نمیدونم هیچوقت براتون پیش اومده که یه خوابی رو چند بار ببینید یا نه؟ منظورم اینه که مثلا هر چند وقت یه بار یه خواب خاص رو ببینید و همیشه هم همون احساسی بهتون دست بده که دفعه اول که این خواب رو دیدید بهتون دست داده.
برای من یک همچین اتفاقی افتاده. یه خوابی هست که من همیشه میبینم. خواب یه عالمه ماهی قرمز کوچولو که یه جایی تو خونهامون از یادم رفتن. توی خوابم میبینم که توی یه تُنگن که به اندازه یه دونه ماهی جا داره. بعد توی خواب یادم میآد که یه ماهی داشتم که مدتها قبل اون رو یه جایی تو خونه گذاشتم و بعد هم فراموشش کردم. مدتهاست که آبش رو عوض نکردم و بهش غذا ندادم. اون هم طی یه فرایندی مثل تولید مثل از یه دونه یا دو تا به دهتا یا بیستتا ماهی تبدیل شده که تو همون تنگ کوچیک با هم زندگی میکنن.
دیدن همچین خوابی میتونه خیلی وحشتناک باشه. اینکه ناگهان ببینی این تو بودی که یه مشت ماهی زبون بسته رو فراموش کردی باعث میشه درجا یه عذاب وجدان کشنده بگیری. از خودت میپرسی چهجوری ممکنه فراموش کرده باشم و هیچ جوابی نداری که به خودت بدی.
قدیم ترها که این خواب رو میدیدم، وضع ماهیها هیچ تعریفی نداشت. بعضیهاشون مرده بودن و آبشون لجن گرفته بود. بعضیهاشون بیحال و مریض بودن و بعضیهاشون در عین سلامت و زیبایی تو اون ظرف کوچیک و کثیفشون دور میزدند. همیشه اتفاقی پیداشون میکردم. وسط یه کار فورسماژور لعنتی که باید همون موقع و سریع انجام میشد، میرسیدم به ظرف ماهیها. بعد علاوه بر اون کار لعنتی، وظیفه رسیدگی به اون همه ماهی که یه جورایی مثل یه کودک ناخواسته بودن هم به دوشم میافتاد. ماهیها مجموعهای از مسئولیتها و بدبختیهای جدید بودند. نمیشد رهاشون کنم. باید دنبال یه عالمه ظرف با آب تمیز میگشتم و ماهیهای سالم و مریض رو از هم جدا میکردم. باید از اون به بعد از اون همه ماهی که به نظر میرسید قدرت تولیدمثل فوقالعادهای هم دارند مراقبت میکردم. و مهمتر از همه باید همیشه به یاد همهشون میبودم. دیگه نباید فراموششون میکردم. نباید...
دیشب هم دوباره این خواب رو دیدم. اما این بار با همیشه فرق داشت. من ماهیها رو بالای یه کمد پیدا کردم. توی دو تا تنگ شیشهای بودند. ده یا دوازدهتا ماهی قرمز عید که معلوم بود فضای تنگ براشون کوچیکه، اما... اما... اما آب تنگ تمیز بود.
شما نمیدونید دیدن اینکه آب تنگ فراموششده، تمیزه چه حسی داره. مثل این میمونه که کسی که تو نمیدونی کیه برگه امتحانی که توش گند زدی رو با کلید سوالها عوض کرده باشه. مثل این میمونه که تو ببینی نمرهات تو امتحانی که همیشه گند میزدی بیست شده.
.
.
همه عمرم یه خوابی رو میدیدم که حالا یه جور دیگه میبینمش. میدونید؟ فکر کنم حالم خوبه. یعنی منظورم اینه که الان وقتیه که آدمی که دوسش داشتم ترکم کرده، برنامهای که برا زندگیم ریخته بودم به فنا رفته، کلی کار و پروژه و ترجمه دارم، تافل و جی آر ایم اکسپایر شده، آدمهای دور و برم خسته و عصبی و غرغرواند، روزانه سه ساعت تمام تو ترافیکم و تقریبا هر روز ساعتها کمردرد و پشتدرد دارم، اما ... اما... اما آب تنگ ماهیهام تمیزه. میدونی؟ مادامی که بدونم آب ماهیهام تمیز میمونه هیچ کدوم از این چیزایی که گفتم مهم نیستند. من دلم روشنه! ه
پ.ن. اگه واقعا اینجا یه خبری هست، اگه واقعا تو برنامه همهچیز رو چیدی، اگه قراره بیام بار دلم رو سبک کنی و دلداریم بدی... میدونی؟ باور کردنش سخته. اما من، به خیالم این بار باورش کردم. ه
برای من یک همچین اتفاقی افتاده. یه خوابی هست که من همیشه میبینم. خواب یه عالمه ماهی قرمز کوچولو که یه جایی تو خونهامون از یادم رفتن. توی خوابم میبینم که توی یه تُنگن که به اندازه یه دونه ماهی جا داره. بعد توی خواب یادم میآد که یه ماهی داشتم که مدتها قبل اون رو یه جایی تو خونه گذاشتم و بعد هم فراموشش کردم. مدتهاست که آبش رو عوض نکردم و بهش غذا ندادم. اون هم طی یه فرایندی مثل تولید مثل از یه دونه یا دو تا به دهتا یا بیستتا ماهی تبدیل شده که تو همون تنگ کوچیک با هم زندگی میکنن.
