tag:blogger.com,1999:blog-9410491185790491162024-03-13T05:14:50.937-07:00تراوشات یک ذهن دیوانهFarzaneHhttp://www.blogger.com/profile/13329668244066180616noreply@blogger.comBlogger213125tag:blogger.com,1999:blog-941049118579049116.post-75647351891914703292011-02-03T10:15:00.000-08:002011-02-03T11:42:25.467-08:00مامانمامان می گوید: «ما دبستان که می رفتیم، با چادر می رفتیم و توی مدرسه چادرها را در می آوردیم. بابای مدرسه هم تو نمی آمد. بعد صف می بستیم و می رفتیم سر کلاس. ماهی یک بار بچه های زرنگ کلاس ها و بچه های تنبل کلاس ها را می اوردند سر صف به همه ما نشان می دادند. برای زرنگها دست می زدیم و می گفتیم آفرین صدآفرین و الخ. بعد برای تنبل ها می خواندیم «خفّت، خجالت بکش. از خجالت شدی آب!». این را ناظم یادمان داده بود». می گوید: «من را هیچ وقت نبردند سر صف، نه زرنگ بودم و نه تنبل». بعد بلافاصله خدا را شکر می کند که تنبل نبوده. به مامان پنجاه و اندی سال پیش فکر می کنم که سر صف می ایستاده و می ترسیده که نکند صدایش کنند. به وقتی فکر می کنم که صدایش نمی کرده اند و می ایستاده و تنبل ها و زرنگ ها را تحقیر و تشویق می کرده. حتما یک جورهایی خوشحال بوده که جای تنبل ها نیست و حتما دلش هم برای تنبل ها می سوخته. شاید کمی هم حسرت می خورده که زرنگ نیست اما تقریبا مطمئنم که قویترین حسی که در وجودش داشته چیزی شبیه به حس زندانی ای بوده که هم سلولش را بالای دار می بیند و می داند که خودش از مرگ جسته. هFarzaneHhttp://www.blogger.com/profile/13329668244066180616noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-941049118579049116.post-10329483463830639942011-02-01T12:08:00.000-08:002011-02-05T12:38:32.794-08:00برنامه ای برای یک شب خوبآرایش کنید و لباس قشنگ بپوشید. می توانید هرچه قدر دوست دارید از عطر خواهرتان استفاده کنید. اگر باران می بارد بروید عین اسکلها توی پارک قدم بزنید. (در اینجور مواقع سگ را بزنی از خانه بیرون نمی اید و پارک خیلی خیلی خلوت و جرم خیز است، بنابراین تنها به پارک نروید). بعد از پارک با دوستتان بروید رضالقمه ساندویچ شامی بخورید. (بهتر است از ظهر هیچ چیز نخورده باشید و در شرف مرگ از شدت گرسنگی باشید). اینقدر بخورید که احساس کنید در صورت تکان خوردن بالا می آورید. (دقت کنید که در این مرحله تکان نخورید و بالا نیاورید چون اگر این کار را بکنید رضا لقمه هایی که خورده اید حیف می شوند). بعد از غذا به خانه بروید و به همه اهل منزل پز غذایی که خورده اید را بدهید. (می توانید برای اثبات اینکه رضا لقمه خوشمزه است یکی از ساندویچ ها را با خودتان به خانه ببرید و بین اهل منزل تقسیم کنید. یادتان نرود در زمانی که اهل منزل در حال سق زدن سهم ساندویچشان هستند از مضرات فست فودهای غربی و مزایای شامی و سبزی و نان لواش حرف بزنید. سعی کنید که تبلیغاتتان خیلی موجز باشد چون سهم اهل منزل از ساندویچی که بینشان تقسیم کرده اید به زور به اندازه یک گردو می شود، بنابراین زمان زیادی را به گوش کردن به صحبت های شما راجع به رضا لقمه اختصاص نمی دهند). بعد از ادای دین به بنیان گذار رضا لقمه به اتاقتان بروید، آرایشان را پاک کنید، مسواک بزنید و بخوابید. هFarzaneHhttp://www.blogger.com/profile/13329668244066180616noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-941049118579049116.post-44714535797256043132011-01-30T06:31:00.000-08:002011-01-30T06:47:17.455-08:00ابلوموف رضائیابلوموف میخوانم. با ترجمه سروش حبیبی که به طرز تکاندهندهای خوب است. کتاب آیینه میگذارد روبروی ضعفهای شخصیتی ادمها. تا میایم فلان شخصیت داستان