وبلاگ گلشید رو خوندم و بعد رفتم به لینکی که داده بود، تمام نوشتهای که یه تیکه ازش رو گذاشته بود رو سر تا ته خوندم و بعدش...
نه قبلش... قبل از اینکه بخونمش چای خورده بودم. لیوانی. و مغزم پر از بخار چایی بود که از بیخ و بن با بخار آب فرق میکنه. تو خودش یه چیزی از طعم گس چایی رو داره که با زبون حس نمیشه، با مغز حس میشه. با سطح چین دار و طوسی رنگ مغز...
بعدش اون نوشته رو خوندم و بعدترش ...
قبلترش، دیشبش، توی تاکسی به آدرین گفتم میترسم. به این فکر میکنم که اگه حکم تو بیاد و زندان باشه، بعدش؟ پرسیدم تو هم میترسی؟ میترسید. حتی اگه نمیگفت. اما میترسید. عکس من افتاده بود تو آیینه جلوی ماشین و عکسم هی اشکش رو گونهاش لیز میخورد. گفتم میخوام از اینجا برم. از اینجا متنفرم...
قبلترترها، یه روزی که بود که من داشتم از زور گریه خفه میشدم. با آدرین توی شیرینی فرانسه بودیم. اونجا واستاده بودیم که میشه وصال و انقلاب رو از شیشه کافه فرانسه دید و وصال و انقلاب و بارونی که میبارید هی تو چشمهای من تار میشدن و هی یه اشک دیگه میافتاد روی گونه من. بعد آدرین به من گفت بس کن. اونم اینجا که آدم حتی نمیتونه دوستش رو بغل کنه که آروم بگیره...
بعدترش خیلی پیش اومد که من ببینم از زیر و بم همه چیز اینجا متنفرم و انگار چیزی بیشتر از این باشه. یه چیزی که آدم حس میکنه و اسم نداره. ترس نیست. اما تو خودش ترس هم داره. ناامیدی نیست اما از جنس ناامیدی. حتی نفرت هم نیست. هیچ کدوم از این چیزا نیست. اما همه این چیزا رو داره. همه این چیزا رو...
قبلش یه روز داشتیم تو یکی از این خیابونهای تنگ و تاریک اطراف انقلاب راه میرفتیم که از من پرسید چرا کتاب نمینویسی؟ من جواب ندادم. گذاشتم این سوال همینجوری بیجواب بمونه تا امروز که من اینجوری پر از یه عالمه داستان باشم. داستانهای جورواجور که توش هم نفرت داره هم ترس هم دلتنگی هم ناامیدی. خنده هم داره. خوشی هم داره اما کم داره...
بعدا اومدم این نوشته رو خوندم و دیدم دروغ گفتم وقتی به آدرین گفتم از اینجا متنفرم. اما آدمایی مثل ما که همه چیزشون اینجاس، همه گذشتشون، پارکایی که رفتن، مامانشون، خونشون که همه عمر توش بودن، قبر باباشون، سینماهاشون، کافه فرانسهشون، همه چیزشون، این آدما وقتی همه روزشون با ترس و وحشت لایحههای جورواجوری میگذره که میره مجلس، با ترس حکم دوستشون میگذره، با ترس مامور بیشعور توی پارک میگذره، چارهای ندارن جز اینکه بگن متنفرن و میخوان برن. حتی اگه همیشه خدا همین که حرف از رفتن بشه درجا تو چشماشون رو اشک پر کنه. حتی اگه با هزار تا بهونه رفتن رو عقب بندازن و ادامه بدن، باز هم میدونن که باید برن. میدونن، همونطوری که میدونستن ا ح م د ی ن ژا د برنده ان تخ اب اته ...
اون حسی که داشتم تنفر نبود. عشق بود که آدم مجبور باشه فراموشش کنه که راحتتر باشه. خوبیش اینه که آخر کار باز هم راحت نیست...
وبلاگ گلشید رو که خوندم بعدش رفتم اون نوشته رو خوندم و دیدم فایده نداره. اگه اینجا بمونیم یا اگه بریم. دیدم که اصلا فایده نداره...
میدونی یاد چی افتادم؟ یاد اون کتابی که ستاره به من داده بود و اسمش بود یک گربه، یک مرد، یک مرگ. قصه همه ماست. همه ما. من و آدرین و گلشید و ستاره.
اگه یه روزی این همه داستان رو بنویسم، اونی که این کتاب رو بخونه میفهمه این روزا برای ما چی گذشت؟ که زندگی ما چهجوری میگذشت؟ اینو میفهمه؟
نه قبلش... قبل از اینکه بخونمش چای خورده بودم. لیوانی. و مغزم پر از بخار چایی بود که از بیخ و بن با بخار آب فرق میکنه. تو خودش یه چیزی از طعم گس چایی رو داره که با زبون حس نمیشه، با مغز حس میشه. با سطح چین دار و طوسی رنگ مغز...
بعدش اون نوشته رو خوندم و بعدترش ...
قبلترش، دیشبش، توی تاکسی به آدرین گفتم میترسم. به این فکر میکنم که اگه حکم تو بیاد و زندان باشه، بعدش؟ پرسیدم تو هم میترسی؟ میترسید. حتی اگه نمیگفت. اما میترسید. عکس من افتاده بود تو آیینه جلوی ماشین و عکسم هی اشکش رو گونهاش لیز میخورد. گفتم میخوام از اینجا برم. از اینجا متنفرم...
قبلترترها، یه روزی که بود که من داشتم از زور گریه خفه میشدم. با آدرین توی شیرینی فرانسه بودیم. اونجا واستاده بودیم که میشه وصال و انقلاب رو از شیشه کافه فرانسه دید و وصال و انقلاب و بارونی که میبارید هی تو چشمهای من تار میشدن و هی یه اشک دیگه میافتاد روی گونه من. بعد آدرین به من گفت بس کن. اونم اینجا که آدم حتی نمیتونه دوستش رو بغل کنه که آروم بگیره...
بعدترش خیلی پیش اومد که من ببینم از زیر و بم همه چیز اینجا متنفرم و انگار چیزی بیشتر از این باشه. یه چیزی که آدم حس میکنه و اسم نداره. ترس نیست. اما تو خودش ترس هم داره. ناامیدی نیست اما از جنس ناامیدی. حتی نفرت هم نیست. هیچ کدوم از این چیزا نیست. اما همه این چیزا رو داره. همه این چیزا رو...
قبلش یه روز داشتیم تو یکی از این خیابونهای تنگ و تاریک اطراف انقلاب راه میرفتیم که از من پرسید چرا کتاب نمینویسی؟ من جواب ندادم. گذاشتم این سوال همینجوری بیجواب بمونه تا امروز که من اینجوری پر از یه عالمه داستان باشم. داستانهای جورواجور که توش هم نفرت داره هم ترس هم دلتنگی هم ناامیدی. خنده هم داره. خوشی هم داره اما کم داره...
بعدا اومدم این نوشته رو خوندم و دیدم دروغ گفتم وقتی به آدرین گفتم از اینجا متنفرم. اما آدمایی مثل ما که همه چیزشون اینجاس، همه گذشتشون، پارکایی که رفتن، مامانشون، خونشون که همه عمر توش بودن، قبر باباشون، سینماهاشون، کافه فرانسهشون، همه چیزشون، این آدما وقتی همه روزشون با ترس و وحشت لایحههای جورواجوری میگذره که میره مجلس، با ترس حکم دوستشون میگذره، با ترس مامور بیشعور توی پارک میگذره، چارهای ندارن جز اینکه بگن متنفرن و میخوان برن. حتی اگه همیشه خدا همین که حرف از رفتن بشه درجا تو چشماشون رو اشک پر کنه. حتی اگه با هزار تا بهونه رفتن رو عقب بندازن و ادامه بدن، باز هم میدونن که باید برن. میدونن، همونطوری که میدونستن ا ح م د ی ن ژا د برنده ان تخ اب اته ...
اون حسی که داشتم تنفر نبود. عشق بود که آدم مجبور باشه فراموشش کنه که راحتتر باشه. خوبیش اینه که آخر کار باز هم راحت نیست...
وبلاگ گلشید رو که خوندم بعدش رفتم اون نوشته رو خوندم و دیدم فایده نداره. اگه اینجا بمونیم یا اگه بریم. دیدم که اصلا فایده نداره...
میدونی یاد چی افتادم؟ یاد اون کتابی که ستاره به من داده بود و اسمش بود یک گربه، یک مرد، یک مرگ. قصه همه ماست. همه ما. من و آدرین و گلشید و ستاره.
اگه یه روزی این همه داستان رو بنویسم، اونی که این کتاب رو بخونه میفهمه این روزا برای ما چی گذشت؟ که زندگی ما چهجوری میگذشت؟ اینو میفهمه؟
6 comments:
آره... می دونی که باید بری ولی می دونی که رفتنت هم یه جوری یه تیکه از مساله رو حل می کنه، اون چیزی که واقعا داره روحت رو می خوره همون جوری حل نشده می مونه. آدم مگه دیوانه ست جایی که 20 سال بیشتر داره توش زندگی می کنه ول می کنه بره؟ من شاید باید از اون جا و اون خونه و اون همه خاطرات فرار می کردم، اون موقع فکر می کردم حل می شه، ولی الان می بینم لزوما فرار کردن حالا به هر دلیل، باعث نمی شه که مشکلت هم حل بشه
نمی گم نباید می رفتم، من نمی تونستم بمونم اونجا، ولی این به این معنی نیست که من می تونم جای دیگه بمونم و غصه نداشته باشم. اگه بازم برگردم عقب می رم ولی این دفعه می دونم که صرف رفتن باعث نمی شه این بغضی که دارم یا اون فکرایی که اذیتم می کرد همیشه هم بخار بشن و برن
یه جورایی یه تیکه ای از صورت مساله رو حذف کردیم ... همین. اون جایی که نوشته بودی "اون حسی که داشتم تنفر نبود. عشق بود که آدم مجبور باشه فراموشش کنه " خیلی خوب بود، ایوول... حالا به این عشق به وطن و اینا یه سری عشق های جور دیگه رو هم اضافه کن، همه رو بریز تو کله ی من، من رو بفرست اون سر دنیا و بگو برو حالش رو ببر حالا. آخه چرا من فکر کردم یادم می ره؟ بچه بودم. لامصب هی بدتر هم می شه، دیگه اون جوری مثل قبل نیست که رو سطح باشه و هر تقی به توقی خورد جلوی چشمات باشه، هر چی می گذره بیشتر ته نشین می شه، می ره می چسبه به ته وجودت ... اینقدر خووووبه !!
ey shohar kojaa miri harzegardi ke taa saate 11 shab ham telefonet ro javaab nemidi? aakhe man az daste to marg begiram raahat sham be khodaa!
taaze golnaz ham daare miaad baa ham kaar konim balke betunim to ro biaarim injaa!!
man aslan in ketaabe yaadam nemiaad chi boode! alzimer gereftam fek konam. jaryaanesh chie?
zoong, any news from Adrin's trial rersult?
hey hon, what've u been up to? haven't heard from u in ages! I'm worried, I keep checking your blog everyday in hope of an update or sth! everything ok?
Post a Comment