Tuesday, January 5, 2010

من و کوران نام‌ها

مقاله خیلی شسته رفته و تمیز بود، اما نمی‌شود که به موقع برسانیمش. تو البته لازم نیست نگران باشی. اگر مدام داورهایت را عوض می‌کنند و روز و ساعت دفاعت از مشرق تقویم می‌رود مغرب تقویم نباید نگران باشی. فقط کافی است که تمرکزت را بگذاری روی فایل پاورپوینتت. مهم نیست که هرچه قدر هم فکر می‌کنی چیزی یادت نمی‌آید. مفاهیم و معانی همین که به ذهن تو می‌رسند قاطی می‌شوند، بنابراین باید حواست را جمع کنی که همه چیز را سر جای خودشان بیاوری و خوب هم توضیح بدهی. نباید نگران شوی. نباید بترسی. در این دوران مسخره - که هرچه‌قدر هم سعی می‌کنم به یاد بیاورم چه جوری گذشت، نمی‌توانم- به اندازه کافی خسته بوده‌ای. به مرخصی رفته بودی و حالا باید جواب همه مرخصی‌های کوفتیت را بدهی. باید مثل بچه آدم بروی دنبال کارهای اداره بابا، باید به آدم‌هایی که در این مدت به تو رسیده‌اند برسی. باید بنایی کنید چون حمام آب می‌دهد و نصف خانه از دو سال پیش به این ور رنگ نخورده، باید نگران دکتر رفتن مامان باشی... و تازه همه اینها در گرو اینست که یکی از این اسم‌هایی که در جریان سرنوشتت می‌چرخند مثل پرنده هما روی دوش پروژه‌ات بنشینند، ج.، م. یا م.. باید دعا کنی که یکی از این اسم‌ها به شکل یک داور در بیایند و پایان نامه تو را داوری کنند. پایان‌نامه‌ات که نمی‌دانم چرا تمام نمی‌شود. به آن «ه» آخر کلمه نامه نمی‌رسد و خیال آدم را راحت نمی‌کند. همین‌جوری در «پایان» باقی مانده اما به پایان خودش نمی‌رسد. به هیچ چیز نمی‌رسد.

توی خانه گیر افتاده‌ام. جایی نیست که بروم تویش بنشیم و برای خودم یک دل سیر گریه کنم. اشک می‌آید توی چشم‌هایم و به شکل یک قطره کوچک روی مژه‌های پلک پایینم جمع میشود. با دست پاکش می‌کنم. نکته خنده‌دار ماجرا این است که این گریه هیچ ربطی به کش‌مکش‌های این روزها ندارد. غم و ناراحتیم به خاطر پایان ‌نامه تمام‌نشدنی، مسافرت آغازنشدنی، دوست‌های در حال رفتن یا بنایی حمام نیست. دارم گریه می‌کنم چون دلم برای خلوت حقیرسالهای نوجوانیم که با کتاب‌های جورواجور پرش می‌کردم تنگ شده. یادم می‌آید که نوری که از شیشه مشجر پنجره روی صفحه سفید کتابم می‌تابید هی کمرنگ و کمرنگ می‌شد و من غرق در لذت درک کلمه‌ها هیچ‌چیز از گذر زمان نمی‌فهمیدم. تو هم یادت می‌آید؟ بلوز آستین‌بلند آبی تنم کرده بودم و موهایم را پشت سرم بسته بودم. تو هم یادت می‌آید؟ ه

3 comments:

Lily said...

آی گفتی. بچه بودیم کتاب خوندن هم آسونتر بود. الان اینقدر مخم جا نداره که بشینم راحت دو صفحه کتاب خوب بخونم. زونگی ... یه ذره هم مال اینه که یه سری کارات رو هم افتاده، اینا که بگذره و بره، یه کم آرومتر می شی عززززززیزم

Anonymous said...

دفاعت که تموم شه می رسی بشینی گتاب بخونی.ولی راست می گی. منم دلم می خواد فکرهای هجوم آورده به مغزم مثل اون زمانها بشه و دو ساعت بتونم بی دغدغه بشینم.

Lily said...

honey how did your thesis defense go? miss you by the way, kolli