Saturday, August 15, 2009

:)

خوب اول کار همه عاشق و معشوق همند. اما این دو نفر خوب به هم می‌آیند. با آن خنده‌های محجوبانه و حرف‌های درگوشی‌شان. من که دوستشان دارم. دوست دارم بنشینم نگاهشان کنم که آن‌طور جوان و قشنگ... خوب ... منظورم این است که در هماهنگی کنار هم نشسته‌اند.

فلانی حسابی خسته است. این چیزها خوشحالش نمی‌کند. تو که باید خوب بدانی. برای من چندان مهم نیست اگر فلانی با «دوست نداشتن‌»هایش این همه شادی را زیر سوال ببرد. به فلانی هم حق می‌دهم. می‌بینی چه مهربان شده‌ام؟

دلش برای تو هم تنگ شده. زیاد پیش می‌آید که برود توی اتاق و ببیند که برادرش نشسته پای تلفن. هیچ هم سخت نیست که حدس بزند آن‌طرف خط کی دارد حرف می‌زند. بعد هم خوب یاد تو می‌افتد. الآن دو ماه است که دل تلفنش هم تنگ شده. اشکالی ندارد. برگردی همه این‌ روزها جبران می‌شوند. مدام به هم تلفن می‌کنید. مثل قدیم‌ها و مثل قدیم‌ها مدام دعوایتان می‌شود :)

بهش بیست روز دیگر وقت می‌دهم. نیاید خودش می داند و خودش. یا تا بیست روز دیگر اینجاست یا...

اهم، اهم... یک نفر برود دنبال کارهای دانشگاه من. لطفا! ه

No comments: