با یک قهقهه خنده مصنوعی شروع میکند. خودم را به نشنیدن میزنم. زودباور است. خیال میکند که چیزی ندیدهام. ناگهان به ذهنش میرسد که نباید خودش را لو بدهد. حرفهایی که آماده کرده را کنار میگذارد و بعد بالاجبار ساکت میشود. به خاطر آن خنده و این سکوت است که من شروع به حرف زدن میکنم. حرفهایی که آماده کردهام را میگویم و تمام میشود. مثل یک مراسم مذهبی که باید به جا آورده میشد، و حالا به جا آورده شده. ه
راستی گفته بودند امروز باران می بارد. ه
Sunday, December 12, 2010
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment