Sunday, November 1, 2009

آرزوهای بزرگ

سوار ماشین که شدیم دلم می‌خواست ترافیک باشد. یک ترافیک حسابی که نگذارد ماشین‌ها جم بخورند. این‌قدر سنگین که حتی نشود در ماشین را باز کنیم. دعا می‌کردم که توی ماشین گیر بیفتیم و هیچ راه فراری هم نداشته باشیم. اگر اینجور می‌شد سرم را می‌گذاشتم روی پشتی صندلی و می‌خوابیدم. بدون دغدغه اینکه به مقصدی برسیم. بدون دغدغه اینکه با آدم‌های هیچ مقصدی روبرو شویم.
خواب آرام و طولانی. می‌فهمی یعنی چی؟ ه

1 comment:

. said...

من هنوزم پایه اون 3 روز هستم هااا ;)