Wednesday, August 4, 2010

:)

جديداً خيلي باحال شده‌ام. دندانهايم دارند كم كم مي‌ريزند. مي‌داني؟ دندان‌هاي كوفتي من تا همين تابستان پارسال عين سنگ محكم بودند. دندانپزشك احمقم هميشه قربان صدقه‌شان مي‌رفت. وقتي دندان‌ جان‌ها دانه‌دانه دهان عزيزم را ترك مي‌كنند ناگهان مي‌فهمم كه آدميزاد چرا مي‌تواند به دليل عدم امنيت و آرامش در مملكت خودش برود يك خراب‌شده ديگر پناهندگي بگيرد. بي‌خيال! اگر شروع كنيم به فكر كردن به اين چيزها ديگر تمامي نخواهد داشت. بايد با يك بي‌خيال سر و تهش را هم بياوري و به جاي هر كاري مواظب باشي كه با دهان بسته بخندي. دندان دختر نبايد معلوم شود.، به خصوص اگر ريخته باشد. ه
امروز عروسي دعوتم. ديشب از سر كار دوان دوان رفتم لباس شب خريدم. بعد نكته قابل توجه ماجرا اين بود كه من توهم زده بودم كه سايزم سي و شش است. سايز بنده با بيست و شش سال سن به زور به سي و چهار مي‌رسد. بعد با اين هيكل داغونم مي‌روم لباس شب هم مي‌خرم. اي خدا... تا همين چند وقت پيش فكر مي‌كردم هيكلم بد نيست. بعد ديشب كه لباس پرو مي‌كردم فروشنده‌ها قاه قاه بهم مي‌خنديدند. حالا به درك. هيكل خوب به چه دردي مي‌خورد؟ كمالات مهم است. ما هم كه در زمينه كمالات همه‌چيز تماميم. ه
ضمناً، راجع به اين ملتي كه توي زندان اعتصاب غذا كرده‌اند، نمي‌شود يكي برود نجاتشان بدهد؟ لطفاً؟ نمي‌شود؟ ه

No comments: