توی شهر که باشی
بالای سرت یک عالمه سیم برق هست
آن لایه ضخیم دود و غبار
پژواک آن همه صدای آزارنده.
توی شهر
که آفتاب پشت ساختمانها گم میشود،
میشود که دیو باشی
با دستهای خونین
با یک دهان دروغگو.
اما آنجا
آنجا که آفتاب بود
آنجا که بالای سرِما، بیهیچ واسطه ای
فقط و فقط
آفتاب بود،
آنجا چگونه توانستی؟
روزگار غریبی است نازنین
نامردمان
در بام شهر
در زیر بارش آفتاب صبح
قلب را
-وقتی که عاشق است-
با آتش سرد بیتفاوتی
خاکستر میکنند.
حتی غریبتر از این،
این روزها
نامردمان
در فاصله میان هر دو جنایت
با شعر شاملو
بالای سرت یک عالمه سیم برق هست
آن لایه ضخیم دود و غبار
پژواک آن همه صدای آزارنده.
توی شهر
که آفتاب پشت ساختمانها گم میشود،
میشود که دیو باشی
با دستهای خونین
با یک دهان دروغگو.
اما آنجا
آنجا که آفتاب بود
آنجا که بالای سرِما، بیهیچ واسطه ای
فقط و فقط
آفتاب بود،
آنجا چگونه توانستی؟
روزگار غریبی است نازنین
نامردمان
در بام شهر
در زیر بارش آفتاب صبح
قلب را
-وقتی که عاشق است-
با آتش سرد بیتفاوتی
خاکستر میکنند.
حتی غریبتر از این،
این روزها
نامردمان
در فاصله میان هر دو جنایت
با شعر شاملو
تفريح ميكنند:
روزگار غریبی است نازنین
و عشق را کنار تیرک راهبند تازیانه می زنند،
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد ...ه
روزگار غریبی است نازنین
و عشق را کنار تیرک راهبند تازیانه می زنند،
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد ...ه
No comments:
Post a Comment