Friday, June 25, 2010

این هم از قصه این یکی تابستانمان :) ه

دیگر مثل بچه مدرسه‌ای‌ها از دیشبش لباس‌هایم را هم آماده می‌گذارم، بعد هم سر صبح از خانه می‌پرم بیرون دنبال کارهای جورواجورم و آخر سر هم می‌روم شرکت می‌نشینم سر عجیب و غریب‌ترین پروژه عالم. در کل بد نیست. اما رُسم را هم دارد می‌کشد. نگران هم هستم که نکند نرسم و از ترس بی‌پولی و کارهای جورواجورم هیچ تفریحی را هم شروع نمی‌کنم. حتی پازل هدیه تولدم را هم باز نکرده‌ام و آن یک عالمه کتابی که گرفتم هم نخوانده‌ مانده‌اند.
خانه افتضاح است. هر کسی برای خودش یک گوشه‌ای یک حکومت ملوک‌الطوایفی راه انداخته. کسی جواب کسی را نمی دهد. بیرون هم نمی‌شود رفت، گرم است و از آن بدتر اینکه تنهایی کیف نمی‌دهد. حتی مریم صابری هم من را می‌پیچاند. آدم‌هایی هم هستند که وقتی زنگ می‌زنم جواب نمی‌دهند. وقت‌هایی که جواب می‌دهند مدام برای فلان و بیسار سرزنشم می‌کنند و بعد به واضح‌ترین صورت ممکن می گویند که قطع کنم.
همه آن چیزی که سرپا نگهم می‌دارد اینست که دارم می‌روم. همین دو ماه را دوام بیاورم، تمام می‌شود. همه این آدم‌ها و اتفاق‌ها و بدوبدو‌ها می‌شوند خاطره و می‌روند پیش آن یکی خاطره‌های دیگر. برخلاف آن خاطره‌های دیگر، دلم هم دیگر برایشان تنگ نخواهد شد. ه

Friday, June 18, 2010

عزیزجان

مرسی برای ریلکسیشن گردن، آن هم وقتی که یکی دیگر به قلبم زخم زده است. ه

Thursday, June 17, 2010

رفته فرم‌هایش را هم گرفته. دیگر دارد تمام می‌شود.
بهتر. ه

Monday, June 14, 2010

زیبا نیست؟ ه



عروسک ونوس دولنی وستونیس
ساخته شده در ۲۵هزار تا ۲۹ هزار سال قبل از میلاد مسیح
جنس سرامیک
کشف شده در اروپای مرکزی، کشور چک

این عروسک تنها تلاشی برای به تصویر کشیدن زیبایی زنانه نیست، بلکه نمادسازی ظریفی از باروری و نشانه‌ای از هوش هنرمندانه انسان‌های اولیه است. با پوشاندن قسمت بالای ناف عروسک، به شکلی مشابه با آلت تناسلی زنانه می‌رسیم. پوشاندن قسمت پایین ناف نیز شکلی مشابه با آلت تناسلی مردانه می‌سازد. وجود هر دوی این شکل‌ها در یک جسم واحد و ترکیب آنها به صورت یک زن که خود نمادی از باروری است، نشانه هوش فوق‌العاده‌ سازنده اثر است. ه


Sunday, June 13, 2010

هم موهایش را و هم سبیل‌هایش را رنگ سیاه کرده. اسم دخترش گلناز است. می‌خندد و می‌پرسد: «بی‌حس کنم؟» می‌گویم:« لطفا، من طاقت درد ندارم». می‌گوید «چیزی نیست. بیشتر از درد، ترس دارد. وگرنه دردهای بدتر را هم آدم می‌تواند تحمل کند.»
راست می‌گوید. می‌دانم که راست می‌گوید اما می‌گویم: «بی‌حس کنید. ترس هم خودش به اندازه کافی بد هست.» می‌گوید «چشم. اینجا صاحبکار من شمایید.» می‌خندد. سبیل‌های سیاهش بالای لبش پهن می‌شوند. ه

آن روز! ه

دیروزش ۲۲ خرداد بوده. توی خیابان انقلاب که راه می‌رفته نگهش داشته بودند و ازش پرسیده بودند که از کجا می‌آید و کجا می‌رود. ازش عکس گرفته بودند و آدرس کلاس زبانش را چک کرده بودند. خیلی نترسیده بوده. کاری نمی‌کرده که بخواهد به خاطرش بترسد. از امتحان زبان بر می‌گشته، پیاده، از توی پیاده‌رو. مثل همیشه.

فردایش سالگرد پدرش بوده. سالگرد زندان رفتن دوستش هم بوده. سالگرد اعلام نتیجه انتخابات هم بوده.

لابد برای همین چیزها زنگ زده که حالش را بپرسد. زنگ زده حالش را هم پرسیده. طولش نداده. فقط می‌خواسته صدایش را بشنود که بداند سالم است، سر جای خودش است، تلفنش را جواب می‌دهد و حالش خوب است. خوب خوب. برای همین چیزها زنگ زده و فقط پرسیده خوبی؟ جواب شنیده که خوبم و همین. دیگر چیزی برای گفتن نمانده بوده. خداحافظی کرده. تازه بعدترش، وسط خواندن یک مقاله بی‌ربط، یادش افتاده که طرف اصلا حالش را هم نپرسیده. خنده‌اش گرفته. سرش را کج گرفته و خیره به ورق‌های روبرویش از خودش پرسیده چطور می‌تواند که حتی حالم را نپرسد؟ چطور می‌تواند به دوستی که زنگ زده، بعد از چند وقت زنگ زده، فقط با سه کلمه -سلام-خوبم-خداحافظ- جواب بدهد؟ خیره به ورق‌های روبرویش سرش را تکان تکان داده و لبخند زده. یاد این افتاده که قرار بوده تا آخر دنیا دوست‌های همدیگر بمانند. خوب نمانده‌اند. دنیا که تمام نشده.

گریه نکرده. دیگر به این چیزها فکر هم نکرده. تمام شده بوده. ه

Wednesday, June 9, 2010

باتوم خاطره! ه

بگو نگویند
این رسانه‌های بیگانه
که پارسال این موقع‌ها
چطور به ذهن‌های ما تجاوز می‌شد
بگو نگویند
که دیگر تحمل ندارد
مغزم
این فشار خاطره را

Tuesday, June 8, 2010

از زبان سینه‌ام

اگر یاد تو یک پرنده باشد
که من از قفس سینه‌ام پروازش داده‌ام
حالا
خوب می‌دانم
که قفس‌ها هم گاهی
دلشان
برای پرنده‌ها تنگ می‌شود. ه