Monday, November 23, 2009

ه ... دستهایت را حلقه کن دور تنم. دور بازوهایم لطفا. این روزها این‌قدر سردم است که اگر دست‌هایم از شدت لرز کنده بشوند تعجب نمی‌کنم. هنوز دی هم سر نرسیده. اما توی جان من انگار مدام زمهریر می‌آید. دیشب همین که به خانه رسیدم پله‌ها را گرفتم آمدم بالا و خوابیدم. زیر پتوی سبزم که گرم‌ترین پتوی عالم است. باز هم تا خوابم ببرد می‌لرزیدم. این روزها هم که آن عادت زیاد خوابیدن از سرم افتاده. به زور می‌خوابم. خودم را به خواب می‌زنم و می‌گذارم فکری که توی سرم دارم به رویای خوابم بدل شود. دیشب داشتم به خدا فکر می‌کردم. از دستش کفرم گرفته بود. من را مدام ضایع می‌کند. فقط هم خودش می‌داند که چرا. تازه اگر روزی بتوانم ازش بپرسم که چرا، منکر همه چیز می‌شود. بعد هم ثابت میکند که همیشه من را می‌گذاشته آن بالا بالاها. کفرم آدم را در می‌آورد. بعد که خوابم برد خواب دیدم که یکی موهایش را از وسط فرق کرده و هر تکه از موهایش را داده دست من و خدا که ببافیم. یک طرف من و یک طرف خدا. به خدا گفتم تو که معلوم است بهتر می‌بافی و بعد درجا یادم آمد که می‌تواند برای ضایع کردن من بدتر از من ببافد. بعد هم فکر کردم که می‌تواند جوری ببافد که همه بدانند می‌تواند از این بهتر هم ببافد، اما نبافته که من برنده شوم. تازه می‌شود که من هم برنده نشوم و همه با خودشان بگویند ببین خدا چه‌قدر بهش فرصت داد و او استفاده نکرد.
دستهایت را بیاور بالاتر. بازوهایم از همه بیشتر یخ می‌کنند. امروز قرار بود زنگ بزنم بگویم که می‌روم سر کار یا نه. اصلا زنگ نزدم. گذاشتم که خودشان من را به خاطر بدقولی کنار بگذارند. این‌جوری بهتر است. من اگر با همین لرزم بلند شوم بروم آنجا که از پا می‌افتم. خسته که نشدی؟؟ اگر خسته شدی اول از همه به خودم بگو ... از زبان بقیه بشنوم قلبم می‌‌شکند. اگر دیگر چیزی ازش مانده باشد، البته...ه

1 comment:

Lily said...

...
bache chi shodi?