دیدن همچین خوابی میتونه خیلی وحشتناک باشه. اینکه ناگهان ببینی این تو بودی که یه مشت ماهی زبون بسته رو فراموش کردی باعث میشه درجا یه عذاب وجدان کشنده بگیری. از خودت میپرسی چهجوری ممکنه فراموش کرده باشم و هیچ جوابی نداری که به خودت بدی.
قدیم ترها که این خواب رو میدیدم، وضع ماهیها هیچ تعریفی نداشت. بعضیهاشون مرده بودن و آبشون لجن گرفته بود. بعضیهاشون بیحال و مریض بودن و بعضیهاشون در عین سلامت و زیبایی تو اون ظرف کوچیک و کثیفشون دور میزدند. همیشه اتفاقی پیداشون میکردم. وسط یه کار فورسماژور لعنتی که باید همون موقع و سریع انجام میشد، میرسیدم به ظرف ماهیها. بعد علاوه بر اون کار لعنتی، وظیفه رسیدگی به اون همه ماهی که یه جورایی مثل یه کودک ناخواسته بودن هم به دوشم میافتاد. ماهیها مجموعهای از مسئولیتها و بدبختیهای جدید بودند. نمیشد رهاشون کنم. باید دنبال یه عالمه ظرف با آب تمیز میگشتم و ماهیهای سالم و مریض رو از هم جدا میکردم. باید از اون به بعد از اون همه ماهی که به نظر میرسید قدرت تولیدمثل فوقالعادهای هم دارند مراقبت میکردم. و مهمتر از همه باید همیشه به یاد همهشون میبودم. دیگه نباید فراموششون میکردم. نباید...
دیشب هم دوباره این خواب رو دیدم. اما این بار با همیشه فرق داشت. من ماهیها رو بالای یه کمد پیدا کردم. توی دو تا تنگ شیشهای بودند. ده یا دوازدهتا ماهی قرمز عید که معلوم بود فضای تنگ براشون کوچیکه، اما... اما... اما آب تنگ تمیز بود.
شما نمیدونید دیدن اینکه آب تنگ فراموششده، تمیزه چه حسی داره. مثل این میمونه که کسی که تو نمیدونی کیه برگه امتحانی که توش گند زدی رو با کلید سوالها عوض کرده باشه. مثل این میمونه که تو ببینی نمرهات تو امتحانی که همیشه گند میزدی بیست شده.
.
.
همه عمرم یه خوابی رو میدیدم که حالا یه جور دیگه میبینمش. میدونید؟ فکر کنم حالم خوبه. یعنی منظورم اینه که الان وقتیه که آدمی که دوسش داشتم ترکم کرده، برنامهای که برا زندگیم ریخته بودم به فنا رفته، کلی کار و پروژه و ترجمه دارم، تافل و جی آر ایم اکسپایر شده، آدمهای دور و برم خسته و عصبی و غرغرواند، روزانه سه ساعت تمام تو ترافیکم و تقریبا هر روز ساعتها کمردرد و پشتدرد دارم، اما ... اما... اما آب تنگ ماهیهام تمیزه. میدونی؟ مادامی که بدونم آب ماهیهام تمیز میمونه هیچ کدوم از این چیزایی که گفتم مهم نیستند. من دلم روشنه! ه
پ.ن. اگه واقعا اینجا یه خبری هست، اگه واقعا تو برنامه همهچیز رو چیدی، اگه قراره بیام بار دلم رو سبک کنی و دلداریم بدی... میدونی؟ باور کردنش سخته. اما من، به خیالم این بار باورش کردم. ه
1 comment:
loved your post, love you too taazasham!
Post a Comment