Friday, November 26, 2010

موقعیت من در خودش طنز عجیبی داشت. میان در ایستاده بودم، نه در حال رفتن بودن و نه آمدن. نه از در رد می‌شدم و نه می‌بستمش. دستم روی دستگیره در بود و با هر کدام از گوش‌هایم یکی از صداهای غالب محیط را می‌شنیدم. صدای ناله و اعتراض طبقه پایین، با گوش چپ و صدای خنده اتاق دیگر، با گوش راست. بعد صداها توی مغزم با هم مخلوط می‌‌شدند و ترکیبی را می‌ساختند که با یک ناله جانسوز شروع و به یک خنده دیوانه‌وار ختم میشد. صدای ناله و خنده هر دو مو بر تنم راست می‌کردند. ترکیبشان مثل بازتاب یک شکنجه ادامه‌دار روانی بود. و بعد کم‌کم صداها به هم تبدیل می‌شدند، خنده به جای گریه و ناله به جای آواز. خنده به جای خنده و ناله و گریه به جای آواهای شادی. خنده و ناله و گریه و شادی. خنده و خنده که بعد تغییر ماهیت می‌داد و به هق‌هق زنی بالای قبر مرده‌ای بدل می‌شد. ناله‌ای که مثل قهقهه یک آدم دیوصفت به گوشم می‌رسید. ه

وضعم خیلی وخیم بود. اما در خودش طنزی داشت. در را بستم و عقب‌عقب رفتم. تا جایی که پایم به چیزی گیر کرد و بعد افتادم. ه

بعدترش می‌خندیدم و گریه می‌کردم. فکر می‌کنم این‌طور بود! ه

No comments: