Saturday, December 25, 2010

چرا يه روزايي ککم هم نمي‌گزه اما يه روزايي انگار به قلبم خنجر مي‌زنن؟ خودم خوب مي‌دونم که از من گذشته. اما دست خودم نيست. گاهي صبرم سر مي‌آد. يه دقيقه بيشتر طول نمي‌کشه اما خيلي درد داره. ه

Wednesday, December 22, 2010

خاب

يعني اون چيزي که الان مي‌خوام خوابه. اون مدلي که قديما مي‌خوابيدم که عين مردن موقت بود. حتي خسته نبودم يا شب نبود يا هر کوفت ديگه‌اي... فقط اينکه من دلم مي خواست بخوابم.که بگذره... بعد مي‌گذشت. حالا ديگه نمي‌شه. حالا بايد خسته باشم. بايد خيلي خسته باشم. بايد تاريک باشه. بايد به موقع باشه. بايد به اندازه باشه. بايد مثل همه باشه... ه

يه نوک خسته شده. ياد اون روزي افتاده که رو چمن‌ها نشسته بوده و روزنامه خونده بوده. اما نمي‌دونسته که قراره بعدش چي بشه. با خودش فک کرده که دوباره همون‌جوريه؟ بعد دلش خواب خواسته. خواب ها... خواب ...ه

پ.ن. ديشب ماه رو ديدين؟

Tuesday, December 14, 2010

مي‌پرسد: «چرا بازم ميري سراغش؟«

يک لحظه فکر مي‌کنم و بعد حقيقت را مي‌گويم: ه
«آدم عزيزي رو از دست دادم که حتي يه سنگ قبر هم نداره. نمرده يا نرفته. غيب شده. حالا من انگار دارم دنبال يه سنگ قبري چيزي مي‌گردم براش. ه
اون برام مثه اون سنگ قبره‌اس. مي‌رم سراغش که دلم آروم بگيره.» ه

Sunday, December 12, 2010

امروز باران نبارید

با یک قهقهه خنده مصنوعی شروع می‌کند. خودم را به نشنیدن می‌زنم. زودباور است. خیال می‌کند که چیزی ندیده‌ام. ناگهان به ذهنش می‌رسد که نباید خودش را لو بدهد. حرف‌هایی که آماده کرده را کنار می‌گذارد و بعد بالاجبار ساکت می‌شود. به خاطر آن خنده و این سکوت است که من شروع به حرف زدن می‌کنم. حرف‌هایی که آماده کرده‌ام را می‌گویم و تمام می‌شود. مثل یک مراسم مذهبی که باید به جا آورده می‌شد، و حالا به جا آورده شده. ه

راستی گفته بودند امروز باران می بارد. ه
بهش نگاه کردم. بعد خندید. عین بچه‌های شیطون خندید. گفتم بازیت گرفته؟ بازهم خندید. ه
اینجوری شد که به دل نگرفتم. فک کردم خودش بهتر می‌دونه که داره چی کار می‌کنه. حتی تصمیم گرفتم که باهاش بازی کنم. منظورم اینه که یه وقتایی هم کیف می‌ده. ه

به ف

گفتم اگه تو بودی هیچ کدوم از این اتفاق‌ها نمی‌افتاد. ه

نمی‌شنید که. برا خودش تو یه گوشه دنیا داشت زندگی می‌کرد. تعطیلات کریسمس قرار بود بره ونیز و بعد هم یه خراب‌شده‌ای تو سوئیس. اما خوشحال نبود. بدون من بهش خوش نمی‌گذشت. ه

اینو فقط من می‌دونستم. ه

Tuesday, December 7, 2010

من و تو یه جوری هستیم که انگار یه دستی یه آینه گذاشته جلوی یکی‌مون و با تصویرش اون یکی رو ساخته. فقط اینکه آینه‌هه این تصویر رو با یه تاخیر یه ساله پخش می‌کنه، اینجوری می‌شه که من هی نگاه می‌کنم می‌بینم تو این مدت تنها اتفاقی که افتاده انگار جای من و تو با هم عوض شده. بعد هی نگاه می‌کنم می‌بینم من دارم همون کارای اون موقع تو رو می‌کنم و تو هم همون کارای اون موقع من رو. بعد هی می‌فهممت و می‌بینم که اصلا مهم نیست که داری چی کار می‌کنی. اصلا مهم نیست که هفته‌ای یه بار سر می‌رسی و می‌..نی به کوچیک‌ترین خوشحالی‌هایی که برای خودم جمع کردم. با خودم می‌گم لابد من هم این کارا رو کردم. بعد هی دلم آروم می‌شه و قوی می‌شم و می‌تونم که به کل قضیه مثل یه جور طنز یا یه سری قضیه تکراری نگاه کنم. به خودم می‌گم خدا من رو نگه داشت که این چیزا رو بفهمم و هی تند تند درسام رو یاد می‌گیرم. وقتی همش رو یاد بگیرم می‌تونم برم دنبال بقیه زندگیم. تو هم همین‌طور. اون‌ موقع تو هم می‌تونی بری. هرجایی که دوست داشته باشی. قول می‌دم. ه

هرروزنامه

يعني مرسي که همتون اين‌قدر هماهنگيد. يعني ممنون‌ها. ممنون. ممنون که يهويي همتون با هم يه کاري مي‌کنيد که آدم احساس کنه خوب خدا رو شکر من که هيچ‌وقت نمي‌تونم دلم رو به هيچ چيزي خوش کنم. بعد دفه بعدي که صبح از خواب پا شم و به فکرم برسه که خدا رو شکر يکي دو روزه چيزي نترکيده، در جا مطمئن مي‌شم که اون روز از اون روزاست که توشون دهن من سرويسه. ه

يعني خيلي پررو‌ام که هنوز دارم ادامه مي‌دم. خيلي... ه

Thursday, December 2, 2010

یک جور طبیعی مهربان

خسته و ناآرام بودم. سرم و گردنم بدجوری درد می‌کرد. سرم را بلند کردم و گفتم: تو حال من را می‌بینی؟ داشت نگاهم می‌کرد. سرش را تکان داد و گفت: اوهوم. به خیالم لبخند هم می‌زد. بعد من با یک صدای زار و نزاری گفتم دیگه اینجوری نمی‌تونم. بی هیچ راه‌حلی، عین مرغ سرکنده. خسته شدم. تو این چیزا رو می‌بینی؟ خندید. ولی خنده‌اش آرام بود. از این خنده‌های بدجنس نبود. انگار که من داشتم برای چیزی دست و پا می‌زدم که او تا تهش را قبلا هزار بار رفته. مثل مامان‌های مهربان می‌خندید. زدم زیر گریه. گفتم دیگر تمامش کن. او هم زد زیر خنده و قهقه‌اش یک چیز طبیعی مهربان بود. گفتم پس لااقل حواست به من هم باشد. باشد؟ این بار دیگر بلند نمی‌خندید اما چشمهایش پر از خنده بود. آرامم می‌کرد... ه

Wednesday, December 1, 2010

گاوميش من

بعد يه روزايي قوي مي‌شم عين گاوميش. يعني به همون پوست کلفتي، يه جوري که خودم هم شاخام مي‌زنه هوا که من چه‌جوري دارم دوام مي‌آرم و نمي‌پوکم. عين مسيح مصلوب که خودش صليبش رو مي‌برد بالاي تپه من هم همه شکنجه‌ها رو با خوشحالي تحمل مي‌کنم، يه جوري که انگارهمين يه دقيقه ديگه روح از بدنم در مي‌ره. ه
بعد امروز از اون روزاست. ه