ناگهان نگاهم به گذری افتاد که ویترین بننبرگ را تقسیم میکند. خانمی را دیدم که با دیدنش قلبم لرزید و همزمان با آن هیجان سراسر وجودم را در بر گرفت. او خیلی جوان نبود، اما زیبا بود، ساق پاهایش را دیدم، دامن سبز، کت کهنه قهوهای رنگ و کلاه سبزش را، اما قبل از هر چیز نیمرخ ظریف و غمگینش را دثیدم و برای یک لحظه- نمیدانم چهقدر طول کشید- قلبم از حرکت ایستاد، من او را در میان دو صفحه شیشهای میدیدم، میدیدمش که به لباسها خیره شده، اما در عین حال به چیز دیگری میاندیشد. حس کردم دوباره فلبم تپید، باز هم نیم رخش را دیدم و ناگهان متوجه شدم که او کته است... ه
او بود، اما متفاوت، کاملاً متفاوت با آنچه تصور می کردم. در حالی که در امتداد خیابان تعقیبش میکردم. هم غریبه به نظرم آمد و هم آشنا:«زنم که تمام شب را با او گذرانده بودم، کسی که پانزده سال است بااو ازدواج کردهام.» ه
-وحتی یک کلمه هم نگفت- هاینریش بل- ه
پ.ن. یه بار برام گفت که سرش رو بلند کرده و دیدتش. تو لحظه اول به خودش گفته این دختره چهقدر خوشگله. همه اجزای صورتش معلومن. بعد یهو دیده که دختره دوستدختر خودشه. اینو که گفت من یاد این کتاب افتادم. اون، خودش داشت همینجوری میخندید. ه
پ.ن. این کتاب رو گلگلجان به من داد. تو اون راهروی سفید و مسخره ساختمون معدن. جلو او پنجرههای قدی که آفتاب ازش افتاده بود رومون. داشت میرفت از ایران و ما داشتیم خداحافظی میکردیم. ه
Thursday, January 20, 2011
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
1 comment:
khochgel boood
Post a Comment