Thursday, June 18, 2009

قطعه 222

از طبقه بالا صداي گريه مي‌آمد و من توي آن همه به هم‌ريختگي، ميان كيسه‌هاي سيمان و وسايلي كه جابجا روي زمين رها شده‌ بودند، مثل موجودي كه از سياره ديگري آمده باشد، مبهوت ايستاده بودم. به مادرم گفتم نترس. اينكه فرشته گريه مي‌كند هيچ معنايي ندارد. هميشه اميدي هست و بعد از پله‌ها بالا رفتم. بوي مرگ مي‌آمد. حتي از اين هم بدتر. بوي خبر مرگ مي‌آمد. با خودم گفتم بايد خانه را تميز كنيم، پيش از اينكه مهمان‌ها سر برسند.

هر كسي گاهي از خودش مي‌پرسد كه مرگ چيست. مرگ براي من هميشه مفهومي جداي از مراسم عزاداري بوده. مفهومي جداي از قبرستان، غسالخانه و تسليت‌هاي مداوم. مرگ براي من ...

آنجا پاي قبر كه ايستاده بودم، خيره به بدن تكيده‌اش، خيره به صورتش كه رو به قبله روي خاك بود با خودم گفتم مرگ اينست. مرگ خاك است. خاك رس نرمي كه وقتي مردم خيلي به دهانه گور نزديك مي‌شوند روي صورت مرده مي‌ريزد. من آنجا كه ايستاده بودم پدرم را ديدم كه مثل يك ماهيِ مرده بود. هنوز تازه و هنوز زيبا. انگار كه تازه به خواب رفته باشد. با اين همه در خودش چيزي داشت كه من را مطمئن مي‌كرد بهترين جا براي اين ماهي مرده درعمق آن گور دو طبقه است. عجيب بود كه من مي‌دانستم آنجا بهترين جا براي نگه داشتن سرخي پولك‌هاي آن ماهيِ عيد است. دستهايم روي شانه‌هاي فرشته بود و دست‌هاي كسي روي شانه‌هاي من و نگاهم را به عمق قبر دوخته بودم كه ديگر كسي را نبينم. هيچ كدام از اين فاميل‌هاي عروسي و عزا و بيشتر عزا تا عروسي.

كمتر كسي به من تسليت گفت. با خودم فكر كردم شايد چون من كمتر ميان اين آدم‌ها ظاهر مي‌شوم. شايد اصلا من را نمي‌شناسند. يا شايد چون من نگاهشان نمي‌كنم. وقتي تسليت مي‌گويند، مثل انجام وظيفه‌اي و حالا كه ديگر اصلا تسليت هم نمي‌گويند. به من كه دُديِ بابا بودم. اما ديگر مهم نبود. با خودم گفتم كه تمام شده است.

يكي از اولين فكرهايي كه بعد از آن گريه‌هاي فرشته در ذهنم پا گرفت اين بود كه حالا بابا همه چيز را مي‌داند. همه چيز را. حجم بزرگي از واقعيت كه لابد اول مي‌ترساندش و بعد كم كم تبديل مي‌شود به تفاوتش با آدم‌هايي كه نفس مي‌كشند. از خودم پرسيدم كه راجع به من هم همه چيز را مي‌داند؟ حالا با من قهر مي‌كند؟ يا از در تو مي‌آيد و مثل آن دفعه‌اي كه مرا از پنجره ديده بود اخم مي‌كند و تلخ نگاهم مي‌كند؟

قطعه 222. تكه زميني پوشيده از خاك كه آدم را ياد كتابها مي‌اندازد. آدم را ياد گورستان‌هاي كتابهاي جلال مي‌اندازد. قطعه 222، آنجايي كه من ماهي كوچكم را دفن كرده‌ام. ه

1 comment:

Lily said...

ina chie? raaste? man daram degh mikonam! inja nesfe shabe manam mitarsam zang bezanam azat beporsam! yeki ye khabar be man bede ... elahi bemiram ... way ...