را قضاوت کنم، خودم یا یکی از اطرافیانم را میبینم که به جای واسیلی واسیلیف یا ایوان ایوانویچ یا هر کس دیگری توی صفحههای کتاب جولان میدهیم. این دیدن خودم توی صفحههای کتاب، این آدمهای صد تا یک غاز دور و بر ابلوموف و استراحت مداومش توی اتاق خاکگرفته بدجوری افسردهام میکند. با این حال، به خواندن ادامه میدهم. کتاب خوبی است و از آن بهتر ترجمه کتاب است. ترجمهاش خیلی دلنشین است. ه <br /><br /><a onblur="try {parent.deselectBloggerImageGracefully();} catch(e) {}" href="http://www.ibna.ir/images/docs/000005/n00005549-b.jpg"><img style="display:block; margin:0px auto 10px; text-align:center;cursor:pointer; cursor:hand;width: 158px; height: 190px;" src="http://www.ibna.ir/images/docs/000005/n00005549-b.jpg" border="0" alt="" /></a>FarzaneHhttp://www.blogger.com/profile/13329668244066180616noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-941049118579049116.post-45714357287275291542011-01-29T12:39:00.000-08:002011-01-30T05:35:59.077-08:00تو و دیوتو که اینقدر خوبی! پس اون دیو بدجنسی که با شکل و شمایل تو اینور و اونور میره از کجا میآد؟ دهنت رو باز کن ببینم. شاید اونجا قایم میشه. هFarzaneHhttp://www.blogger.com/profile/13329668244066180616noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-941049118579049116.post-83227719137601994182011-01-27T10:59:00.000-08:002011-01-30T05:35:23.715-08:00ه- فقط باید یک کم قوی باشی تا قرص اثر کنه، باشه؟ ه<br />ه- باشه. هFarzaneHhttp://www.blogger.com/profile/13329668244066180616noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-941049118579049116.post-45558527946171712482011-01-26T11:54:00.000-08:002011-01-30T05:35:49.441-08:00بگو رنگها برگردندتوی خیابانهای تهران راه میروم و مردمی را میبینم که جوان و پیرشان، شاد و ناراحتشان، زن و مردشان لباسهای سیاه میپوشند. لابلای تهرانیهایی که انگار از یک مراسم عزا برگشتهاند و دارند به مراسم عزای دیگری میروند میگردم و یاد کارتونی میافتم که سالهای سال قبل توی شبکه چهار دیده بودم. اسم کارتون <br />chromophobia (1966) <br />بود.ه<br /><br />در شهر من، مردم یاد گرفتهاند که از رنگها بترسند. ه<br /><br /><a onblur="try {parent.deselectBloggerImageGracefully();} catch(e) {}" href="http://static.rateyourmusic.com/lk/s/k/3a03cf421cca06375aa151a37ac87632/647034.jpg"><img style="display:block; margin:0px auto 10px; text-align:center;cursor:pointer; cursor:hand;width: 150px; height: 111px;" src="http://static.rateyourmusic.com/lk/s/k/3a03cf421cca06375aa151a37ac87632/647034.jpg" border="0" alt="" /></a> <br /><a onblur="try {parent.deselectBloggerImageGracefully();} catch(e) {}" href="http://pics.filmaffinity.com/Chromophobia-493565429-large.jpg"><img style="display:block; margin:0px auto 10px; text-align:center;cursor:pointer; cursor:hand;width: 355px; height: 261px;" src="http://pics.filmaffinity.com/Chromophobia-493565429-large.jpg" border="0" alt="" /></a>FarzaneHhttp://www.blogger.com/profile/13329668244066180616noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-941049118579049116.post-338478383714277572011-01-25T12:04:00.000-08:002011-01-30T05:35:23.716-08:00سرگرمی ۲۰۱۱برا خودم یه بازی جدید پیدا کردم. هر شب، آخر شب، برا سرگرمی یه کلمه رو سرچ میکنم. هر کلمهای که هوس کنم رو. هر کلمهای که بتونه احساس اون شبم رو توصیف کنه. تو تصاویر گوگل سرچش میکنم و همه عکسایی که برای اون کلمه پیدا میشه رو نگا میکنم، بعد سرگرم میشم و میرم میخوابم. ه<br />همین. هFarzaneHhttp://www.blogger.com/profile/13329668244066180616noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-941049118579049116.post-28735436315306667832011-01-23T10:56:00.000-08:002011-01-30T05:35:23.716-08:00صبحها چگونه بیدار میشوید؟ هآدمهای مختلف روشهای مختلفی برای بیدار کردن خودشون دارن. بعضیها میسپرن یکی دیگه بیدارشون کنه یا ساعتشون رو میذارن دور از دسترس خودشون که صبح مجبور شن حتما از رختخواب در بیان. اما من یه روش فوقالعاده و عالی مخصوص به خودم دارم. صبحها که دلم میخواد بمیرم اما از رختخواب در نیام، وجدان فرزانه میآد هی تکون تکونم میده و میگه: «پاشو. پاشو. دیرت میشه! بعد رییست میکشدت! میزندت! میخوردت!» بعد من یه غلت میزنم، در نهایت آسودگی خیال روم رو میکنم اون ور و میخوابم. بعد وجدان فرزانه، یه پوزخندی میزنه عین شیپورچی که یعنی میدونم چی کار کنم که بلند شی. میآد در گوشم میگه: «میل خودته. اگه میخوای بخواب. فقط اینکه اگه بازم بخوابی، سیرخواب میشی و دیگه نمیتونی تو تاکسی بخوابی.» بعد این جمله آخرش رو که میگه من عین برق از جام میپرم. از بس که اون یه ساعت خواب تو تاکسی تو راه شرکت رو دوس دارم...ه <br />یعنی یه همچین دختر اسکلی هستم من :) هFarzaneHhttp://www.blogger.com/profile/13329668244066180616noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-941049118579049116.post-54244914016555008332011-01-22T09:37:00.000-08:002011-01-30T05:34:35.881-08:00Hugهاگ یک کلمهای است که من را فقط یاد گلگل جان می اندازد.ه<br /><br />http://i147.photobucket.com/albums/r307/freecommenttags/import//graphics/Hugs/emo_hug.jpgFarzaneHhttp://www.blogger.com/profile/13329668244066180616noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-941049118579049116.post-74408611146312130682011-01-20T23:10:00.000-08:002011-01-21T01:21:36.315-08:00و حتی یک کلمه هم نگفت (۱) هناگهان نگاهم به گذری افتاد که ویترین بننبرگ را تقسیم میکند. خانمی را دیدم که با دیدنش قلبم لرزید و همزمان با آن هیجان سراسر وجودم را در بر گرفت. او خیلی جوان نبود، اما زیبا بود، ساق پاهایش را دیدم، دامن سبز، کت کهنه قهوهای رنگ و کلاه سبزش را، اما قبل از هر چیز نیمرخ ظریف و غمگینش را دثیدم و برای یک لحظه- نمیدانم چهقدر طول کشید- قلبم از حرکت ایستاد، من او را در میان دو صفحه شیشهای میدیدم، میدیدمش که به لباسها خیره شده، اما در عین حال به چیز دیگری میاندیشد. حس کردم دوباره فلبم تپید، باز هم نیم رخش را دیدم و ناگهان متوجه شدم که او کته است... ه<br /><br />او بود، اما متفاوت، کاملاً متفاوت با آنچه تصور می کردم. در حالی که در امتداد خیابان تعقیبش میکردم. هم غریبه به نظرم آمد و هم آشنا:«زنم که تمام شب را با او گذرانده بودم، کسی که پانزده سال است بااو ازدواج کردهام.» ه <br /><br />-وحتی یک کلمه هم نگفت- هاینریش بل- ه<br /><br />پ.ن. یه بار برام گفت که سرش رو بلند کرده و دیدتش. تو لحظه اول به خودش گفته این دختره چهقدر خوشگله. همه اجزای صورتش معلومن. بعد یهو دیده که دختره دوستدختر خودشه. اینو که گفت من یاد این کتاب افتادم. اون، خودش داشت همینجوری میخندید. ه<br /><br />پ.