Tuesday, October 13, 2009

اعلامیه شماره یک در مذمت راه‌پیمایی بدون وحدتمان! ه

چرا این‌قدر عصبانی؟ خیابان تاریک بود و من حضورش را پشت سرم حس می‌کردم. چند متر عقب‌تر از من راه می‌آمد. چی خیال کرده بود؟ اینکه دارد از من مراقبت می‌کند؟ مثلا چون خیابان خلوت و تاریک است؟ مراقبت این است که آدم کسی را این‌جور داغون و خسته به فرار وادار کند و بعد پشت سرش؟؟؟
نه! هرگز آن دعایی که خواستی را نمی‌کنم. می‌خواهی به چی راضی بشوی؟ بهتر نیست به جای اسیر کردن خودت به چیزی که راضی‌ات نمیکند، بروی دنبال آرزوهایت؟ دیگر به دعا کردن هم نیازی نخواهد بود. دیگر به هیچ‌کدام از این کارها نیازی نخواهد بود.
حالا چرا این‌قدر عصباني؟ نکند عصبانیت تمام سال گذشته است که مثل دمل توی وجودت مانده و حالا یکی نیشتر زده و این دمل سر باز کرده. حالا باید بنشینم بشمرم؟ فلان روز فلان جور من را ضایع کرد و فلان روز فلان جور. بعد یک نفر سر رسید و گفت نقطه! سر خط....
همین شروع از سر خط چه‌قدر انرژی برده باشد خوب است؟ من آن روزها وقتم را صرف راه رفتن از این سر خانه به آن سر خانه می‌کردم. مثل مرغ عشق‌هایمان که وقتی بیرون از قفسشان بهار به اوج خودش می‌رسد دنبال یک روزنه به بیرون به همه دیوارها سر می‌کوبند. هیچ ابایی هم از این ندارند که همان دیواری را که یک دقیقه قبل امتحان کرده‌اند دوباره به دنبال راه خروجی بگردند. مثل من. من که در جریان این رفت و آمدها هر بار سرم را می گذاشتم روی شیشه در راهرو. خیره به منظره‌ای که از پشت آن شیشه مشجر دیده می‌شد و منتظر ... منتظر که آن در باز بشود. منتظر که تلفن زنگ بزند. منتظر که کسی از جایی خبری بدهد... و بعد که رسیدیم به خط بعد، به من گفت که هیچ‌چیز عوض نشده. من انتظار داشتم که عوض شده باشد؟ یا مثل هزار بار دیگر بود که خودم می‌دانستم صحنه بعد این نمایش چیست. این نمایش فیلم فارسی گونه‌ای که این‌قدر قابل پیش‌بینی و سطحی بود.
فلان روز کجا بودی؟ فلان جا! می‌دانستم. فلان موقع چی؟ چه کار می‌کردی؟ فلان کار! می‌دانستم. یادت هست روزی که فلان چیز را دادی به من؟ دلت می‌خواست که من بگویم نمی‌خواهمش. مگر نه؟ آره! بیا نمی‌خواهمش!!
حالا چی؟ حالا آن تکه از مغزش که به سنسورهای دریافت ناگفته‌ها مجهز است چه چیزی را پیش‌بینی کرده؟ اینکه چهار صباح دیگر سر می‌رسی و می‌ر...ی به تمام آن روزهایی که صرف رفتن از این سر خانه به آن سر خانه شد. می...ی به آن هوای پاکی که مخصوص کوه‌هاست، به آن درخت‌های بید. می‌...ی به همه چیز‌هایی که باقی مانده‌اند و من بیهوده سعی می‌کنم تقدسشان را از آلوده شدن حفظ کنم.

روزهایی بود که فکر می‌کردم تو به من آسیب نمی‌رسانی. نه می‌خواهی و نه می‌توانی. حالا مهم نیست. فقط اینکه خودم خوب می‌دانم به تو بدهکار نیستم. آن تکه از وجودم که مدام داده‌ها و گرفته‌ها را محاسبه می‌کرد و به همه داده‌هایم ضریب «این که چیزی نبود» می‌زد، آن تکه از وجودم که مدام من را در جایگاه متهم می‌گذاشت که نگذارد دیگران این کار را بکنند حالا هر قدر تلاش می‌کند نمی‌تواند ذره‌ای بدهکاری به پای من بنویسد.

من آرامم. حتی عصبانی هم نیستم. ناامید چرا! اما عصبانی نه! ناامید به خاطرآن خیابانی که یک بار شاهد لجبازی سکوت تو بود و یک بار شاهد قدم‌هایت که از من چند متر عقب‌تر بودند. اما عصبانی نه! عصبانی اصلاً. مثل صبح بهار آرامم! ه

No comments: