چرا گریه میکنی؟
چهطور میتوانستم جواب بدهم؟ قابل توضیح دادن نبود. حتی خودم هم درست نمیدانستم چرا. شاید یاد چیزی افتاده بودم.
- اینجا یه چیزی نوشته که من رو یاد یه چیز دیگهای میاندازه.
-چی؟
-نمیدونم.
بعدترش بیخوابی به سرم زد. یکی دو قسمت از کتاب آناکارنینا را خواندم و تازه چشمهایم داشتند گرم میشدند که ناگهان فهمیدم چرا گریهام گرفته بوده. همهاش به خاطر آن تکه کاغذی بود که تو تویش نوشته بودی «بلور ضریف». با صاد ضاد هم نوشته بودی. و راستش را بخواهی این همهاش نبود. نوشته بودی «بلور ضریف خودم». در حقیقت نوشته بودی «میخوام همه عمر مواظب این بلور ضریف خودم باشم»
به هرحال نمیشد توضیح بدهم برای چی گریه کردهام. شاید هیچ آدمی در تمام این دنیا این عبارت بلور ضریف را مثل من نمیفهمد. هیچکس توی تمام دنیا نمیفهمد که بلور بودن و ظریف بودن با بلور ضریف بودن فرق دارد. و هیچکس نمیفهمد که بلور ضریف بودن توی این دنیای دیوانه پر از خشونت چهقدر سخت است.
نباید میخواندمش. خیال کرده بودم که میتوانم. خیال کرده بودم که دیگر گذشته. که تمام شده و میشود که بخوانمش و بخندم و خیالم راحت باشد که حالا در محدوده آرامش بعد از وقایع دردناکم. اما اینجوری نشده بود. خوانده بودمش و آن چیزی که اولین بار با خواندن عبارت «بلور ضریف» در من عمیق شده بود، این بار مثل موجی نامرئی در وجودم بالا آمد و از چشمهایم به صورت اشک سرازیر شد.
آنهای دیگر خواب بودند. من هنوز هم داشتم گریه میکردم. ه
چهطور میتوانستم جواب بدهم؟ قابل توضیح دادن نبود. حتی خودم هم درست نمیدانستم چرا. شاید یاد چیزی افتاده بودم.
- اینجا یه چیزی نوشته که من رو یاد یه چیز دیگهای میاندازه.
-چی؟
-نمیدونم.
بعدترش بیخوابی به سرم زد. یکی دو قسمت از کتاب آناکارنینا را خواندم و تازه چشمهایم داشتند گرم میشدند که ناگهان فهمیدم چرا گریهام گرفته بوده. همهاش به خاطر آن تکه کاغذی بود که تو تویش نوشته بودی «بلور ضریف». با صاد ضاد هم نوشته بودی. و راستش را بخواهی این همهاش نبود. نوشته بودی «بلور ضریف خودم». در حقیقت نوشته بودی «میخوام همه عمر مواظب این بلور ضریف خودم باشم»
به هرحال نمیشد توضیح بدهم برای چی گریه کردهام. شاید هیچ آدمی در تمام این دنیا این عبارت بلور ضریف را مثل من نمیفهمد. هیچکس توی تمام دنیا نمیفهمد که بلور بودن و ظریف بودن با بلور ضریف بودن فرق دارد. و هیچکس نمیفهمد که بلور ضریف بودن توی این دنیای دیوانه پر از خشونت چهقدر سخت است.
نباید میخواندمش. خیال کرده بودم که میتوانم. خیال کرده بودم که دیگر گذشته. که تمام شده و میشود که بخوانمش و بخندم و خیالم راحت باشد که حالا در محدوده آرامش بعد از وقایع دردناکم. اما اینجوری نشده بود. خوانده بودمش و آن چیزی که اولین بار با خواندن عبارت «بلور ضریف» در من عمیق شده بود، این بار مثل موجی نامرئی در وجودم بالا آمد و از چشمهایم به صورت اشک سرازیر شد.
آنهای دیگر خواب بودند. من هنوز هم داشتم گریه میکردم. ه
No comments:
Post a Comment