Saturday, August 8, 2009

آدرين جلالي



من آنجا بودم. پشت در آن بيدادگاه! كار خاصي هم نمي‌كردم. شعاري چيزي نمي‌دادم. فقط زير آفتاب، توي آن خياباني كه از آسفالت كفش هم آتش مي‌باريد، ايستاده بودم.
با خودم گفتم موقع رفتن اگر بگذارند پرده‌هاي ماشين را كنار بزند مي‌تواند من را ببيند كه كنار مادرش، پشت رديف سربازهاي ضد‌شورش ايستاده‌ام. شايد خوشحال شود كه مادرش وسط آن ميدان جنگ تنها نيست.
ه

3 comments:

Lily said...

:(

ea said...

avalesh ehsaas kardam ke jaa khordam vali badesh... didam engaar kheili vaght bood ke montazere in namaayeshe maskhare boodam... az hamun vaghti ke harfe daadgaah haa shoroo shod. :(

Unknown said...

می ترسن بزنگم بهت فرزانه. گلوله برف حرف زدن باهات دیگه بهمن شده.. هر روز می گم فردا. می گم اگه تا فردا اتفاق خوبی نیفتاد حتما می زنگم.. ولی انگار هیچ وقت فردا نمی شه.. همه ی این روز ها انگار فقط یک بعد از ظهر کشدار و طولانیه