Thursday, December 2, 2010

یک جور طبیعی مهربان

خسته و ناآرام بودم. سرم و گردنم بدجوری درد می‌کرد. سرم را بلند کردم و گفتم: تو حال من را می‌بینی؟ داشت نگاهم می‌کرد. سرش را تکان داد و گفت: اوهوم. به خیالم لبخند هم می‌زد. بعد من با یک صدای زار و نزاری گفتم دیگه اینجوری نمی‌تونم. بی هیچ راه‌حلی، عین مرغ سرکنده. خسته شدم. تو این چیزا رو می‌بینی؟ خندید. ولی خنده‌اش آرام بود. از این خنده‌های بدجنس نبود. انگار که من داشتم برای چیزی دست و پا می‌زدم که او تا تهش را قبلا هزار بار رفته. مثل مامان‌های مهربان می‌خندید. زدم زیر گریه. گفتم دیگر تمامش کن. او هم زد زیر خنده و قهقه‌اش یک چیز طبیعی مهربان بود. گفتم پس لااقل حواست به من هم باشد. باشد؟ این بار دیگر بلند نمی‌خندید اما چشمهایش پر از خنده بود. آرامم می‌کرد... ه

No comments: