه تو توی کلاس ریاضی داوودی طلسم شدی!!». بعد من میام این چیزا رو اینجا می‌نویسم به این امید واهی که شاید طلسمم اینجوری بفهمه که دستش رو جلو همه رو کردم و بشکنه.

مثل زندانی‌ها که برای بعد از آزادی برنامه می‌ریزن، مثل دانشجوها که برای بعد از امتحانات رویا می‌بافن، مثل بچه‌ها که برای بزرگسالیشون آرزوهای دور و دراز به هم می‌بافن؛ گاهی خودم رو غافلگیر می‌کنم که برای بعد از رسیدن به اون منبع قدرت دی-دیریمینگ می‌کنم. ببینم؟ من تنها دیوونه این دنیا‌ام یا کسی دیگه ای هم هست؟ ه