ن. این کتاب رو گلگلجان به من داد. تو اون راهروی سفید و مسخره ساختمون معدن. جلو او پنجرههای قدی که آفتاب ازش افتاده بود رومون. داشت میرفت از ایران و ما داشتیم خداحافظی میکردیم. هFarzaneHhttp://www.blogger.com/profile/13329668244066180616noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-941049118579049116.post-40700274063089239692011-01-18T00:39:00.000-08:002011-02-05T12:42:11.841-08:00SSRIقرصهايي که براي کنترل علائم افسردگي يا وسواس فکري تجويز ميشن عوارض جانبي مختلفي دارن. عوارض معمول اين قرصها کم شدن ميل جنسي، خوابآلودگي و چيزهاي مشابه ديگهاي هستن. اما جديدا معلوم شده که داروهاي ضدافسردگي معمولي که تحت نام اس.اس.آر.آي طبقهبندي ميشن ميتونن منجر به ايجاد يا افزايش ميل به خودکشي در بيمار بشه. يه دکتري ميگفت که يه بار به مريضم که وسواس (از نوع اب و آبکشي) داشت اس.اس.آر.آي دادم. دفعه بعد که اومد پيشم ميل شديد به خودکشي داشت. اين نکتهاي که اينجا دارم ميگم خيلي تکنيکال نيست، اما خيلي جالبه. معمولا وقتي به آدمهايي که خودکشي ميکنن فکر ميکنيم ياد آدمهاي افسرده و مغمومي ميافتيم که با شکستهاي بزرگي تو زندگيشون روبرو بودن. در حاليکه ممکنه طرف صرفا به خاطر مصرف دارو براي حل مشکل وسواسش خودکشي کرده باشه. ه<br /> من خودم هم اين قضيه رو تجربه کردم. بعد از اون دورهاي که قرص ميخوردم پيش مياومد که به خودکشي هم فکر کنم. بعد فک ميکردم اينقدر که زندگيم سخته يا قدرتم کم شده يا فلان مشکلي که برام پيش اومده بزرگه اينجوري شدم. نگو داشتم قرص ميخوردم با دوز بالا... قدرتيه خدا! هFarzaneHhttp://www.blogger.com/profile/13329668244066180616noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-941049118579049116.post-89790598253130222752011-01-17T01:14:00.000-08:002011-01-21T01:22:22.308-08:00خوشبختيبعضي مردم فکر ميکنن که براي خوشبختي بايد يه عشق عالي، يه عالمه پول يا يه خونواده داشته باشن. اما من فکر ميکنم که براي خوشبخت بودن يه بسته قرص کلروديازپوکسايد کافيه. هFarzaneHhttp://www.blogger.com/profile/13329668244066180616noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-941049118579049116.post-51592934525939446092011-01-16T12:00:00.000-08:002011-01-30T05:36:15.189-08:00NormalWhat’s this thing you call “Normal”? Is it contagious?! OMG!! Don’t touch me! I might catch your “Normal”! <br /><br />"Lol zombie" :DFarzaneHhttp://www.blogger.com/profile/13329668244066180616noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-941049118579049116.post-7830416985684335492011-01-16T11:37:00.000-08:002011-01-21T01:24:13.318-08:00<a onblur="try {parent.deselectBloggerImageGracefully();} catch(e) {}" href=" http://lolzombie.com/wp-content/uploads/2010/10/yvqa.jpeg"><img style="display:block; margin:0px auto 10px; text-align:center;cursor:pointer; cursor:hand;width: 470px; height: 353px;" src=" http://lolzombie.com/wp-content/uploads/2010/10/yvqa.jpeg" border="0" alt="" /></a><br /><br /><br />اینو دیده بود، رو انگشتش کشیده بود که نشونت بده. نبودی که! ه<br /><br />http://lolzombie.com/wp-content/uploads/2010/10/yvqa.jpegFarzaneHhttp://www.blogger.com/profile/13329668244066180616noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-941049118579049116.post-26253868434888668742011-01-16T08:45:00.000-08:002011-01-21T01:22:48.494-08:00فرزانه تیزهوشان! همیدونی؟ من امروز کشف کردم که این لباس بافتنیهایی که ملت بهم کادو میدن و من میذارم که اگه یه روز رفتم کانادا بپوشم رو اگه همینجا تنم کنم سردم نمیشه. یعنی میدونی؟ خیلی علمی و بر اساس مشاهده فهمیدم که پوشیدن لباس کافی جلوی سرمازدگی رو میگیره. تازه میشه پولیور رنگ جیغت رو زیر سارافونت بپوشی بری بیرون، هم جیگر شی، هم گرم بمونی هم رنگ بلوزت رو ببینی خوشحال شی هم سردت نشه (این با گرم بمونی فرق میکنه) هم خیلی بهت خوش بگذره. :)هFarzaneHhttp://www.blogger.com/profile/13329668244066180616noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-941049118579049116.post-12848567049162025692011-01-16T08:31:00.001-08:002011-01-21T01:23:36.558-08:00برف نو، برف نو ... سلام... سلامبرف برف بازی باید سفید باشه، تازه باشه. باید زیاد باشه. اونایی هم که برفبازی میکنن باید زیادد باشن که هی به هم گوله برف پرت کنن و هی از دست اون یکیها فرار کنن برن پشت یه بوتهای درختی چیزی قایم شن. آدم باید کفش خوب پوشیده باشه. دستکش ایدهآلش دستکش ضد آبه. اما اگه نبود باید دستکشهای بافتنی خودت رو در بیاره بذاری یه جایی که خیس نشه برا بعدش. بهتره یه بخاریای چیزی هم داشته باشین که وقتی دستاتون قرمز لبو شد بگیریدشون بالای بخاری (در مورد بخاری ماشین جلوی بخاری) که انگشتاتون سیاه نشن و نیفتن. باید از آدمای بیرحم دعوت کنید برا برفبازی که عین اسکلها همش فرار نکن و چارتا گوله برف درست درمون هم بندازن. اما ترجیحا کسایی رو دعوت کنید اهل شوخی خرکی نباشن. روز برفی کیف سبک بردارید که جلو دست و بالتون رو نگیره. جوراب کلفت بپوشید. ه<br /><br />برف اصولا تنها چیزیه که وفتی میباره همه عین اسکلا هیجان زده میشن. حتی مدیرعاملها هم پا میشن میرن برفبازی، بعد گوله برفشون میخوره وسط شیشه پنجره همسایه مجبور میشن فرار کنن بیان تو شرکت. همه کارمندا ساعت ناهارشون رو تو کوجهها دنبال هم میدوئن. بعد فقط بجههای بیجارهان که میرن مدرسه، بزرگترها همه میرن برف بازی میکنن. (بزرگترهای باحال منظورمه).ه<br /><br />همین دیگه... امروز برف بود عین چی... فقط پایهاش نبود که برفبازی خقن کنیم. همون دور شرکت برا خودمون تو برفا خرغلت زدیم و رفتیم سر گزارش نوشتنمون. :)هFarzaneHhttp://www.blogger.com/profile/13329668244066180616noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-941049118579049116.post-87797655047293329842011-01-07T01:42:00.000-08:002011-01-21T01:24:29.693-08:00فرزانه نامهیکم. میشه که ۲۴ ساعت تمام از درد معده به خودت بپیچی و نتونی هیچی بخوری. هی لرز کنی و نتونی از رختخواب در بیایی. تشنهات باشه و نتونی آب بخوری چون میترسی دوباره معده درد بگیری. نتونی طاقباز بخوابی چون حالت تهوع میگیری... بعد بری دکتر و یه آمپول بزنی و خوب شی. بعد فرداش گرسنه باشی مثل چی و بتونی صبونه بخوری. بعد صبونه چایی نبات بخوری با نون و پنیر تو یه سفره که کف اتاق پهن کردن و یه آفتاب خوبی هم از پنجره بتابه تو اتاق و نوستالژی صبونههای بچگی رو بگیری و یک حالی کنی که نگو و نپرس... بعد عین اسکلها به خدا بگی مرسی که مریض شده بودم بدفرم... بعد خدا از خنده بمیره... میگیری چی میگم؟ ه<br /><br />دوم. میشه که خواب ماه ببینی. نه از این ماهها که سفیدن و گردن و دورنها... نه... از اون ماهها که گردن و عین توی کارتونها و نقاشیهای بچهها فقط دورشون یه چیزایی هست. یعنی تو یه دایره رو تصور کن که یکی رو محیطش یه چیزایی کشیده یعنی مثلا این ماهه با محتویاتش (؟). بعد تو ماهش خونه داشت، درخت داشت، بوته داشت، سگ داشت... بعد دو تا آدم هم داشت که یکیشون تو خونه زندگی میکرد. یکیشون هم سوار ماشینش بود داشت دور ماه میچرخید... بعد درخت و بوته و سگ داشتن برا خودشون خوشحال زندگی میکردن، اما اون دو تا آدم دور کلههاشون از این حباب ها گذاشته بودن یعنی که الان تو ماه اکسیژن نیست یهویی خفه نشیم ما ... فک کنم تاثیر کارتون<br /> despicable me <br />بود... تازه تیکه جوکش این بود که از زمین که ما روش بودیم تا ماه یه جاده بود که من از توش رد شدم رفتم رو ماه... بعد رسیدم اونجا بگو چی دیدم؟ یعنی آخر خنده...دیدم بارنی هم اونجاست... بارنی... بارنی هاو آی مت یور مادر... فک کن... ولی یه چیزه خوبی بودها... یعنی صب که از خواب پا میشی میبینی که دیشب خواب دیدی که رو ماه بودی یه حال خوبی بهت دست میده انگار که تو بهشت بودی... ببین ... باید این خواب رو دیده باشی که بفهمی دارم چی میگم... با بارنی یا بی بارنی، باید این خواب رو ببینی! خیلی با حاله. ه<br /><br />سوم: ما وقتی که دیگران رو قضاوت میکنیم یا نصیحت میکنیم خیلی عوضی میشیم. زیادهروی میکنیم. ما از سرزنش کردن دیگران یه جور سادیسمیه باحالی لذت میبریم. میدونی؟ کمتر کسی رو دیدم که لااقل گاهی اینجوری نشه. در واقع اصلا کسی رو ندیدم. بهترینهامون اونایی هستن که فک میکنن چون حق ندارن دیگران رو قضاوت کنن، پس بهتره به خودشون بر...ن. یعنی همچین موجوداتی هستیم ما آدما... خیلی داغونیم گاهی... ه<br /><br />چهارم: نامه به کودکی که هرگز زاده نشد رو میخوندم. بعد هی با خودم فک میکردم که من این زنیکه فالاچی که این چیزا رو نوشته رو دوست دارم. دوست داشتم یه روزی یه جایی میدیدمش و از دور براش دستی چیزی تکون میدادم. شاید جوابم رو می داد. حالا که دیگه مرده البته... اما خوب اینجوری دوست داشتم... هFarzaneHhttp://www.blogger.com/profile/13329668244066180616noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-941049118579049116.post-32947779008324498122010-12-25T04:13:00.001-08:002011-01-21T01:26:23.654-08:00چرا يه روزايي ککم هم نميگزه اما يه روزايي انگار به قلبم خنجر ميزنن؟ خودم خوب ميدونم که از من گذشته. اما دست خودم نيست. گاهي صبرم سر ميآد. يه دقيقه بيشتر طول نميکشه اما خيلي درد داره. هFarzaneHhttp://www.blogger.com/profile/13329668244066180616noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-941049118579049116.post-47579334886068001872010-12-22T03:05:00.000-08:002011-01-21T01:26:23.654-08:00خابيعني اون چيزي که الان ميخوام خوابه. اون مدلي که قديما ميخوابيدم که عين مردن موقت بود. حتي خسته نبودم يا شب نبود يا هر کوفت ديگهاي... فقط اينکه من دلم مي خواست بخوابم.که بگذره... بعد ميگذشت. حالا ديگه نميشه. حالا بايد خسته باشم. بايد خيلي خسته باشم. بايد تاريک باشه. بايد به موقع باشه. بايد به اندازه باشه. بايد مثل همه باشه... ه<br /><br />يه نوک خسته شده. ياد اون روزي افتاده که رو چمنها نشسته بوده و روزنامه خونده بوده. اما نميدونسته که قراره بعدش چي بشه. با خودش فک کرده که دوباره همونجوريه؟ بعد دلش خواب خواسته. خواب ها... خواب ...ه<br /><br />پ.ن. ديشب ماه رو ديدين؟FarzaneHhttp://www.blogger.com/profile/13329668244066180616noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-941049118579049116.post-15009869180778807162010-12-14T01:14:00.000-08:002011-01-21T01:28:17.008-08:00ميپرسد: «چرا بازم ميري سراغش؟«<br /><br />يک لحظه فکر ميکنم و بعد حقيقت را ميگويم: ه<br />«آدم عزيزي رو از دست دادم که حتي يه سنگ قبر هم نداره. نمرده يا نرفته. غيب شده. حالا من انگار دارم دنبال يه سنگ قبري چيزي ميگردم براش. ه<br />اون برام مثه اون سنگ قبرهاس. ميرم سراغش که دلم آروم بگيره.» هFarzaneHhttp://www.blogger.com/profile/13329668244066180616noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-941049118579049116.post-33609355251486428502010-12-12T10:31:00.000-08:002011-01-21T01:28:17.009-08:00امروز باران نباریدبا یک قهقهه خنده مصنوعی شروع میکند. خودم را به نشنیدن