Tuesday, December 7, 2010
من و تو یه جوری هستیم که انگار یه دستی یه آینه گذاشته جلوی یکیمون و با تصویرش اون یکی رو ساخته. فقط اینکه آینههه این تصویر رو با یه تاخیر یه ساله پخش میکنه، اینجوری میشه که من هی نگاه میکنم میبینم تو این مدت تنها اتفاقی که افتاده انگار جای من و تو با هم عوض شده. بعد هی نگاه میکنم میبینم من دارم همون کارای اون موقع تو رو میکنم و تو هم همون کارای اون موقع من رو. بعد هی میفهممت و میبینم که اصلا مهم نیست که داری چی کار میکنی. اصلا مهم نیست که هفتهای یه بار سر میرسی و می..نی به کوچیکترین خوشحالیهایی که برای خودم جمع کردم. با خودم میگم لابد من هم این کارا رو کردم. بعد هی دلم آروم میشه و قوی میشم و میتونم که به کل قضیه مثل یه جور طنز یا یه سری قضیه تکراری نگاه کنم. به خودم میگم خدا من رو نگه داشت که این چیزا رو بفهمم و هی تند تند درسام رو یاد میگیرم. وقتی همش رو یاد بگیرم میتونم برم دنبال بقیه زندگیم. تو هم همینطور. اون موقع تو هم میتونی بری. هرجایی که دوست داشته باشی. قول میدم. ه
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment