سرکار میز من را چرخاندهاند و یکجور گهی گذاشتهاند. شادی دارد می رود و جایش را یک آدمی میگیرد که من دوستش ندارم و باهاش کنار نمیآیم. مدیرعاملمان جواب سلامم را به زور میدهد چون مثل فلانی و بیساری چاپلوسیاش را نمیکنم. جلسهای که در خواست دادهام دو ماه است که تشکیل نشده. همینجوری اتفاقهای کوچک و بیاهمیت جمع شدهاند و حالم را یک جوری بدی گرفتهاند. یکهو آمپر میچسبانم و میروم توی اتاق مدیرعامل و رسمن جرواجرش میکنم. صدایم را برایش بلند میکنم و از شش ماه قبل برای حرفهایم شاهد میآورم. آخر سر مردک مثل همیشه از من تشکر میکند، حق را به من میدهد و بدون دادن راهحلی من را راهی میکند. جلسه کوفتی رسمن هیچ نتیجه و فایدهای نداشته. اما من وقتی که از دفترش بیرون میآیم خوشحال و سرحالم.ه
گاهی هیچچیز نمیخواهیم. یعنی یک چیزهایی میخواهیم. اما آن چیزها همه آن چیزی نیست که میخواهیم. چیزی که بیشتر از همه ما را جذب میکند، شنیده شدن است. روانشناسم میگوید وقتهایی که به موقع شنیده نمیشویم، به دعوا، پرخاش و افسردگی پناه میبریم. روانشناسم میگوید اینها راهحلهای موقتند. روانشناسم با این حرفهایش اجازه لذت بردن از پیروزی کوچکم در جنگ با مدیرعاملم را از من میگیرد، اما نمیتواند من را مجبور کند که از راهحل عاقلانهتری استفاده کنم. روانشناسم مثل دکترهایی است که برای ما از مضرات شکلات میگویند و کاری میکنند که ما بعد از خوردن کیتکت از خودمان متنفر باشیم. ه
گاهی هیچچیز نمیخواهیم. یعنی یک چیزهایی میخواهیم. اما آن چیزها همه آن چیزی نیست که میخواهیم. چیزی که بیشتر از همه ما را جذب میکند، شنیده شدن است. روانشناسم میگوید وقتهایی که به موقع شنیده نمیشویم، به دعوا، پرخاش و افسردگی پناه میبریم. روانشناسم میگوید اینها راهحلهای موقتند. روانشناسم با این حرفهایش اجازه لذت بردن از پیروزی کوچکم در جنگ با مدیرعاملم را از من میگیرد، اما نمیتواند من را مجبور کند که از راهحل عاقلانهتری استفاده کنم. روانشناسم مثل دکترهایی است که برای ما از مضرات شکلات میگویند و کاری میکنند که ما بعد از خوردن کیتکت از خودمان متنفر باشیم. ه
No comments:
Post a Comment