دیگر مثل بچه مدرسهایها از دیشبش لباسهایم را هم آماده میگذارم، بعد هم سر صبح از خانه میپرم بیرون دنبال کارهای جورواجورم و آخر سر هم میروم شرکت مینشینم سر عجیب و غریبترین پروژه عالم. در کل بد نیست. اما رُسم را هم دارد میکشد. نگران هم هستم که نکند نرسم و از ترس بیپولی و کارهای جورواجورم هیچ تفریحی را هم شروع نمیکنم. حتی پازل هدیه تولدم را هم باز نکردهام و آن یک عالمه کتابی که گرفتم هم نخوانده ماندهاند.
خانه افتضاح است. هر کسی برای خودش یک گوشهای یک حکومت ملوکالطوایفی راه انداخته. کسی جواب کسی را نمی دهد. بیرون هم نمیشود رفت، گرم است و از آن بدتر اینکه تنهایی کیف نمیدهد. حتی مریم صابری هم من را میپیچاند. آدمهایی هم هستند که وقتی زنگ میزنم جواب نمیدهند. وقتهایی که جواب میدهند مدام برای فلان و بیسار سرزنشم میکنند و بعد به واضحترین صورت ممکن می گویند که قطع کنم.
همه آن چیزی که سرپا نگهم میدارد اینست که دارم میروم. همین دو ماه را دوام بیاورم، تمام میشود. همه این آدمها و اتفاقها و بدوبدوها میشوند خاطره و میروند پیش آن یکی خاطرههای دیگر. برخلاف آن خاطرههای دیگر، دلم هم دیگر برایشان تنگ نخواهد شد. ه
خانه افتضاح است. هر کسی برای خودش یک گوشهای یک حکومت ملوکالطوایفی راه انداخته. کسی جواب کسی را نمی دهد. بیرون هم نمیشود رفت، گرم است و از آن بدتر اینکه تنهایی کیف نمیدهد. حتی مریم صابری هم من را میپیچاند. آدمهایی هم هستند که وقتی زنگ میزنم جواب نمیدهند. وقتهایی که جواب میدهند مدام برای فلان و بیسار سرزنشم میکنند و بعد به واضحترین صورت ممکن می گویند که قطع کنم.
همه آن چیزی که سرپا نگهم میدارد اینست که دارم میروم. همین دو ماه را دوام بیاورم، تمام میشود. همه این آدمها و اتفاقها و بدوبدوها میشوند خاطره و میروند پیش آن یکی خاطرههای دیگر. برخلاف آن خاطرههای دیگر، دلم هم دیگر برایشان تنگ نخواهد شد. ه