میزنم. زودباور است. خیال میکند که چیزی ندیدهام. ناگهان به ذهنش میرسد که نباید خودش را لو بدهد. حرفهایی که آماده کرده را کنار میگذارد و بعد بالاجبار ساکت میشود. به خاطر آن خنده و این سکوت است که من شروع به حرف زدن میکنم. حرفهایی که آماده کردهام را میگویم و تمام میشود. مثل یک مراسم مذهبی که باید به جا آورده میشد، و حالا به جا آورده شده. ه<br /><br />راستی گفته بودند امروز باران می بارد. هFarzaneHhttp://www.blogger.com/profile/13329668244066180616noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-941049118579049116.post-60140826519984599172010-12-12T07:25:00.000-08:002011-01-21T01:26:23.656-08:00بهش نگاه کردم. بعد خندید. عین بچههای شیطون خندید. گفتم بازیت گرفته؟ بازهم خندید. ه<br />اینجوری شد که به دل نگرفتم. فک کردم خودش بهتر میدونه که داره چی کار میکنه. حتی تصمیم گرفتم که باهاش بازی کنم. منظورم اینه که یه وقتایی هم کیف میده. هFarzaneHhttp://www.blogger.com/profile/13329668244066180616noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-941049118579049116.post-21552549523801109622010-12-12T07:21:00.000-08:002011-01-21T01:28:17.010-08:00به فگفتم اگه تو بودی هیچ کدوم از این اتفاقها نمیافتاد. ه<br /><br />نمیشنید که. برا خودش تو یه گوشه دنیا داشت زندگی میکرد. تعطیلات کریسمس قرار بود بره ونیز و بعد هم یه خرابشدهای تو سوئیس. اما خوشحال نبود. بدون من بهش خوش نمیگذشت. ه<br /><br />اینو فقط من میدونستم. هFarzaneHhttp://www.blogger.com/profile/13329668244066180616noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-941049118579049116.post-45143887977157282342010-12-07T10:48:00.000-08:002010-12-07T10:58:00.175-08:00من و تو یه جوری هستیم که انگار یه دستی یه آینه گذاشته جلوی یکیمون و با تصویرش اون یکی رو ساخته. فقط اینکه آینههه این تصویر رو با یه تاخیر یه ساله پخش میکنه، اینجوری میشه که من هی نگاه میکنم میبینم تو این مدت تنها اتفاقی که افتاده انگار جای من و تو با هم عوض شده. بعد هی نگاه میکنم میبینم من دارم همون کارای اون موقع تو رو میکنم و تو هم همون کارای اون موقع من رو. بعد هی میفهممت و میبینم که اصلا مهم نیست که داری چی کار میکنی. اصلا مهم نیست که هفتهای یه بار سر میرسی و می..نی به کوچیکترین خوشحالیهایی که برای خودم جمع کردم. با خودم میگم لابد من هم این کارا رو کردم. بعد هی دلم آروم میشه و قوی میشم و میتونم که به کل قضیه مثل یه جور طنز یا یه سری قضیه تکراری نگاه کنم. به خودم میگم خدا من رو نگه داشت که این چیزا رو بفهمم و هی تند تند درسام رو یاد میگیرم. وقتی همش رو یاد بگیرم میتونم برم دنبال بقیه زندگیم. تو هم همینطور. اون موقع تو هم میتونی بری. هرجایی که دوست داشته باشی. قول میدم. هFarzaneHhttp://www.blogger.com/profile/13329668244066180616noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-941049118579049116.post-81730042099631450362010-12-07T04:28:00.000-08:002011-01-21T01:26:23.657-08:00هرروزنامهيعني مرسي که همتون اينقدر هماهنگيد. يعني ممنونها. ممنون. ممنون که يهويي همتون با هم يه کاري ميکنيد که آدم احساس کنه خوب خدا رو شکر من که هيچوقت نميتونم دلم رو به هيچ چيزي خوش کنم. بعد دفه بعدي که صبح از خواب پا شم و به فکرم برسه که خدا رو شکر يکي دو روزه چيزي نترکيده، در جا مطمئن ميشم که اون روز از اون روزاست که توشون دهن من سرويسه. ه<br /><br />يعني خيلي پرروام که هنوز دارم ادامه ميدم. خيلي... هFarzaneHhttp://www.blogger.com/profile/13329668244066180616noreply@blogger.com1