یاد تابستان میافتم. وحشتم از بلاهای جورواجوری که میتوانستند بر سرت بیاورند من را مثل نمونهای که در شیشه الکل زندانی شده باشد، ساکن و فاقد زندگی میکرد. به یادآوریش ناگهان هوس میکنم از خواب بیدارت کنم و به جبران روزهای طولانی که در دسترس نبودی، ساعتها با تو حرف بزنم. دوست دارم، مثل کسی که هموطنی را در مملکت غریب پیدا کرده، فقط به عشق شنیدن کلمات آشنا، برایت از اتفاقات احمقانه روزم بگویم. دست که دراز میکنم به سمت تلفن، ناگهان یاد سکوتها و حرفهای این روزهای آخر میافتم. انگار که آب سرد روی سرم ریخته باشند، سر تکان میدهم که این خیالها بپرند.
میپرند! ه
میپرند! ه
3 comments:
Pas chera dige neminevisi? :(
زونگ جان خودت یه کارایی می کنی مجبور می شم بگم حسام تو روحت و از این چیزا ... خجالت بکش دیگه! یاد تابستان میفتی که میفتی، دلیل نداره ننویسی که! هر چی تو ننویسی من می رم تو اون وبلاگ وامونده غر می زنم بدتر از قبل، که حال همتون رو به هم بزنم ها ... گفته باشم ... خود دانی! بی تو تنها و غریبم برگررررررررررد
قوووووورباااااغه! گوشی رو بر نمی داری؟ فکر کردی من نمی فهمم می بینی شماره ی من افتاده خودت رو می زنی به نشنیدن؟
Post a Comment